هاله لویا

زمان مطالعه: 44 دقیقه

میز مقابل کاناپه در واقع یک استند لمسی متصل به اینترنت بود و تی‌تی خانم هفتاد ساله دوست داشت که وب گردی‌هایش را وقتی قهوه می‌خورد، روی آن انجام دهد. با اینکه زیاد از تکنولوژی سررشته‌ای نداشت اما به او احساس خوبی ‌می‌داد. روی خبر هزاران کودکی که سالیانه در جهان گم می‌شدند، مکث کرد:”طفلکیا!”

تی‌‌تی از اینکه روزی فربد نوه‌اش گم شود، وحشت داشت. خود همین برج که در آن سکونت داشتند با بیست و چند طبقه و چندین واحد‌ و کلی ساکن غریبه با سلایق مختلف، شبیه محله‌ای خطرناک بود.

زن کریم؛ سرایدار برج که داشت کریستال‌های لوستر را برق می‌انداخت، از چارپایه پایین آمد: “قیمت چهار ساعت کار تو همه‌ی واحدای برج همینه. کلید رو بزنین تی‌‌تی خانوم. با اینکه تازه خوب شدم از کارم نمی‌زنم.”

تی‌تی که مادرِ پگاه؛ صاحبخانه‌ی غایبِ خانه بود، انگار که سرکه خورده باشد لبهای چروکیده‌اش را جمع کرد و از روی میز هوشمند مقابلش سعی کرد لوستر را روشن کند: “حالا بهتری که ایشالا؟ تستت که مثبت نیست؟”

تی‌تی به چند نقطه از صفحه‌‌ی استند لمسی ضربه زد. خجالت می‌کشید بگوید که کار با آن را از روی بروشور انگلیسی دستگاه درست وحسابی یاد نگرفته. اول دستگاه گرمایش را زیاد کرد. بعد پرده‌ها را بست و نور نشیمن خصوصی قطع شد. طول کشید تا دکمه‌ی لمسی لوستر را پیدا کند. لوستر که روشن شد مثل الماس می‌درخشید.

تی تی در حال نوازشِ نازی؛ گربه‌ی پشمالوی پگاه، ذهنی چرتکه می‌انداخت که سرایدار و زنش چطور  هر بار برای نظافت واحد دخترش، او را سرکیسه‌ می‌کنند.

زن کریم دست به کمر با اشاره به تمیزی لوستر خندید. گربه‌ی سفید پرشین با یک خیز کوتاه از روی پای تی‌تی پایین پرید. زن کریم، سربند لویی ویتونِ پر از لکش را برداشت و موهای صافش را خاراند: “یه هفته زمین‌گیرم کرد اما کرونام واگیر نداره دیگه. سرحالم بخدا تی‌تی جون.”

صدای گوشخراش دختر کریم و فربد که توی اتاق خواب داشتند ایکس باکس بازی می‌کردند تا وسط هال می‌آمد: “بی پدرای نوب! به فنامون دادن که.”

کریم که با لنگهای دراز روی زمین پهن شده بود و با خمیر بتونه، درزِ سنگهای مرمر را پر می‌کرد، بلند شد و گربه را که دست و پا می‌زد، با احتیاط از گردن آویز طلای بیست و چهار عیارش گرفت و از چهارپایه پایین آورد: “خبر ندارین قیمتا سر به فلک کشیده. شرکت سمپاش بیست میلیون می خواست واسه کل واحدای برج. خودم همه جا رو سم پاشی کردم. تقریبا مفت در اومد. چیه میگن میازار موری! جونورا ‌رو باس کشت. هر سوراخی رو هم باس پوشوند تا برنگردن.”

کریم به ترکی انگار شعر شهریار را بخواند نجوا کرد: “راست می‌گن که از کسی که قبلا گدا بوده، گدایی نکن.”

زنش چیزی زمزمه کرد که قابل فهم نبود. کریم ادامه داد: “شبم برو واحد نود. یادته حسرت پاریس رفتنشون رو داشتی. اونجا دعواشون شده. ببین خدا به کیا پول داده. من و تو اگه اونجا بودیم، دعوا می‌کردیم ؟”

تی‌‌تی لب‌هایش را جوید. چون روز اولی که کریم را دید و گفته بود که هفت جدش تهرانی بوده و ترکی نمی فهمد حالا باید خود را به نشنیدن می‌زد و  مزخرفات کریم را که با خونسردی بتونه‌ها را روی درز سنگ‌ها می‌مالید گوش می داد. کریم با خنده به فارسی بی لهجه‌ای رو به تی‌تی گفت: “قابل شما رو هم نداره. تازه عیدی بچه‌ها هم هست. هاله لویا خانوم جان.”

تی تی به سختی هیکل درشتش را روی کاناپه جابجا کرد و ابرویش را بالا انداخت: “عید مسیحیاست نه مال ما آقا کریم.”

تی‌تی که عمل تعویض مفصل دو زانو را با پس‌اندازش در بیمارستانی خصوصی انجام داده بود و بعد از بیمارستان یکسره آمده بود خانه ی پگاه، خودش توان نظافت آپارتمان را نداشت. پگاه بعد از طلاق از دکتر، بیشترِ سال ایران نبود و تی تی با منطق خودش فکر می‌کرد که اگر کسی آنجا زندگی نکند، امکانات واحد لوکس دخترش در برجی بیست طبقه در ولنجک هدر می‌رود. البته به پگاه قول هم داده بود که حواسش به فربد هم باشد، همینطور به نازی.

تی‌‌تی توی تلفن بانک گوشی‌اش، شماره ‌کارت را وارد کرد: “کریم سناتور، بانکم سپهِ. یه میلیون ریختم.”

تربت جوادی یا همان تی‌تی (اسمی که فربد نوه‌اش وقتی زبان باز کرد، او را صدا کرد) بازنشسته‌ی اداره‌ی بهداشت تهران جنوب بود. با سی سال خدمت فقط یازده میلیون حقوق بازنشستگی می‌گرفت. شوهرش؛ داوود کمالی هم بعد از چهل سال معلمی، کمی بیشتر می‌گرفت. اما این پول آنها نبود که مثل علف خرس خرج می‌شد. پول دختر بی‌عقلش بود که به حرف کسی گوش نمی‌داد. باز هم پگاه شانس آورد وقتی از شوهر جراحش بخاطر رابطه‌ی همزمان با چند نفر جدا ‌شد، مهریه‌ی سنگینش و این آپارتمان را گرفت. وگرنه پگاه هم مثل پسرشان سینا، بدبخت می‌شد و روی دستشان می‌ماند.

تی‌تی حساب کرده بود که کریم و زنش به غیر از سرایداری برج، با همین خرده‌کاریها برای ساکنین ساختمان، ماهی سی چهل میلیون به‌ جیب می‌زنند. با واحد سرایداری هم که داشتند، نه کرایه خانه می‌دادند، نه قبضی و نه پول لباس. کاش حداقل سینا، زرنگیِ این کریم پدر سوخته را داشت.

کریم جعبه‌ها‌ی غذایی را که تی‌تی برای ناهارشان سفارش داده بود و گربه داشت زیر و رویشان می کرد، برداشت و با بقیه‌ی آشغالها توی شوتینگ زباله‌ انداخت: “تولد عیسی، دیگه مسیحی و مسلمون نداره خانوم جان.”

زن کریم، کهنه‌ها را از ظرفشویی برداشت، چلاند و داخل سطل بزرگی ریخت و رفت توی حمام. کریم هم دنبالش رفت و نازش را ‌کشید: “می دونی که استخر رو باید خالی کنم گلکم.”

زن کریم هم غمزه آمد: “چقد زر میزنه این پیرزن. دروغی گفتم خوب شدم. از اون قرص قرمزا رفتم بالا که سرپا بمونم. کل طبقه‌ی پونزده رو هم تِی کشیدم. اونی که واسه سوگلی جدید دکتره. خونه نیست که کاخه!”

گوشهای تی‌تی داغ شد. زن وشوهر داشتند راجع به زن جدید داماد سابقش که داشت می‌آمد توی تک واحد طبقه‌ی پانزده برج زندگی کند حرف می‌زدند. قرار بود تا چند وقت دیگر از واحد قدیمی دکتر اسباب کشی کنند به واحدی که هفته‌ها داشت تویش کار می‌شد.

