یادم می‌آید جنیفر لوپز یک موزیک ویدیویی داشت که توی بچگی عاشقش بودم. رنگ تصویر، چیزی بین خاکستری و قهوه‌ای بود. موزیک ویدیو از روی صورت جنیفرجان شروع می‌شد و کات می‌خورد به صحرا و زنی رمال و یک ورق فال تاروت که روی آن، پسری رعنا و خوش‌قیافه جا خوش کرده بود و یک ورق دیگر که رویش قلبی تیر خورده بود. این‌ها توی ذهنم است یا دارم به زبان می‌آورم؟ مثل این که به زبان آورده‌ام که فربد می‌گوید: “ما وسط ‌یه فال گیر افتادیم”. می‌گویم: “نه… دارم جدی می‌گم. یادمه تلویزیون داشت این موزیک ویدیو رو نشون می‌داد که مامانم از پشت سر‌ یهو لخت از حموم اومد بیرون. من نگام افتاد بهش و اون شروع کرد به جیغ زدن. فقط وایساده بود و جیغ می زد. من نمی‌خواستم دید بزنم ولی ناخوداگاه چشمم قفل شده بود روی مامان، روی پوست سفید تنش که اون ‌یهو داد زد: “سوسک… سوسک..”.
– اون ‌یه سوسک دیده بود و جیغ می زد ولی من فکر کرده بودم از این که دارم نگاش می‌کنم جیغ می‌کشه.
فربد می‌گوید: “ما همه توی زمان چِتی، تهِ فنجون قهوه‌ی سیمین خانم گیر افتادیم”.
-سیمین خانم کدوم خریه؟
– درست حرف بزن یابو. خر کدومه؟ قناری… نوه‌عموی بابامه.
یکهو از جایم بلند می‌شوم. باورم نمی‌شود که زمان جا‌به‌جا شده. ‌شانه‌های فربد را تکان می‌دهم. اما چشم‌هاش را بسته و بی‌صدا می‌خندد. می‌گویم: “گوش کن. خوب گوش کن. آره ما تو فنجون قهوه‌ی سیمین خانم گیر افتادیم. الان سال هزار و چهارصد و پنجاه و پنجه”. فربد محاسبه می‌کند که حالا سیمین خانم چند ساله است و به این نتیجه می‌رسد که دیگر دارد روز‌های آخر عمرش را سپری می‌کند.
رعد و برق می‌زند و ما سُر می‌خوریم روی زمین. نمی‌دانم زمین است یا آسمان؟ می‌گویم: “تو هم دیدی که سُر خوردیم؟ “. فربد یکهو پخشِ زمین می شود و دندان‌هاش را به هم قفل می‌کند و می لرزد. می‌گویم: “پاشو عنتر… فیلم بازی نکن واسه من”. می‌گوید: “سیمین خانم داره قهوه‌شو هورت می‌کشه. ما داریم خفه میشیم. اون عصبی شده از فالِش. چون ما دو‌تا افتادیم توش”.
– قهوه رو می‌خورن بعد تهش انگشت می‌زنن. با لیوان پُرِ قهوه که نمی‌شه فال گرفت.
– اسم اون آهنگ جنیفر چی بود؟
قلنج انگشت وسطی دست چپم را می‌شکنم: “گور بابای جنیفر”. بعد یاد آن ورقِ قلب می‌افتم توی فال جنیفر که یک پسر رعنا و خوش‌قیافه را نشان می‌داد. جنیفر بدجور شبیه یاسی بود. یا یاسی شبیه جنیفر؟
فربد می‌گوید: “این فال توی سال هزار و چهارصد و پنجاه و پنج اختراع شده که با لیوان پُرِ قهوه هم فال می‌گیرن. ما اون ذره‌هایی هستیم که قراره ته نشین بشیم”.
صدا می‌زنم: “مامااااان… “. اِکوی صدایم تا ته لواسان می‌رود. شمیرانات زیر پایمان است. می‌گویم: “یاسی گذاشت رفت”. فربد پشتک‌بالانس می‌زند روی پله‌های پارک. اینجا هیچ‌کس نیست. فربد میمون شده. یک میمون افتاده ته فنجان قهوه‌ی سیمین خانم. تعبیرش چیست؟ کی فال می‌گیرد؟ من؟ نه… نه. خود جنیفر.
