اگر فردا از خواب بیدار شوم، درست چهل و یک سال در این دنیا زندگی کردهام. این اگرِ اول، برای یک اضطراب سادهی کوچکی است که تازگیها قلقلکم میدهد. آدمی که در روز تولدش بمیرد چه تاریخِ لب به لبِ باحالی را برای ورود و خروجش داشته است.
کلید میاندازم، چهارشنبهها تنها روز هفته است که میتوانم کتابکده را به شیفت بعدی تحویل بدهم و زودتر از “دستان” به خانه برسم. دستان نهم دبیرستان است و حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر به خانه میرسد. روی تختم دراز میکشم، یک ساعتی وقت دارم تنها باشم. به سفارشهای جدید کتابکده فکر میکنم که صبح به دستم رسید. تمام رنگی هستند، توی هر صفحه یک یا دو خط نوشته شده و داستان کم رمقی را شکل داده. به نظرم کتابهای جدید کودک، بیشتر شبیه دفترهای مدل نقاشیاند. بچهها را خنگ فرض کردهاند. بچههای راحت طلب، انتخابشان میکنند و شاید بعدها دنیایشان به رنگهای تند این کتابها محدود شود. از پنج کتابی که برای اضافه شدن به بانکِ کتابمان رسیده، دو تا را انتخاب کردهام و بقیه را گذاشتهام تا نظر شیفت بعد هم اِعمال شود.
تصویر یکی از کتابها توی ذهنم مانده است. یک قطار هوایی روی ریلی مارپیچ با سرعت زیادی جلو میرفت و همه چیزِ سرنشینانش را به عقب می راند. موها و لباسها در تصویر به عقب کشیده شده بودند و چسبیده بودند به پوست. حمید به گوشیام زنگ میزند، قبل از اینکه گوشی را که لابلای ورقها و خرت و پرتهای کیفم گم شده پیدا کنم، قطع میکند. میدانم که از جواب ندادن تلفن، نگران یا ناراحت نمیشود. به قول خودش توی دنیای شلوغ، آن قدری که احتمال برای جواب ندادن وجود دارد برای جواب دادن وجود ندارد. دوش میگیرم و هنوز حوله پیچم که صدای باز شدنِ درِ خانه میآید. دستان، کیف مدرسهاش را دم در ورودی خانه گذاشته و رفته سر وقت گوشیاش. در اتاقش را بسته و با صدایی که سعی میکند شنیده نشود تکرار میکند: “فرداست نه امروز”.
احتمال میدهم پدرش باشد. دانیال طبق قاعدهی کاریاش فردا از چابهار خواهد رسید. چهار سالی میشود که دستان فهمیده که امیدی به بازگشت من و پدرش به زندگی مشترک نیست. بعد از چند روز حرف نزدن، شکستن ماگهایش، بغض کردن، کوبیدن در اتاق و بالاخره زیر پتو عربده کشیدن، دست از میانجیگری برداشت و تصمیم گرفت به جای دو روز، چهار روز در هفته باشگاه بسکتبال برود و دوباره تمرینات گیتارش را از سر بگیرد.
شاید اگر چند روز دیگر به این رفتارش ادامه میداد تسلیم میشدم و به زندگی با دانیال که سالها بود هیچ چیز مشترکی در آن نداشتیم بر میگشتم. البته که اگر هم میخواستم برگردم با آن وضعی که من، وسایلِ پدرش را جمع کرده بودم و با اصرار و پشتکار به خانه جدیدش منتقل کرده بودم، هرگز جایی برای بازگشت نمانده بود.
میدانستم تنها چیزی که میتواند تصمیمم را متزلزل کند، حال بد دستان بود. حال بدی که ترس مواجه نشدن با آن باعث شد تا یک سال بعد از طلاق رسمی با مردی که دلم نمیخواست، در یک خانه زندگی کنم، مردی که نمیخواستم حتی به لباسهایش دست بزنم. بعد از یک سال و چند ماه، یک روز که از خواب بیدار شدم، دستان را به خواهرم سپردم و همه وسایل پدرش را جمع کردم. بیشتر از هر چیز، وقتی وسایل اصلاح و حمامش را توی کیسه میگذاشتم دچار تناقض شده بودم. قسمتی از وجود او توی ده سال زندگی، انگار به جزیی از خانه تبدیل شده بود، جزیی از سنگ و سیمان حمام، و حالا من میخواستم آن را بکنم و به جای دیگری ببرم. کندم و بردم و تمام شد.
دستان از اتاق میپرد بیرون و بغلم میکند.
-مامی فردا برنامهات چیه؟
قدش از من بلندتر شده، وقتی میخواهد خودش را لوس کند، زانویش را خم میکند و توی بغلم سر میخورد پایین.
-قبلاً این طوری میدیدمت.