تی تی، نازی را توی بغل گرفت. گربه سنگین تر از قبل شده بود. اگر چاق می‌شد پگاه غر می‌زد. تی تی ترسید که نکند موقع معاشرت با گربه‌ها‌ی همسایه حامله شده باشد. البته که نازی عقیم شده بود ولی همیشه احتمال اشتباه دامپزشک وجود داشت.گاهی که گربه با غرشهایش امانش را می برید، یک ساعتی توی راهرو ولش می کرد تا برای خودش بچرخد و آرام شود. گربه‌ی سر به راهی بود و زود برمی‌گشت. تی‌تی به شکم قلمبه‌ی گربه دست کشید. گربه توی بغلش تقلا می کرد تا برود. بعد از اینهمه مدت هنوز با تی‌تی اخت نشده بود.

اداهای گربه، تی‌تی را یاد پگاه می‌انداخت وقتی بچه بود. خوشگل اما بد اخم. از بچگی هم هر جانوری را به خانواده‌اش ترجیح می‌داد. الان هم آنقدر که خرج این گربه‌ی لوکسش می‌کرد، به مادرش نمی‌رسید. اگر یک کلمه می گفتی به فکر برادر خونیت باش، قشقرق به پا می کرد. هفته‌ی پیش به مادرش تاکید کرده بود: “مراقب باش نازی افسرده نشه. اونوقت پرخوری می کنه، چاق میشه.”

یک کلمه حال پدر و برادرش را نپرسیده بود. یک جمله از فربد گفته بود یکی از گربه. آخ اگر پگاه طلاق نمی‌گرفت، تی‌تی چه سلطنتی می‌کرد با دامادش. چقدر دعا و نذر و نیاز کرده بود. حالا با این رقیب جدید که خیلی هم جوانتر بود، هیچ امیدی به رجوع نبود. تی‌تی با خودش غرغر ‌کرد: “باس دیگه منتظر تخم و ترکه‌ی تازه‌ی دکترم باشم.”

موقع رفتن کریم و زنش، بچه‌ها با تکه‌های مرغ سوخاری در دست از اتاق بیرون زدند.

برخلاف فربد یازده ساله که بلند و سفید و چاق، شبیه دکتر بود، دختر سبزه و موفرفری کریم، شبیه پدر و مادرش نبود. فربد قبل از آنکه تکه‌ای مرغ را داخل دهانش بچپاند گفت: “می‌خوام ویدیوی موکبانگ بذارم تو یوتیوب. حسابی معروف و پولدار میشم با خوردن.”

دختر کریم ریز خندید: “وای چه آرزوی دارکی! موکبانگیا همه لاغرن. بابات الانشم بهت رژیم داده فربد خان.”

قرار بود دکتر آن شب بیاید و فربد را که مدرسه‌اش تعطیل شده بود برای آخر هفته با خودش ببرد باغ لواسان. چند روزی بود که خودش و سوگلی رفته بودند آنجا. پگاه هم جا خوش کرده بود ایتالیا. سینا دوباره با داوود دعوا کرده بود و پراید داوود را که با آن مسافرکشی می کردند برداشته و از خانه بیرون زده بود. سینا جواب تلفنش را هم نمی‌داد. لابد شبها توی ماشین می‌خوابید.کی فکر می‌کرد شاگرد اول مدرسه و پسر آقای مدیر نمونه و با اخلاق، سینا کمالی، کارش به اینجا بکشد.

فکر کرد حداقل توی این سالها، پگاه خوب به خودش رسیده. قبل از طلاق با مدرک وکالت و پول شوهرش، آژانس مسافرتی راه انداخته بود و کیا و بیایی داشت. سر حضانت فربد با دکتر جاروجنجال نکرده بود. قبلا زنها سر بچه‌ از همه چیز می‌گذشتند. اما پگاه عاقل بود. اگر امشب فربد می‌رفت لواسان، تی تی زنگ می‌زد که سینا بیاید پیشش. کبابی، حمامی، نوازشی.

سینا شده بود پوست و استخوان. پارسال که طلبکارهای سینا، ردّش را تا برج زدند و فکر کرده بودند اینجا ساکن است، توی لابی حسابی آبروریزی شد. تی تی مجبور شد به شوهر سابق پگاه زنگ بزند تا پا درمیانی کند.

سینا را که فراری دادند، دکتر جلوی مادر زن سابقش و پگاه درآمده بود: “عاقبت وصلت با خانواده‌ی بی اصل و نسب همینه.”

شوهرسابق پگاه چند واحد این ساختمان را از دوست برج سازش پیش خرید کرده بود. توی پروسه‌ی طلاق که افتادند، پگاه یکی از واحدهای طبقه‌ی پنجم را به جای قسمتی از مهریه برداشت. ‌خانه‌ا‌ی ‌شیک با چند سرویس لوکس. تی‌تی آرزو داشت که بقیه‌ی عمرش را بی دغدغه همینجا زندگی کند. بعد از سال‌ها زندگی مشترک، دلش تنها بودن در این خانه‌ی لوکس را می‌خواست.

تی‌تی رفت به فربد سر زد. بچه تکالیفش را توی لپ تاپ انجام می‌داد. تی‌تی قربان صدقه‌اش رفت: “آی قربون عشقم برم که درساش رو زود و تند می‌خونه.”

چهار قل خواند و به فربد فوت کرد. چه خوب که این بچه غصه‌ی آب و نان و زندگی نداشت. در اتاق پسرک را بست و رفت سراغ یخچال. شیشه‌ی ابسولوت پگاه را برداشت، دو جرعه‌ی نوشید و همانجور سرپایی چند پر کالباس مرغ گذاشت دهانش. بسته‌ی سیگار کنت را از پشت تخم مرغها برداشت، یکی را روی شعله‌ی گاز گیراند و کنار پنجره‌ی آشپزخانه دودش را داد بیرون. نگاهش به گربه‌ی پگاه افتاد.

نازی روی تردمیل مخصوصش چمباتمه زده بود، به حلقه‌های دود نگاه ‌می‌کرد و انگار با زبان گربه‌ای غرغر می کرد. تی‌‌تی دکمه ی پاور تردمیل را زد. گربه از جایش پرید و شروع به راه رفتن کرد. دود سیگار روی انگشتان و دهان چروک خورده ی تی‌تی می چرخید: “آ باریکلا توپولف خانوم. تندتر راه برو.”

پگاه امر کرده بود نازی روزی نیم ساعت روی دور کند دستگاه راه برود تا چاق نشود و غیر از غذای رژیمی گربه، چیزی نخورد. تی‌تی فکرکرد پگاه چقدر پول پای این حیوان خرج می‌کند، آنوقت اهمیتی به سلامتی مادرش نمی‌دهد. فقط می‌گفت: “زیاد نشین! زیاد نخور! زیاد نکش!”

زانوهای عمل کرده‌‌ی تی‌تی اذیتش می‌کردند و نمی توانست درست راه برود. باید یک دوره‌ی دیگر فیزیوتراپی می رفت. فکر کرد راهش که به بیمارستان بیفتد، خرج‌ها تمامی ندارند.

فیلتر سیگار را توی شوتینگ انداخت و رفت روی توالت نشست. اوایل حتی کار کردن با دکمه‌های دستگاه توالت فرنگی و وان حمام و جکوزی و دوش را بلد نبود. اما حالا توی توالت یا موقع حمام، موسیقی و تنظیم نور  داشت. وقتی آب گرم خود بخود نیم تنه‌‌ی پایینی‌اش را می‌شست، حس ملکه‌ای را داشت که دیر به تخت نشسته باشد. توی آپارتمان پردیس، خیلی وقتها موتورخانه خراب بود و آب گرم نداشتند یا فشار آب آنقدر کم بود که مجبور بودند آفتابه را برای شستشو آب کنند.

شماره‌ی شوهرش را گرفت تا ببیند سینا برگشته یا نه. کلی زنگ خورد اما برنداشت. دلش شور نزد. شاید باتری سمعکش تمام شده بود. فکر کرد پیرمرد الان در آپارتمان چه می‌کند. به تلویزیون زل زده و تصاویر بی‌صدا را می‌بیند یا دارد شاهنامه می‌خواند. شاید غذا پخته. بادمجان سرخ شده با کته یا لوبیا پلویی چرب. پیرمرد هیچوقت حواسش به سالم خوری نبود.