می‌گویم: “لامصب فهمیدی؟ جنیفر داره واسه سیمین خانم فال می‌گیره. خیلی هم شبیه یاسیه. ‌یه استعاره‌ای میشه توی دنیای موسیقی از یاسی. پس یاسی داره واسه ما فال می‌گیره. یعنی یاسی هنوز به من فکر می‌کنه… راستی… ما به‌هم زدیم…”
فربد یکهو می‌آید جلو. پیشانی‌اش را می‌چسباند به پیشانی‌ام. بوی مرد می‌دهد. بوی خودم. یک بوی گرم. بوی بلوغ. می‌گوید: “چی بهش اضافه کرده بودی؟ من حالم خوب نیست. تو اون پِیپِر وامونده چی ریخته بودی؟ “.
پایم چپم را میاندازم روی پای راست: “ببین تو فقط تحت تأثیر فیلم کلایمکسِ گاس‌پار نوئه‌ای. کسی چیزی به نوشیدنی یا این پِیپِر وامونده اضافه نکرده. خودت رول کردی”. برای چند لحظه مجسمه می‌شود. ثابتِ ثابت. بی‌حرکت. بعد دست سردش را می‌گذارد روی دستم.
– با یاسی چرا به‌هم زدی؟
روی سنگ فرش مورچه‌ها دارند جفت‌گیری می‌کنند. یک چیزی روی زمین تکان می‌خورد. حدس می‌زنم که احتمالاً اسپرم مورچه‌ی نر است. شاید هم غذایشان است. یک خرده نان. اندازه یک سر سوزن.
– چون اونجوری که می‌گفت من تنها پسری بودم که وقت سکس باهاش گریه‌ش می‌گرفت. می‌گفت من خیلی شبیه دخترام. می‌گفت معمولاً این دختران که وسط سکس گریه‌شون می‌گیره. اما به‌ یه‌ورشم حساب نکرد. گفت اگه رابطه‌ای نداشته باشیم خیلی بهتره. چون من از نظر روانی مشکل دارم.
فربد یک شعری از مرضیه می‌خواند و دست می‌کشد به دیوار نقاشی شده‌ی پارک که یک مشت بچه‌ی مفنگی تویش کیف‌هایشان را برداشته‌اند و دارند خبر مرگشان ‌می‌روند مدرسه. شمایل فربد، اینطور که آهنگ می‌خواند و دست می‌کشد به دیوار، شده عین آن پسره توی موزیک ویدیوی جنیفر وسط صحرا که دختر‌ها دوره‌اش کرده بودند. کِی بود؟ چه سالی؟ چند سال قبل؟ سال هزار و چهارصد و پنجاه و پنج؟ ترامپ اینجا چه کار می‌کند؟ فربد می‌گوید: “نمی‌دونم شاید من یکم اِل‌اِس‌دی قاطی توتون این گُله کرده باشم”.
آن انتها یک نفر دارد می‌سوزد. جگر یکی دارد ذره ذره آب می‌شود. شعله‌ی آتش را می‌بینم. صدای این سوت کشدار را می‌شنوم. فربد شبیه آن پسره است. یاسی چقدر شبیه جنیفر بود و نمی‌دانستم. صورتم خیس است. دستم را می‌برم بالا. تقصیر چشم‌هاست.
– ببین فال سیمین خانم خیلی جزئیات داره. کیه که بتونه ما رو تحلیل کنه؟ ببین. ببین پفیوز… خوب گوش کن… ‌یه مثلثی هست بین مامانم و یاسی و جنیفر. فقط بدبختی اینه که نمی‌دونم کدومشون رأس مثلثه.
فربد داد می‌زند: “مثل آب برای شکلات”. می‌گویم: “تو از کِی کتاب‌خون شدی دیوث؟ ”
-یه ضرب‌المثل مکزیکیه. به معنی رسیدن به اوج لذت جنسی. یا شایدم عقده‌های سرکوب شده. فروید می‌گه…
صدایش از یک جا به بعد یک سوت کشدار می‌شود: “خاله تیتا! برام یه دسر مکزیکی درست کن.” فصل چندم… کریسمس… دستور پخت دسر پوره ی سیب زمینی با بادمجان آب پز. بادمجان آماده‌ست. چرا گریه می‌کنم؟ وسط سکس که نیست. یاسی کجاست؟
فربد می‌گوید: “یه روزی من‌یه چاقوی ضامن‌دار رو توی شکم بابام فرو می‌کنم و آروم و خونسرد توی دل و رود‌ه‌ش می‌چرخونم”.