از پایین نگاهم میکند. با خنده میپرسم: “فرق میکنه؟.” زانویش را صاف میکند و میآید بالا: “خیلی! “. از توی بغلش در میآیم. زیپ کیفش را باز میکند.
-شامپوت چه بوی نارگیلی میده، دوس دارم کله تو گاز بگیرم.
در حالی که ظرف یکبار مصرف توت فرنگی را با کیسهاش از توی کیف مدرسه در میآورد و میگذارد روی کانتر آشپزخانه میپرسد: “با حمید برنامهای گذاشتی برا فردا؟ “. توت فرنگیها را از کیسه در میآورم و زیر شیر آب میگیرم.
-نه هنوز! چطور؟ تو برنامهای داری؟
دور ستون آشپزخانه میچرخد و یک توت فرنگی را درسته توی دهنش میگذارد: “شاید”.
یک سالی میشود که با حمید آشنا شدهام. از معلمهای دبیرستان دستان است، دبیر اجتماعی و مسئول امور فرهنگی مدرسه است. توی یکی از سفرهای دسته جمعی مدرسه که افراد را بین ماشینهای سفر تقسیم کردند، من و دستان به ماشین حمید افتادیم. حمید را با موهای فرخورده جو گندمی بلندش میشناختم. قد بلندی داشت و خیلی آرام حرف میزد و حرکت میکرد. توی مسیر کاشان، بازی حروف را انجام دادیم. به دستان گفتم “میم بده” دستان که داشت موهای حمید را از پشت به هم گره میزد. چشمکی زد و به سر حمید اشاره کرد: “مرد، مو، مار”. حمید شانههایش را تکان داد: “داستان، وزغ، روز”. من که چهارزانو روی صندلی بغل راننده نشسته بودم، کلاهم را چرخاندم دور سرم: “نور، غذا، زمان”.
این بازی بین من و دستان و حمید زیاد تکرار شده است. دستان شماره حمید را میگیرد و میگذارد روی اسپیکر.
-نگفتی برای تولد مامان چه برنامهای داری؟
-شب میام صحبت میکنیم. تو پیشنهادی داری؟
در حال زمزمه ی آهنگ “ناتینگ الز مَتر” گوشی را از حالت اسپیکر خارج میکند و میرود سمت اتاقش. توت فرنگیهای سرخ و درشت سنندج را توی یخچال جا میدهم و یکی برمی دارم: “بپرس از حمید شام با ماست؟ “. دستان داد میزند: “با دوغه”.
در اتاق را میبندد و صدای هر و کرشان بلند میشود. توت فرنگی را ورق ورق میکنم و یک ورق را روی زبانم میگذارم. طعم سبک ترش و شیرینش خشکی دهانم را میگیرد و بوی ملایمش را حس میکنم. صدای تق و توق از اتاق دستان با های و هوی خودش بلند میشود. در را که باز میکنم دستان روی صندلی ایستاده و دارد بالای کمد اتاقش را بیرون میریزد. کیسهی عروسکهای کودکیاش، سُر خورده و افتاده پایین. دُم خرس عروسکی خوابالود آبی-سفیدش را میکشم. آهنگ توینگل توینگل قطع و وصل میشود.
-اینا رو واسه چی نگه داشتی مامان؟
عروسکها را از توی کیسه در میآورم. به نظرم صورتهای خنگ خوشحالی دارند با رنگهای تند. آن موقع فکر میکردم برای جمع کردن خاطرات بچگی زود باشد. از طرفی خیلی چیزها با تلخی و سختی از خانه بیرون رفته بود. دستان از روی صندلی پرید روی عروسک هاش و هر چه خاک داشتند رفت توی حلقم. با سرفه بلند شدم. با تمام قوا توی سازدهنی که از بالای کمد پیدا کرده بود فوت کرد. پدرش خرس خوبالود را از ماموریت فرانسه برایش آورده بود. پرتش کردم روی تخت و دست و دم و پای سگ و خرگوش و ببر را به هم گره زدم، گذاشتمشان توی کیسه. موجود عجیب زردی که سرش زرافه بود و تنش میمون و دمش گاو را خودم برایش خریده بودم. دوستش داشتم. دستان اسمش را گذاشته بود ” مومو”. کیسه را گره زدم و گذاشتم کنار سطل زباله. مومو را هم گذاشتم روی کیسه که بعداً برای ماندن یا رفتنش تصمیم بگیرم.
حمید تماس میگیرد که فردا شب برویم سینما. میگوید که کار دارد و امشب را خانهی خودش میماند ولی ما میتوانیم برویم پیش او. دستان سازدهنی را میکشد به شلوارکش و میگوید: “امشب رو خودم برات میسازم. نه از بابا آبی گرم میشه. نه از حمید”.