داوود بعد از بازنشستگی، با سینا که تازه مهندسی عمرانش را گرفته و نتوانسته بود جایی استخدام شود و کاری دست و پا کند، پرورش ماهی قزل‌آلا راه انداختند. ورشکست که شدند بابت خسارت مرگ ماهی‌ها و کرایه‌ی حوضچه‌ها، تمام پس اندازشان را از دست دادند.

سینا اولش افسرده شد تا اینکه شروع کرد به پول نزول کردن و جنس آوردن از چین با یک همکلاسی قدیمی که عاقبت نداشت و گمرک جنس هایشان را توی انبار دپو و معدوم کرد. آپارتمان دلباز سعادت آباد را هم، سر بدهی نزول دادند رفت. بعد زنبورداری در روستایی در کرج و سهام خریدن در بورس. همینطور بدبیاری و ورشکستگی پشت هم. آپارتمان تک خواب پردیس را هم با بدبختی خریدند و حالا فقط همین را داشتند و حقوق بازنشستگی شان را. نمی‌دانست از دست کی شاکی باشد. شوهرش، سینا، زمانه؟

پگاه می‌گفت که آبرویش را جلوی شوهر نوکیسه‌اش برده‌اند. پگاه جوری با نفرت همه‌‌ی شکست‌هایش را گردن پدر و برادرش می‌انداخت که تی‌تی جرات پادرمیانی و طرفداری از آنها را نداشت.

سر شب فربد نور اتاق را با دکمه‌های روی میز هوشمند کم کرد، گرمایش را روی اتومات گذاشت و قبل از رفتن توی اتاقش، برای بازی شطرنج آنلاین به تی‌تی گفت: “با این برف، ترافیکم سنگین‌تر میشه. فکر نکنم بابا حوصله داشته باشه بیاد. تلفنش که رو پیغامگیره.”

نازی که خزید توی سبدش و خمیازه کشید،کم کم پلکهای تی‌تی موقع تماشای تلویزیون سنگین شد. خواب دید که سینا دارد با لباس خز سفیدی که تمام تنش را پوشانده توی آسانسور شیشه‌ای برج بالا می‌آید. بعد در طبقه‌ی آنها چهار دست و پا مثل گربه‌ای عظیم از کابین آسانسور بیرون پرید. پاهایش روی لایه‌ای از ابر غلیظ بود و به کمرش کش و قوس می داد؛ انگار بخواهد دعوا کند: “تو هنوز بیداری تی‌‌تی؟”

تی‌‌تی می‌خواست بگوید: “آره ! سر بسر پگاه نذاری ها.” که از دهانش خاکستر نرمی بیرون پاشید. آسانسور پشت سر سینا به شکل جیوه‌ی در حال تصعید بخار شد. سینا روی ابری سیاه وارد آپارتمان شد: “مخلص پگاه خوشگله. اومدم بریم بچرخیم خونوادگی.” نازی با صورت پگاه روی فرش چمباتمه زده بود. فربد شبیه نوزادی اش اندازه‌ی یک انگشت توی بغل گربه خرناس می‌کشید. روی زمین، بساط شطرنج پخش و پلا بود. مهره‌ها از گوشت ساخته شده بودند. سینا جستی زد و مهره‌های بیرون بازی را بلعید. تی‌تی خواست سرش را تکان دهد و داد بزند که نکن. اما نتوانست. چیزی توی سرش سوت می کشید.

نالید و وحشت زده از خواب پرید.

دهان تی‌‌تی مزه‌ی زهر مار می‌داد. اطرافش را که نگاه کرد یادش آمد توی آپارتمان پگاه است. زنگ هشدار یخچال به صدا در آمده بود و قطع نمی‌شد. نازی با چشمهای تیله مانندش زل زده بود به او و داشت پنجه‌هایش را می‌لیسید. تی‌تی چقدر خوابیده بود؟ به ظرف خالی بستنی شکلاتی نگاه‌ کرد. خودش خورده بود یا نازی؟

رفت و دکمه‌های روی بورد دیجیتالی یخچال ساید را فشار داد. صدا قطع نشد. دوباره انگشتش را روی بورد فشار داد. دیدن منظره‌ی کوه ها در تاریکی، ریزش مداوم برف و نور ماشینها و شنیدن زنگ اخطار یخچال، اضطرابش را بیشتر کرد. ژاکت جلو باز موهرش را کند. حس خفگی داشت. صدا زد: “فربد؟”

بچه جواب نداد. شاید فربد رفته بود خانه شان در طبقه‌ی سوم برج؟ اما کاپشن سبزش روی جاکفشی کنار در هنوز آویزان بود. شاید هم خوابش برده بود. تی تی  با واکرش راه افتاد و همه ی اتاقها و سرویس‌ها را گشت. فربد توی آپارتمان نبود. ساعت توی هال روی دوازده و ده دقیقه نیمه شب بود. چرا بی خبر رفته بود؟ شاید نخواسته بود مادربزرگش را بیدار کند. نمی توانست زنگ بزند خانه‌ی داماد سابقش. شماره‌ی ثابتش را نداشت و دکتر، شماره‌ی گوشی‌اش را روی مادر زن سابقش بسته بود.

توی تلگرام و واتسآپ دنبال فربد گشت. شاید پیغامی برای او گذاشته باشد. خبری نبود و فربد آخرین بازدید تمام اپلیکیشنهای روی تبلتش را به حالت پنهان درآورده بود. خواب بود یا بیدار؟ دکتر از لواسان برگشته یا خبر مرگش همانجا مانده بود؟ سابقه نداشت فربد بی‌خبر غیبش بزند. حتی پیغامی برایش ننوشته بود. اگر به  پگاه می‌‌گفت، دخترش آن سر دنیا نگران می‌شد. پس بی‌خیال خبر گرفتن از پگاه، برای فربد توی واتساپ نوشت: “رفتی پیش بابات کره‌ خر؟”

کلمه‌ی کره خر را با “مامان جان” عوض کرد. پیام در حال ارسال هنوز نرسیده بود. چرا موقع رفتن صدایش نکرده بود؟ همیشه حتی وقتی فربد از طبقه‌ی پنجم می‌رفت طبقه‌ی سوم برج باید به او پیغام می داد که سالم رسیده است به واحدشان.

تی‌‌تی فربد را از روزی که عقلش رسیده بود از همه چیز ترسانده بود. از گیرکردن توی آسانسور گفته بود. همینطور از مواجهه با آدم ناجور. راجع به همه چیز به او هشدار داده بود. نمی‌دانست دقیقا فربد چه ساعتی از واحد خارج شده. هشت شب یا دوازده؟ زاناکسی توی دهان انداخت و رفت سمت یخچال که هنوز سوت می‌کشید. نازی  دنبالش دوید. هر دو در ساید را باز کرد. قرص را با کل شیشه‌ی ابسولوت پایین داد و بعد گوشتهای مزه‌دار شده‌ی توی فریزر را برانداز کرد. الان چه موقع غذا خوردن و گرسنه شدن بود؟ میومیوی نازی بلند شد. گرسنه‌اش بود؟ صدای کریم هنوز توی گوشش بود که داشت از فربد آمار آمدن پدرش را می‌گرفت. همین کریم خودش باعث ترس بود. مرد گنده‌ای که همیشه توی طبقات می‌گشت و ظاهر و باطنش هزار سال نوری با هم فرق داشت.

به کریم زنگ زد. در دسترس نبود. گربه بلندتر میومیو کرد. حتما غذای رژیمی، سیرش نمی کرد. تی‌تی هم گرسنه‌ بود اما لثه‌‌ی متورمش هر لقمه‌ای را زهرش می‌کرد. تکه ی بزرگ سوسیسی با گوشت نود درصد را برای نازی کند و توی ظرف غذایش گذاشت: “تا خانوم غوله برنگشته حسابی بخور. می‌دونم بهت آشغال میده.”

دندانهای مصنوعی اش با هر لاغر و چاق شدنی مصیبت می‌شدند. از یخچال، شکلات نعنایی برداشت وگذاشت توی دهانش. مزه‌ی خمیر دندان می‌داد.

