
فاتح
من بیست و یک روز در استانبول با یک غریبه زندگی کردم. در یک آپارتمان رو به دریای مرمره، که از تراسش میشد مسجد سلطان احمد را دید. توی یک کتاب نوشته بود که زنها در چهل سالگی تصمیمهای عجیب میگیرند و کارهایی میکنند که به خودشان ثابت کنند که پیر نشدهاند. من امّا، روز تولد سی سالگیام تصمیم گرفتم بروم به شهری که هرگز نرفته بودم…