سیمین خانم هم حتماً عقده‌های سرکوب‌شده دارد که ما توی فالَش هستیم. دلیل این‌ها چیست؟ همه‌ی امثال ما پکیده‌اند یک جور‌هایی. آخی طفلک! خودمان را نگاه می‌کنم. این هفتادی‌هایی که نه به هاری هشتادی‌ها و نه به آرامی شصتی‌ها هستند. این هفتادی‌های معلق. روی زمین و هوا. این هم از این. روی زمین. اسپرم مورچه‌ها.
فربد می‌گوید: “من مامانمو روی تخت دیدم. وقتی بچه بودم. ینی از لای در. خیلی به خودش کش و قوس می‌داد”.
دلیل این‌ها ما نیستیم. مادر‌هایمان هم نیستند. شاید بشود یک‌جور خیلی تمیزی همه‌اش را ربط داد به پدر‌ها، که هیچ‌وقت نیستند. فربد شده آن پسره توی موزیک ویدیوی جنیفر. روحانی و فرناز قاضی‌زاده و ترامپ و این دختره توی من‌و‌تو که مجری تونل زمان بود دارند دور فربد می‌چرخند و تشویقش می‌کنند. دور پسر جذاب اینجا. فرناز قاضی‌زاده یک قر کمر ریز می‌آید و ترامپ عین بابا حین رقصیدن دست‌هایش را می‌چرخاند انگار که دارد لامپی چیزی سفت می‌کند. همه به هم ربط داریم. دلار زنده می‌ماند تا هزار و چهارصد و پنجاه و پنج. تا هزار و پانصد با ترامپ. من وسط عشق‌بازی‌ها گریه‌ام می‌گیرد. عشق‌بازی یا سکس؟ نه. عشق‌بازی برای دهه شصتی‌هاست. سکس برای هشتادی‌ها. همخوابگی برای ما. دهه‌ی درخشان هفتاد. مامان کجاست؟ دلم برای یاسی تنگ شده.
یقه‌ی فربد را می‌گیرم. کل تنش یله می‌شود روی دست راستم. دستم یک ثانیه‌ای سِر می‌شود. می‌پرسم: “ما چند ساله که با هم دوستیم؟ “.
بالا را نگاه می‌کند. آسمان را. لب‌های سرخ سیمین خانم را که نزدیک فنجان می‌شود. نکند سیمین خانم استعاره‌ای است از مارسل پروست؟ نکند ما آن شیرینی‌های مادلن فرانسوی هستیم؟ ما گذشته هستیم. ما گذشتیم. خبر داد. من جنیفرم. شده‌ام مامان. شده‌ام یاسی. شده‌ام یک زن.
دست‌هام را از هم باز می‌کنم. قو می‌شوم. بال می‌زنم. فربد افتاده روی پله‌ها و خریدارانه نگاهم می‌کند. من مامانم. فربد باباست. کسی دارد به کس دیگری تجاوز می‌کند اینجا. فربد می‌آید جلو. دست‌هام را می‌گیرد. صورتش را نزدیک می‌کند به صورتم. من قو هستم. وسط این دریاچه. یک قوی سیاه. ناتالی پورتمن. آرونوفسکی. خون… خون. خون از کجا آمد؟
با مشت زده‌ام توی صورت فربد. از حالت قو بیرون می‌آیم و می‌شوم خودم؛ مامان. زده‌ام توی صورت فربد. چون لب‌هاش را داشت نزدیک می‌کرد به لب‌هام. چون نفس‌هاش بوی بابا را می‌داد. بوی یک مرد. یک بویی که نصفه‌کاره توی خودم هم هست. یک بوی گرم. بوی خون، بلوغ، چرک.