به واکر چرخ دار تکیه کرد و تنه‌ی سنگینش را چرخاند. پاهایش شبیه لنگر کشتی فرسوده‌‌ای جلوی حرکتش را می‌گرفتند. روی یخچال، عکس پگاه در سواحل یونان، لاغر و بلند روی تخته‌ی موج سواری، انگارداشت مسخره‌اش می‌کرد: “ببین مامان خانوم، کار به این سادگی رو هم نتونستی انجام بدی. فربد کو؟”

سرش گیج رفت و جلوی چشم‌هایش نورهایی برق زدند. حس می کرد اشیاء خانه و حتی نازی دارند تغییر شکل می دهند و نگاهش می کنند. به دیوار تکیه داد. پگاه اینهمه جاه‌طلبی را از کی به ارث برده‌ بود؟ از تی‌تی که مادر همه‌ی حسرت‌ها بود؟ بعد از طلاق زده بود به سیم آخر و مثل گرگی افتاده بود به جان دکتر و هرچه توانسته بود از مرد کنده بود. هر روز هم با یکی می‌پرید. شاید برای همین سلوکش بود که داوود پا خانه‌ی پگاه نمی‌گداشت. تربت اما به دخترش حق می‌داد. چرا نباید دختر جوانش از زندگی ای که خودش و داوود توان تجربه کردنش را نداشتند لذت نمی برد؟

از ماشین ظرفشویی لیوانی برداشت. بخار ماشین ظرفشویی بوی بدی می‌داد. پنجره‌ی آشپزخانه‌ را باز کرد. باد سردی داخل خانه‌ی گرم شد که حالش را بهتر کرد. از نورگیر ساختمان برج مسکونی در نیمه شب فقط صدای وزوز مبهم چیلر شنیده می‌شد.

از نازی که رفته بود توی صندلی گهواره‌ای مقابل منظره‌ی خیابان برفی نشسته بود پرسید: “کجا رفته این توله سگ؟ تو چیزی نشنیدی؟” اکثر اوقات از بی همزبانی، کارش به درد و دل با گربه می‌کشید. البته از خیلی جهات، نازی، هم صحبت محشری بود. همیشه با تی‌تی ارتباط چشمی می‌گرفت و فقط گوش می داد و تایید می کرد. گفت: “فربد بچه‌ی عاقلیه. نه؟ باهوش و عاقل.”

نازی از صندلی پرید روی لبه‌ی پهن پنجره و شروع کرد به راه رفتنی موزون روی خطی صاف. دمش را بالا گرفته بود و مثل پاندولی تکان می‌داد و هر از گاهی غرش کوتاه می‌کرد. انگار این بار با تی‌تی موافق نبود. تی تی رفت کنار منظره‌ی پنجره. صف ماشین‌های در حال حرکت مثل ماری خسته در زیر برف، متر به متر جلو می رفت. روی بیلبوردی بزرگ که نوری سفید مثل چراغ مردشورخانه جمله‌ی تبلیغاتی اش را روشن می‌کرد، نوشته بود: “با تشک رویا کسی جایی نمی‌ره. فقط دلش می خواد برگرده خونه، پیش تو.”

تی‌تی دوباره پرسید: “پس به نظرت نرفته با باباش؟”

گربه دمش را شل کرد و پایین آورد. تی‌تی شماره‌ی نگهبانی برج را گرفت. بعد از کلی زنگ خوردن به پیغامگیر وصل شد.گوشی‌هایشان هم در دسترس نبودند. همین موقع از پشت درب ورودی صدایی شبیه خنده‌ی پسر بچه‌ای را شنید. مطمئن نبود صدای فربد باشد. شاید فقط باد بود که توی کانال چیلر می‌پیچید. تنش ‌لرزید. قلبش تندتر زد. لنگ لنگان خود را به در رساند. در را باز کرد. خبری نبود: “بی مادر بشی پگاه.”

نازی خرامان از لای در گذشت و قدم گذاشت توی راهروی خالی و نیمه تاریک. با ورود گربه‌ همه ی لامپهای راهرو، تیک و تیک روشن شد.

تی‌تی گوشی‌اش را چک کرد. پیغامش به فربد نرسیده بود. نتش قطع و وصل می‌شد.

فربد کشف کرده بود که بعضی واحدهای برج در نقطه‌ی کورند. مخصوصا آنها که شماره واحدشان به شش ختم می شدند. مثل واحد ۵۶ یعنی واحد پگاه و واحد ۳۶ یعنی واحد داماد سابق تی تی. بچه خیلی وقتها که فربد آنلاین بازی می‌کرد، می رفت می‌نشست ته راهروی مارپیچ طبقه، روی نیمکت کنار پنجره‌ی نورگیر نزدیک آسانسور که بهتر آنتن می‌داد. تی تی فکر کرد که نکند دوباره برای بازی بی‌خبر رفته باشد آنجا.

چاره‌ای نداشت و باید بیرون می‌رفت و همه‌ی دالان های آن طبقه را می‌گشت. اینقدر از  کلافگی گرمش بود که چیزی روی لباسش تن نکرد. شلوار خانگی نازک چسبان بنفش و بلوز تنگش با عکس پاندا به تنش چسبیده بود؛ کادوی روز مادر. انگار پگاه همیشه از روی عمد یک سایز کوچکتر برای مادرش لباس می‌فرستاد. شاید هم تی‌تی ورم کرده بود از بس که دارو می‌خورد و راه نمی‌رفت. تمام چربی شکم و باسنش از پشت و جلو بیرون زده بود و کله‌اش هم با آن کلاه حوله‌ای بیشتر دلقکش می‌کرد.

تمام پنج واحد آن طبقه برای تعطیلات رفته بودند سفر. با اینکه کسی را نمی شناخت، آمار ورود و خروج همه‌ی همسایه هایش را از چشمیِ در و اطلاعات سرایدار داشت. با خیال راحت در را نیمه باز گذاشت و با تکیه به واکر، راه افتاد توی راهروی طبقه‌ی پنجم تا فربد را پیدا کند یا حداقل اینترنتش را راه بیندازد. گربه را صدا زد: “نازی بیا اینجا ببینم. شیطون نشو.”

تی‌تی تازه به پنجره‌ی انتهای راهرو رسیده بود و هن‌هن کنان روی نیمکت کنار پنجره ولو شده بود که باد در واحدشان را محکم به هم کوبید. همان‌موقع وحشتزده یادش آمد پنجره‌ی نورگیر آشپزخانه را باز گذاشته. از فکر اینکه با این سر و وضع از کسی مخصوصا داماد سابقش کمک بگیرد، تیره‌ی پشتش یخ زد. شروع کرد به فحش دادن: “دربدر بشی مرتیکه که دخترم رو آواره کردی. گردن کلفت بی خاصیت…”

برای چندمین بار شماره‌ی فربد را گرفت.گوشی‌اش خاموش بود.

پیغام” این شماره در دسترس نیست.” توی گوشش تکرار ‌شد. برگشت سمت آپارتمان. در ضد سرقت از جایش تکان نمی‌خورد. گریه‌اش گرفت. در واحدهای دیگر را کوبید. تضاد غریبی بود. هم کمک می خواست، هم یکجورهایی ته دلش خوشحال بود که کسی خانه نیست و او را با این سر و وضع نمی بیند. نازی هم بی‌تاب دنبالش راه افتاده بود و گاهی فش فش خشم آلودی می‌کرد. انگار هنوز گرسنه بود یا دلش برای سبد گرم و نرمش تنگ شده بود.

تی‌تی دوباره سمت آسانسور برگشت. دو دل بود اما باید می‌رفت کمک می‌گرفت. نازی با قدمهای نرم پرید داخل کابین و خمیازه ای کشید. تی تی با واکر رفت توی آسانسور و بلند گفت: “بی پدر بشی فربد.”

وقتی پایش سالم بود، بخاطر وحشت از محیط بسته، کمتر تنهایی از آسانسور استفاده می‌کرد. اما اینجا که آپارتمان پردیس خودشان نبود. همه‌چیز عالی بود. درها هم همه تمام شیشه‌ای و اتومات بودند. می‌توانست کل فضای اطرافش را در هر طبقه ببیند. طبقه همکف را زد. در کابین آرام بسته شد. نازی با دم افراشته، بسته شدن در را تماشا می‌کرد .در نگاه گربه، تمسخر پگاه را دید. در کامل بسته شد و آهنگی با صدای بلند کابین را پر کرد: “هاله لویا … هاله لویا.”

آیینه‌ها تی تی را در نسخه‌های متفاوتی تکرار می کردند. هر کدام یک شکل.

یکی چاق‌تر. یکی پیرتر. کِی اینقدر زشت و وارفته شده بود. گربه را بغل کرد. آسانسور خیال حرکت نداشت و فقط آهنگ پخش می شد. سرش گیج ‌‌رفت. دم نازی مثل آونگ مرگ تکان می خورد. در یک آن، تی‌تی خود جوانش را دید که گربه‌ی مرده‌ای را بغل کرده و خیره نگاهش می‌کند. از ترس، نازی را پرت کرد کف کابین. موهای گربه سیخ شد. صداهایی از گلویش خارج شد که تی‌تی تا به حال نشنیده بود. انگار ارکستر فیلارمونیک وین توی آسانسور اجرایی باشکوه داشت. همچنان می نواختند. تی‌تی منتظر حرکت کابین، چشم‌هایش را بست و فحش داد. اما فقط موسیقی بود که طنین داشت و چیزی تکان نمی خورد. دوباره دکمه را فشار داد. خوانندگان هاله لویا عربده می‌زدند و نازی هم با غرش جوابشان را می‌داد. با واکر کوبید کف کابین تا آسانسور تکانی بخورد: “زهرمار و هاله لویا. مسخره‌ش رو در آوردن.”

کابین همچنان ساکن بود. تی‌تی نفس نفس می‌زد. دهانش کف کرده بود. آسانسور لرزید. درها باز شدند. نازی پیچ و تابی به تنش داد و با سرعت از کابین بیرون پرید. هنوز طبقه‌ی پنجم بودند. تی تی گربه را صدا زد تا برگردد. در خود بخود بسته شد اما تا انتها نرفت و کمی باز‌ماند. تی‌تی دوباره و سه باره کلید در را فشار داد تا برود بیرون. کلی کلید و دکمه روی صفحه‌ی بورد آسانسور بود که کارشان را نمی دانست. نا امیدانه دکمه‌ها را پشت سر هم زد و منتظر ماند. همه‌ چیز امشب با او سر ناسازگاری داشت. اما تی تی خیال نداشت تسلیم شود. دندان قروچه کرد: ” هاله لویا واقعا با این خونه‌ت. دکتر قرمساق خانم باز.”

نازی برگشت و روبروی تی تی پشت در نیمه باز کابین آسانسور که به اندازه‌ی ورود گربه‌ای جا داشت میوی بلندی کشید. تی تی گفت: “باریکلا دختر زرنگ! بیا تو. بیا.” همان وقت در کابین محکم بسته شد و برق و چراغ های داخلش خاموش شد. تی‌تی از ترس فریادی زد و کف کابین لرزان، نشست. قلبش داشت توی بخیه‌های زانویش می‌تپید. انگار توی یک آکواریوم تاریک و بی هوا گیر کرده بود. از ته دل فریاد کشید:”کمک …کمک.”

خبری نبود. انگار توی برهوت باشد. دیوارهای قطور مثل حیوانی خس‌خس می‌کردند و  نفس می‌کشیدند. تمام مقدسین عالم آمدند جلوی چشمش. ناگهان تکان‌ها قطع شد و نور آبی رنگ برق اضطراری، کابین را پر کرد. موسیقی هاله لویا این بار با لحن ملایم تری پخش می شد. فکر کرد خوردن همزمان زاناکس و ابسولوت، کار دستش داده و زده به سرش. شاید هم کسی داشت اذیتش می‌کرد. فکر کرد که نکند کار دکتر باشد یا حتی کریم. زمزمه ای شبیه صدای داوود را از سقف کابین شنید: “همه قراره یه جا بریم. فقط زمانمون فرق داره دختر.” تی‌تی، مچاله گوشه‌ای نشست. با خودش عهد کرد از اینجا که خلاص شد، برود دیدن داوود و دستی به سر و گوشش بکشد. نیم ساعت گذشت و خبری نشد. فقط موسیقی هاله لویا شنیده می‌شد. انگار اعضای ارکستر داشتند توی گوشش دلداری اش می‌دادند تا کمک برسد. توان نداشت بلند شود و دوباره کلیدی را فشار بدهد. کف کابین از حال رفته بود. کم کم احساس کرد که کابین تکان می‌خورد و بالا می رود. در کابین توی طبقه‌ی هفدهم به آرامی باز شد. اما کف کابین هم تراز با راهرو نبود و یک متری  پایین تر ایستاد. به بالای سرش نگاه کرد. نه راه پس داشت نه راه پیش. هنوز صدای غرش های نازی را بالای سرش می‌شنید. انگار پریده بود روی سقف کابین. اگر طوریش می شد، پگاه پوست از سر تی تی می کند. حتی فکر کرد که سایه ا‌‌ی شبیه یک پسر بچه را کنار گربه دیده است. در سرش صدایی پیچید. شبیه صدای داوود که لابلای هاله لویا گم شده بود. بعد خود شوهرش را دید که شبیه خدایان یونانی، نیمه لخت با چنگی در دست و تاجی از زیتون، به سقف کابین چسبیده و شکم و سینه ی پر پشمش زیر نور آبی می‌درخشد. گفت: “و اینگونه است که شما را با نشان دادن بهشت و راه ندادن به آن مسخره می کنیم. باشد که از شوهرانتان فرمانبرداری کنید. آیه ی فلان سوره ی فلان.”

تی‌تی ته دلش مطمئن بود که چنین آیه‌ای وجود ندارد و داوود، کینه‌ای نیست و الان زیر لحاف سنگینش بیهوش خرناس می‌کشد. اما باز کمی احساس گناه کرد که پیرمرد را ول کرده به حال خودش.

آسانسور دوباره تکانی خورد و به سرعت راه افتاد و این بار به سمت پایین رفت تا به لابی رسید. اشک شوق در چشمان تی‌تی حلقه زد. کریم و زنش و دوتا از نگهبان‌های برج را از پشت شیشه‌ی آسانسور کنار درخت کاج تزیین شده دید. پشت به آسانسور روی مبل‌های لابی ولو شده بودند و داشتند چیزی می نوشیدند. صدای آهنگی که توی لابی پخش می شد اینقدر بلند بود که متوجه‌ رسیدن آسانسور و فریادهای تی‌تی نشدند. فکر نمی‌کرد هیچوقت از دیدن کریم اینقدر خوشحال شود. در کابین هنوز بسته بود. داد زد: “کریم جان! آقا کریم!”

همان موقع نازی را دید که پشت در شیشه‌ای آسانسور ایستاده و زل زده به او. با دست به در زد و گربه را صدا کرد. گربه جلوی در کابین رژه می رفت. اما کسی توی لابی صدایش را نمی شنید. تی تی به گریه افتاد. نازی از آسانسور دور شد و رفت کنار کاج توی لابی. تی‌تی خیالش راحت بود که الان کریم، گربه را می ‌شناسد و بغلش می‌کند. همانطور هم شد. کریم که خیلی سرخوش بود، دوید دنبال نازی و او را از گردن گرفت. نازی توی هوا دست وپا می‌زد و چنگ می انداخت. کریم رو به بقیه چیزی گفت و خندید، ادای لنگ زدن در آورد و به بالا اشاره کرد.

تی‌تی دید که کریم گردن آویز طلای نازی را پاره کرد و گربه را با لگدی سمت راه‌پله‌ها پرتاب کرد. بقیه برایش دست زدند. بعد زن کریم که پلاک طلای گربه  را روی پیشانی اش گذاشته بود با او بابا کرم رقصید.

تی‌تی ساکت شد. انگار می‌ترسید کریم و زنش او را ببینند و بلایی سرش بیاورند. با استیصال، تمام دکمه‌های کنار دستش را که به سمت بالا می‌رفت فشار داد تا کابین راه بیفتد. آسانسور خیلی سریع واکنش نشان داد و حرکت کرد. تی‌تی کلماتی را که روی بورد روشن می شد، با وحشت نگاه کرد: “یه کم طاقت بیاری همه چی تموم میشه.”