فربد می‌گوید: “ما ده ساله که با هم رفیقیم”. یاسی رد می‌شود توی سرم. دوستش داشتم. دختر کولی‌های توی موزیک ویدیوی جنیفر دارند برایمان دست می‌زنند. ما اما ساکنِ ساکن، سر جایمان ‌ایستاده‌ایم. از بینیِ فربد خون می‌آید. می‌گوید: “شاید ‌یه جور نزدیکی آنرمال باشه. ولی دور و برت رو نگاه کن. ما هفتادیا هیشکیو نداریم. مای معلق. مایی که مثه آب آماده شدیم واسه شوکولات. همون شوکولاتی که قراره به گامون بده. خب چرا‌ یه غریبه؟ چرا خودمون خودمونو به گا ندیم؟ “.
فکر که می‌کنم می‌بینم حرف‌هایش منطقی است و من چندشم. ما چندشیم. این نسل چندش است. من جنیفرم. فربد آن پسر توی ورق. نزدیکش می‌شوم. به صورتش که نگاه می‌کنم، جای مشتم را حس می‌کنم. خون هنوز هم دارد از بینی‌اش شره می‌کند. چشم‌هاش خمار است. صدا‌های اطراف یکی یکی دارند خفه می‌شوند. حالا فقط نفس‌های ماست. نزدیکم می‌شود. ما جز هم کسی را نداریم. آخرش باید به رفاقت‌ها پناه ببریم. خیلی شعاری بود نه؟ می‌دانم.
فربد لبش‌هاش را می‌آورد کنار گوشم: “ما همه توی زمان چِتی، ته فنجون قهوه‌ی سیمین خانم گیر افتادیم”.
نفسش گوشم را قلقلک می‌دهد. لب‌هاش خشک خشک است و خون، آرام، پهن می‌شود روی کویر. فربد می‌رود عقب. حالا نوبت من است. می‌روم جلو. می‌شوم یکی از شخصیت‌های چخوف. شاید ماشا. هنجارشکن‌ترین خواهر خانواده. نه. به چس‌نالگی سونیا هم نیستم. می‌شوم یلنا. معلق. هفتاد. هفتاد. من هم لب‌هام را می‌برم نزدیک گوش‌هاش. بوی خون را می‌شنوم. می‌گویم: “من می‌دونم که تو توی اون پِیپِر کوفتی‌ یه چیزی ریخته بودی”. بعد دستم را می‌گذارم روی دستش و ناخن‌هام را فشار می‌دهم. می لرزد. مچ دستش را می‌گیرم. آرام کنار گوشش می‌گویم: “ولی می‌دونی… ‌یه بار توی زندگی جایی حساب نمی‌شه”.
نگاهم می‌کند. دو دو زدن چشم‌هاش را دوست دارم. فکر می‌کنم به این که ما هفتادی‌های معلق می‌توانیم جای همه را پر کنیم. مادر می‌شویم و همزمان پدر. می‌توانیم در عین حال هم عاشق باشیم هم معشوق. من حالا عاشقم یا معشوق؟ عاشق یاسی. معشوق فربد.
لب‌های خشکم را می‌گذارم روی کویر لب‌هاش. پدر می‌شوم. مادر می‌شوم. معشوقه. یک عاشقی که وسط عشق‌بازی… ببخشید… همخوابگی، گریه‌اش می‌گیرد. زن‌ها را حذف می‌کنیم اما درد توی سینه‌شان پر می‌زند و می‌نشیند توی چشم‌های ما. باید به مامان زنگ بزنم. دلم حرف زدن با یک زن را می‌خواهد. و می‌رسم به خودم. توی سرم شروع می‌کنم با خودم حرف زدن: “عنتر توی حال زندگی کن”. و پرت می‌شوم توی حال. توی شبی از شب‌های سال هزار و چهارصد و پنجاه و پنج. وقتی که فکر می‌کنم هیچ پناهی ندارم دیگر جز صمیمی‌ترین رفیقم. توی حال زندگی می‌کنم و این طعم را خوب زیر زبانم مزه مزه می‌کنم. لب‌هاش مزه‌ی خون می‌دهد، یک طعم گرم و گس، طعم یک زن.

/ به داستان امتیاز دهید /

میانگین: 2.5 ⭐ (بر اساس 2 رأی)

/ هنوز کسی امتیاز نداده /

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x