کابین آسانسور که بالاخره در طبقه‌ی آخر ایستاد، بازهم کف کابین با راهرو هم تراز نبود. سی سانتی متری  اختلاف داشت و می‌شد بیرون رفت. چهار دست و پا و با مفصل‌های دردناکش از در نیمه باز کابین بیرون خزید و واکر را  دنبالش بیرون کشید. از خوشحالی کف زمین ولو شد. نجات از آسانسور برایش بیشتر شبیه معجزه‌ بود. در کابین دوباره بسته شد، از کار افتاد و بوردش خاموش شد. چراغهای توی راهرو هم خاموش شدند. انگار برق برج رفته بود.

میان راهرو، اطرافش را نگاه کرد. سفیدی برف از نورگیرهای راهرو می تابید و همه جا را روشن می کرد. باید چه کسی را خبر می کرد؟ به هیچ کس اعتماد نداشت. برج در وحشت و سکوتی مرگبار فرو رفته بود. دنبال موبایلش گشت. گوشی‌اش نبود. حتما داخل کابین انداخته بودش. تنها، وسط جزیره‌ای بود که طوفان او را آنجا انداخته بود. چهار دست و پا با واکرش راه افتاد. جان ایستادن نداشت. اگر می ایستاد خودش را خیس می‌کرد. چند ساعتی بود که دستشویی نرفته بود و مثانه‌‌ی پُرش از اضطراب و ترس به سوزش افتاده بود.

طبقات پانزدهم تا بیستم از اعیان نشین ترین قسمت‌های برج بودند و همه تک واحدی. توی راهروها، کنسول های براق با آیینه‌ها‌ی مطلا و گلدانهای مسی سرخ و درختچه‌های بونسای گذاشته بودند و کوزه‌های دهانه گشاد چینی با نقش و نگار اژدها و سیمرغ. انگار اینجا برخلاف خانه‌ی خودشان در پردیس، هیچکس نگران دزدیده شدن چیزی نبود. حتی در آن وضعیت، ذهنش از مقایسه ی اینجا با آپارتمان خودشان دست نمی‌کشید. انگار نه انگار این‌همه مدت توی آسانسور به حال مرگ افتاده بود.

جلوی در واحد صد خزید. دستش را به دستگیره‌ی کنار درِ منبت کاری شده و سنگین ورودی که کنارش کلی دکمه بود گرفت و بلند شد. کلیدها را فشار داد. برق ساختمان هنوز قطع بود. روی سطح صیقلی در کوبید. شمرده داد زد: “کسی اینجا نیست؟ من اینجا گم شدم.”

حرفش را تصحیح کرد. آلزایمر که نداشت. آدمی به سن او که توی طبقات گم نمی شد: “من اینجا گیر کردم. آسانسور گیر کرده. میشه کمکم کنید؟”

شبیه دیوانه‌ای بود که داشت با موجودات خیالی پشت دیوار حرف می زد و التماس می کرد. صدای تی تی توی دیوار گم می‌شد. همه جا سکوت محض بود. حتما اینها هم رفته بودند مسافرت یا خوابشان خیلی سنگین بود.

تحملش تمام شده بود. داشت خودش را خیس می کرد. از فکر کثیف کردن خودش منزجر شد. سینه خیز خود را به اولین کوزه‌ی چینی رساند. شلوارش را به سختی پایین کشید، نیم تنه‌اش را با واکر بلند کرد و روی کوزه‌ی دهانه گشاد نشست. چینی جانداری بود و زیر وزنش نشکست. درحالیکه اشکش و سیاهی ریمل روی چروکهای کنار چشمش جاری بود به صدای ریختن ادرار گوش داد. این را نباید هیچوقت حتی به شوخی برای کسی تعریف می‌کرد. قطرات ادرار به همه جا می‌پاشید. راهرو بوی آمونیاک و الکل می‌داد و لباسش را هم کثیف کرده بود.

کارش که تمام شد، به گلدان مرغوب چینی نگاه کرد. نمی توانست محتویاتش را آنجا ول کند. چنین آدمی نبود که گندی بزند به زندگی زیبای مردم و ول کند برود. باید کثافتش را تمیز می‌کرد. با هر جان کندنی بود با واکر ایستاد. حالا که سبک شده بود می‌توانست سر پا بایستد. کوزه را جلو کشید و با حرکت واکرش، کوزه را  توی راهرو لغزاند. مایع زرد رنگ بدبو توی ظرف چینی بالا و پایین می رفت. نسیمی از انتهای دالان می وزید. به بارش برف در پنجره‌ی نیمه باز نورگیر انتهای راهرو خیره ماند. مه از پنجره به درون ساختمان نفوذ کرده بود. با خودش تکرار کرد: “می تونی عزیزدلم… می تونی خوشگلکم. تو برنده میشی.”

بالاخره به پنجره رسید. قسمت باز پنجره، نزدیک گردنش بود. روی زمین نشست، کوزه را مثل طفلی در آغوش گرفت، سعی کرد روی سینه نگهش دارد و با تکیه به واکر بلند شود: “تو برنده میشی. تو میتونی دختر نازنازی خوشگل.”

دستهای پر از رگ و ریشه‌ی تی‌تی می‌لرزید. کوزه سُر خورد و محتویاتش چپه شد روی خودش. از گردن تا وسط سینه‌هایش را خیس کرد اما او زنِ کارهای ناتمام نبود. هر چقدر هم کثیف بود، عاقبت انجامش می داد. یاد شبی افتاد که بچه‌ی سومش را دور از چشم همه، سقط کرد و تا صبح از خونریزی جان به در برد. او می توانست این را هم تمام کند. دست لرزانش را با کوزه بلند کرد و گذاشت لبه‌ی پنجره و محکم نگهش داشت. برف همچنان می بارید و می خورد توی صورتش. ظرف را خالی کرد توی فضای سرد و مه‌گرفته‌ی بیرون. بعد خیس و پیروز، راه رفته را برگشت و از راهروی طبقه‌ی بیستم خارج شد. هنوز باید ادامه می داد، فربد را  پیدا می‌کرد و نازی را برمی‌گرداند به آپارتمان و خودش را سالم و پاکیزه به تختش می‌ر‌ساند. به خودش قوت قلب داد: “این کار امشبته دختر جون. باس طاقت بیاری.”

با سرگیجه به گودال تاریک و مارپیچ راه پله‌ها خیره ماند. فکر کرد که نمی تواند با واکر پایین برود. روی سنگ پله‌ی اول نشست. سرش را به نرده‌های استیل سرد که تا بیست و چند طبقه پایین تر و تا سالن ورزشی ادامه داشت، تکیه داد.

همیشه درباره‌ی مواجهه با اتفاقات غیرمترقبه برای فربد داستان می‌بافت تا به او راه‌حل های عملی نشان داده باشد. وسطش هم ماجراهایی راست و دروغ، از زمانی که بازرس اداره‌ی بهداشت بود تعریف ‌می‌کرد تا حرفهایش جذابتر باشد. مثل روزی که در گاراژی در شوش، وسط گلّه‌ای مرد عصبانی که مغازه شان را تعطیل کرده بود، گیر افتاده بود ولی توانسته بود با هوش زیادش از مهلکه جان سالم به در ببرد. گاهی فکر می‌کرد نفرین کدام کاسبی اینجور پای خودش و زندگی اش را گرفته، حق چه کسی را نا حق کرده؟ گاهی هم غرض ورزی کرده بود یا هدیه‌ای پنهانی توی جیبش گذاشته بود. خودش می دانست که خطا کم نداشته.

اما ماجرای امشب را باید درز می‌گرفت. ته دلش، از پگاه که الان توی اتاق هتلش راحت خوابیده بود یا داشت خوش می‌گذراند عصبانی بود. بیشتر شاید از این دلخور بود که خودش عاشق این بود آنجا بماند. از ضعف خودش برای دوست داشتن این زندگی که متعلق به او نبود آگاهی داشت. پگاه، پیشنهاد کمک مادرش را برای نگهداشتن فربد و نازی با اکراه قبول کرده بود.

تی‌تی از خستگی و دل درد می‌خواست همانجا وسط راهرو داد بزند و کمک بخواهد. اما نیمه‌شب بود و دوباره رسوایی راه می‌افتاد. از میان پنجره‌های نورگیر پله‌ها بارش برف را نگاه کرد که پاگردها را روشن می‌کرد. سرمای سنگ از خیسی لباس به تنش ماسیده بود. واکرش را روی پله ها سُر داد و خودش پله پله و نشسته از سنگها پایین رفت. کمر درد امانش را بریده بود. با هر حرکت انگار چاقویی نامرئی را توی پهلوهایش فرو می‌کردند. مثل یک حلزون پیش می‌ر‌فت و ردّی خیس از خودش روی سنگ ها باقی می‌گذاشت.

پنج طبقه را همینجور افتان و خیزان پایین رفت. در هر طبقه امیدوارانه وارد راهرو می‌شد که شاید کسی باشد و کمکش کند. از دکمه های کنار صفحه‌ی مانیتور درها، سر در نمی آورد. داد زد. انگار وارد سرزمین سنگ ها شده بود. هیچ را فراری پیدا نمی‌کرد.

توی پاگرد طبقه‌ی پانزدهم مجبورشد بایستد و شلوارش را بالا بکشد. به نرده تکیه داد و با دستهای یخ‌کرده به پاهای خواب رفته اش چنگ زد تا بلند شود که صدای جرخوردن خشتکش را شنید. داخل آیینه های روبروی هم پاگرد، همه چیز معلوم بود. خشتک شلوار، از درز پاره شده بود و لباس زیر خالدارش بیرون زده بود.

دیگر طاقتش تمام شد. هر چه می خواست بشود شده بود. وارد راهروی طبقه‌ شد. با دیدن ته‌مانده‌ی رولهای کاغذدیواری و کاشی‌های استفاده نشده، فهمید کجاست. توی راهرو، کلی بروشور و قوطی خالی بود که هنوز کریم جمعشان نکرده بود. اینجا واحد عروس جدیدِ داماد سابقش بود. کشان کشان خودش را به در واحد رساند و با اینکه می‌ترسید و تنش از سرما و خجالت می‌لرزید، با کمک واکر ایستاد و در را کوبید. امیدوار بود فربد یا پدرش در را باز کنند و این کابوس شبانه به هر صورت تمام شود. اما خبری از هیچکس نبود.

ناگهان فکری به ذهنش رسید. بروشورهای تبلیغی دکوراسیون را ورق زد و چیزی را که می‌خواست پیدا کرد. یک کارت تجاری از جنس پلاستیک سخت. قبلا هم اینکار را کرده بود؛ وقتی بی‌کلید پشت در واحد می‌ماند و داوود با آن گوش سنگینش در را باز نمی‌کرد. اگر در ورودی قفل نبود می‌شد زبانه‌ی در را با تیغه‌ی سخت کارت، باز کرد. اینجا هم که همه چیز با بی برقی از کار افتاده بود. جان نداشت ده طبقه‌ی دیگر روی پله‌ها بخزد تا به واحدشان برسد. آسانسور هم هنوز کار نمی‌کرد و حتی اگر هم کار می‌کرد، تی تی جرات نداشت سوار آن اتاقک مرگ شود. می خواست تلفنی پیدا کند و کمک بخواهد.

کارت را با آخرین توانش از میان زبانه رد کرد. در سنگین برقیِ بی‌حفاظ باز شد. آنهمه حفاظت، به تلنگری و تقه‌ای به فنا رفت. بعد از ساعتها، لبخندی روی لبهایش نشست.

مثل فاتحی با واکر و شلوار کثیف و پاره، رفت توی واحد و دور سالن اصلی چرخید. سقف آپارتمان، پنج متری بلندی داشت. محو زیبایی اشیاء لوکس و مبلمان و فرشهایی بود که زیر روشنایی کم سویی که از  شیشه‌ها می تابید، با شکوه تمام می درخشیدند.

 

انعکاس بارش نقره‌ای برف روی سقف شیشه‌ای تراس، خانه را شبیه وعده‌ای آسمانی کرده بود که بالاخره محقق شده. از انعکاس نور و آب جکوزی لوکس روی تراس، روی سقف و دیوارها، شفق زمستانی ایجاد شده بود. انعکاس طبیعت و ثروت، نفسش را بند آورد.

لحظه‌ای آرزو کرد که کاش سینا و شوهرش هم در دیدن زیبایی این منظره  با او شریک بودند.

نمی خواست چیزی را کثیف کند. اینجا خانه‌ی آشنایی بود که دیگر با او سنخیتی نداشت.

دنبال تلفن ثابت گشت. گوشی را توی نشیمن خصوصی پیدا کرد. شماره‌ی داخلی نگهبانی ساختمان را گرفت.کسی جواب نداد. شماره‌ی گوشی پگاه از معدود شماره‌هایی بود که هنوز یادش بود. گور پدر تشرهای پگاه. نگران فربد بود. نمی دانست پگاه واقعا کجاست و آنجا الان چه ساعتی است. دیگر برایش اهمیتی هم نداشت. بعد از چند بار زنگ خوردن، پگاه جواب داد: “سلام پگاه جون… می‌دونم که دیر وقته… ببخشید که الان  زنگ زدم… ولی دیگه مُردم از نگرانی…”

پگاه در سکوت به حرفهای تی‌تی گوش داد. صدای خنده و داد و فریاد و موسیقی از اطراف به گوش می رسید.

تی‌تی فکر کرد چون از خانه‌ی دکتر تماس گرفته، پگاه او را درست نشناخته و تحویل نمی‌گیرد. اما پگاه مادرش را شناخته بود.  به سلام مادرش جوابی نداد. داشت همزمان با مردی خوش و بش می‌کرد. دختر از همهمه‌ی اطرافش دور شد و عصبانی پرسید: “چرا رفتی خونه‌ی اون مرتیکه؟ چرا آبروی من رو میبری آخه؟”

تی‌تی مستاصل و بی توجه به فریادهای پگاه گفت: “از فربد خبر داری؟ نمی دونم کجاست… گوشیش خاموشه. قراربود دکتر بیاد دنبالش. نمی دونم اومده یا نه. پیغامی برام نذاشته. سرشب قرص خوردم. دیگه نفهمیدم کی خوابم برد. بیدار که شدم فربد نبود.”

بعد صدای هق هق گریه‌اش توی سرش پیچید.

-باز کولی بازی در نیار مامان! چی قراره بشه؟ فهمیدم نگران پسر منی. حالا برو از اونجا.

تی‌تی نمی‌فهمید پگاه از گم شدن فربد عصبی شده یا ترسیده. دوباره گفت: “یه زنگ به دکتر بزن ببین فربد پیششه؟”

پگاه آنور خط ساکت شد. جان تی تی آمده بود توی حلقش. فکر کرد پگاه هول کرده. آرام گفت: “من دلم روشنه چیزی نشده پگاه جان. حتما پیش باباشه.”

پگاه شمرده گفت: “فربد سرشب بهم زنگ زد. پیش دکتر بود. داشتن می‌رفتن لواسون. چون تو خواب بودی بیدارت نکرده. منم وسط مهمونی سال نو بودم، وقت نکردم برات پیغام بذارم. همین. خلاص. حالا برو بگیر بخواب. به نازی هم غیر از غذای رژیمیش چیزی نده.”

چیزی توی قفسه‌ی سینه‌ی تی‌تی داشت می‌کوبید که جلوی حرف زدنش را می‌گرفت و مثل خفگی زیر آب نمی‌گذاشت نفس بکشد. فقط نالید: “تو که من رو از نگرانی کشتی.”

پگاه تند و تیز حرف می‌زد. بی هیچ مهری در صدایش. تی‌‌تی، زنِ پشت گوشی را نمی شناخت. انگار نه انگار که او را بزرگ کرده بود. دلش نمی‌خواست باور کند که این غریبه واقعا دخترش پگاه است که دوباره گفت: ” دیگه بی وقت بهم زنگ نزن. اوکی؟ اصلا برو خونه‌ی خودت. بابا دست از سر من و زندگیم بردار.”

تلفن که قطع شد، تی تی هاج و واج و خسته، کنار تراس، پشت شیشه، روی زمینِ گرم نشست و به بارش تند برف در اولین ساعات روز تولد مسیح نگاه کرد. رطوبت لباسش دیگر خشک شده بود اما بوی بدی می‌داد. تا حالا در زندگی‌اش از هیچ فاضلابی چنین بوی گندی حس نکرده بود. به تولد عیسی در کنار احشام، آنطور که در نقاشی‌ها دیده بود، فکر کرد. آنجا هم لابد بو می‌داده. نمی دانست مریم آن موقع چه حالی داشته. خوشحال بوده یا غمگین؟ واقعا  فرشته ها و مردان مقدسی کنارش بوده اند یا فقط گاوها و چند الاغ و گوسفند؟ زار زد: “تو هم خیلی بدبختی کشیدی مریم! چقدر بخاطر پسرت بهت حرف مفت زدن.”

قلبش هنوز از حرفهای پگاه درد می کرد و سنگین به سینه‌اش می‌کوبید. دلش می‌‌خواست برود توی جکوزی و دراز بکشد و به ریش دنیا بخندد. دیگر چنین فرصتی در زندگی اش پیش نمی‌آمد. بلد نبود درهای شیشه‌ای قطور چطور باز می شوند. حتما با برق کار می‌کردند.

درزهایشان را برانداز کرد. چیزی به عقلش نرسید. پاهایش بعد از شنیدن حرفهای پگاه سست شده بودند. جان نداشت که بلند شود و شبیه زائری مفلوک که کفاره می داد، ده طبقه‌ی دیگر روی پله‌ها بخزد تا به واحد پگاه برسد. پلکهایش روی هم آمد. نگران گم شدن نازی بود. نکند حیوان بی‌زبان بلایی سرش آمده باشد؟ دلش می‌خواست خرخره‌ی کریم بی‌پدر را بجود. بعداً حقش را کف دستش می‌‌گذاشت. اما حالا، هم خیلی خسته بود، هم خیلی درد داشت.

سنگهای طلایی زیرش مثل طلای مذاب در حال کش آمدن و دهان باز کردن بودند. حس کرد دارد توی زمین حل می شود. انگار توی گودالی از طلا فرو رفت و غرق شد و روی همه‌ی پوستش را لفافی از طلا گرفت. لحظاتی بعد، چشم باز کرد. صحیح و سالم و چابک بلند شد و رفت سراغ یخچالی که تا گلو پر از چیزهایی بود که یک عمر حسرت خوردنشان را داشت. به تارت توت فرنگی خامه‌ای که بوی بهشت می‌داد، گاز زد و قوطی خاویار و بطری نوشیدنی سرخ را برداشت و نشست روی کاناپه‌‌ای که با خز پوشیده شده‌ بود. مشغول خوردن شد. احساس می‌کرد چاهی درونش باز شده که ته ندارد.

محتویات قوطی خاویار را توی دهانش خالی کرد. سیر و پر خودش را توی آیینه‌ی قدی اتاق نشیمن برانداز کرد. همان موقع نازی را دید. سرحال تر از همیشه. با سرافراشته و شکم برآمده و آویزان، از در نیمه باز ورودی خانه‌ی دکتر داخل شد. پشت سرش گربه‌ی گنده‌ی سیاهی با یک چشم کور می خرامید. پشمهای سفید دور دهان نازی سرخ و خیس بود. گربه‌ی سیاه، لاشه‌ی موشی را به دندان گرفته بود. تی تی زد زیر خنده. آنقدر بلند که صدایش توی تالار مثل جیغ پرنده‌ای چرخ خورد.

گربه ها کنار هم روی فرشهای ابریشمی دکتر مشغول خوردن شکارشان شدند و همدیگر را لیسیدند. تی‌تی کنارشان نشست و باقیمانده‌ی خاویار را جلویشان گذاشت. نازی برای اولین بار خودش را به تی‌تی چسباند و خرخر دوستانه‌ای کرد. خوش و خرم و سیر و راضی بود. اینکه توی انباری باشد یا وسط چنین تجملی فرقی برایش نداشت. حتی وجود توله‌های احتمالی توی شکمش هم به پشمش نبود. انگار نه آینده‌‌ی آنها و نه حتی فردای خودش یا ماندن و نماندن آن گربه‌ی کور دیلاق کنار دستش برایش مهم نبود. تی‌تی فکرکرد خوشبختی یعنی نازی بودن. با خنده از گربه ها پرسید: “بلدین چطوری میشه رفت توی این تراس لعنتی؟”

لباسهایش را کند و پرت کرد توی شوتینگ زباله. وارد حمام مَستر اتاق عروس آینده‌ی دکتر شد. زیر دوش روی کاشی‌های لاجوردی ایتالیایی خودش را خالی کرد. انگار تمام سم این لحظات داشت از تنش خارج می شد و به تار و پود این برج با شکوه فرو می رفت.

زمزمه کرد: “از خاک به خاک و از خاکستر به خاکستر.”

خودش را با حوله‌ی خوشبو و گرمی خشک کرد و لخت وارد هال شد. نمی دانست چطور ولی گربه‌ها درهای شیشه‌ای تراس را باز کرده بودند. انگار میان جست و خیزهایشان، ناخواسته روی دکمه‌ای پریده بودند. صدای مرنو کشیدنشان بلند بود. روی مبلها می‌غلطیدند و با خوشحالی جیغ می‌کشیدند.

تی‌تی از مینی بارِ کنار هال، دو گیلاس کریستالی برداشت و از نوشیدنی سرخ پر کرد. یکی را خودش نوشید و دیگری را برای گربه ها گذاشت تا عیششان کامل شود. بعد دستگاه موسیقی را راه انداخت و سیگار برگ اعلایی را با کاتر برید و همانطور که به پر شدن جکوزی نگاه می‌کرد، با پک‌های عمیقی از ته جان، روشنش کرد. صدای ترانه‌ی هاله لویا شاد و پر انرژی سالن را پر کرد. خنده‌اش گرفت. انگار این آهنگ، امشب دست از سرش بر نمی داشت. داد زد: “خوبه! بخون! شاید زندگی هم همین جوره. یه آهنگ گیر کرده توی یه دستگاه لعنتی که همش تکرار میشه.”

آب روی کاشی‌های زنگاری جکوزی لمبر می‌خورد، می جوشید و بخار می کرد. انعکاس تن چروکیده و پاهای کج و سینه‌‌های آویزان تی‌تی، در شیشه‌ها تکرار می شد. به تصویر زنی جوان و خرامان تبدیل می‌شد. آرام آرام در آب فرو رفت. آب دور بدنش می چرخید. آرام و منظم و سوزان. درست مثل زندگی و حتی مثل مرگ. چشمانش را بست. بخار همه چیز را فرا گرفت. حس کرد خودش هم دارد بخار می شود. در سرش داوود و سینا و فربد و همه‌ی کسانی که دوست داشت، می خواندند: “هاله لویا… هاله لویا.”

داوود آخرین لقمه‌ی غذایی را که پخته بود با مهربانی، داد دستش. سینا و فربد شقیقه‌های سفیدش را نوازش کردند. روی آب غوطه ور شد. آب، لب هایش را بوسید. در آن سکوت گرم، همه‌ی صداهای ذهنش خاموش شدند. چاپلوسی‌های کریم، صدای تشرهای پگاه‌ ،صدای گربه ها. همه‌ی صداها حتی تپش قلبش هم خاموش شد. دیگر چیزی را حس نمی‌کرد. سبک و رها بود. به چیزی فکر نمی‌کرد. انگار همه‌ی زندگی اش را پشت سر گذاشته بود.

وقتی صبح، نور از پشت برفها به شیشه خورد، تی‌‌تی جان هنوز در آب شناور بود. آرام، سنگین و خاموش. مریم و کودک مقدسش، روی سقف شیشه ایِ برف ‌گرفته، با چشمهای مهربان نگاهش می کردند و لبخند می زدند. انگار برای تطهیرش، صلیبی به وسعت آسمان می‌کشیدند.

/ به داستان امتیاز دهید /

میانگین: 3.5 ⭐ (بر اساس 2 رأی)

/ هنوز کسی امتیاز نداده /

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x