میخندم و با صدای سازدهنی دست و پایم را تکان میدهم. او هم روبرویم میایستد. سرش را میکوبد به سرم و انگار که بخواهیم به هم شاخ بزنیم سرهایمان را بهم فشار میدهیم. پشت سر هم دور تا دور خانه را میچرخیم. مومو را از روی کیسهی عروسکها بر میدارد و میگذارد روی سرم. دست و پای آویزانش جلوی چشمم را میگیرد. میچرخم دور خودم و مومو را میگذارم روی شانهی دستان. شانههایش را تکان میدهد و خم و راست میشود. میافتم روی کاناپه و میخندم: “بسه دیوونه بازی! میخوام یه کم بخوابم”.
چند فوت بلند دم گوشم میزند و میرود توی اتاقش.
***
از خواب که بیدار میشوم حدود ساعت شش غروب اردیبهشت است و هوا هنوز تاریک نشده. دستان لباسهای بیرونش را پوشیده و دارد توی آینهی قدی کنار در، به موهایش ور میرود.
-کجا میری خوش تیپ؟
-پاشو میخوایم بریم یه جای با حال!
کش و قوسی میدهم به تنم و تا میخواهم سؤال دوم را بپرسم میپرد توی حرفم.
-تو رو خدا اینقد سؤال نپرس مامان! فقط آماده شو بریم. به من اعتماد نداری؟!
رگ خواب من را خیلی زود بلد شده و میخواهد شبم را به هر ترتیبی بسازد. خودم را میسپارم به او. دامن سبز نیمه بلندم را میپوشم، موهایم را حالت میدهم و چندان وقتی نمیبرد که توی آینه، نسبت موهای سفید و سیاهم را در بیاورم. آرایش کرده و نکرده، با عجله دنبالش میروم.
تصمیم گرفتهام هیچ سؤالی نپرسم و فقط حدس بزنم که توی کدام کافه و با کدام دوست یا خاله یا حتی حمید برنامه چیده است. میگوید: “باید پیاده بریم و یه کم عرق کنیم. اشکالی نداره؟ “. آینهی جیبیام را در میآورم و صورتم را چک میکنم که با آن عجله، ضایع نباشد. قابل قبول است.
-دربست در اختیارم، هر چی شد بشه دیگه!
میپرد توی هوا. وسط خیابان بغلم میکند.
-مخلصم!
زیادی احساسی شده و بعد از اینکه همهی کافههای مورد انتظارم را رد میکند و هیچ آشنایی هم در کار نیست و هیچ صدایی از زنگ تلفن و جنگولک بازیهای هم سنهایش شنیده نمیشود، خیلی کنجکاو میشوم که چجور ماجرایی در پیش است.
به یک قنادی میرسیم. میایستد و در را باز میکند. میرود سمت مافینهای رنگارنگ تزئین شده و میخواهد که یکی را انتخاب کنم. خودش هم یکی انتخاب میکند. بعد میبردم سمت شمعهای آویزان و میگوید که هر کدام را که دوست دارم بردارم. شمعی را بر میدارم که هر چه فوتش کنی خاموش نمیشود. توی صف صندوق، جلوی من میایستد: “امشب نوبت منه “.
حال عجیبی دارم. کِی اینقدر بزرگ شده؟ زود است شاید که برای من دست به جیب شود. دور میایستم و نگاهش میکنم. کمی از مردهای دور و برش کوتاهتر است و از همه بچههای توی قنادی بلندتر. خریدهایش را میگیرد و پشت سرش بیرون میروم. بیست دقیقهای راه رفتهایم. بالای خیابان ظفر، وارد سوپرمارکت بزرگ سر خیابان گوی آبادی میشود. تلفنم زنگ میخورد. مامان و بابا تولدم را تبریک میگویند. یک بسته الویه و نان باگت بر میدارد و میگوید که نوشیدنیام را انتخاب کنم. راه میافتد سمت خیابانی که خانهی پدرش آنجاست. سر خیابان میایستم. برمی گردد.
-شک کردی باز!
حس میکنم کلک بچهگانهای سوار کرده، موهایم را با دست پس میزنم.
-دستان! ما قبلاً با هم حرف زدیم در مورد بابا.
طوری که انگار از من ناامید شده، لب و لوچهاش را توی هم فرو میکند.
-خب که چی؟ مگه من گفتم نزدیم؟!
-بابا گفته که این برنامه رو بذاری؟
داشتم فکر میکردم باید حال دانیال را بگیرم که این طوری با احساسات ما بازی نکند. دستان راهش را میگیرد و میرود سمت خانهی پدرش. نمیدانم چه کنم. از یک طرف میخواهم ببینم که دانیال چه بازی تازهای چیده و قلقلکم شده که ببینمش و از طرفی میدانم که تهِ بازی معلوم است. اما یک بازیکن دیگر هم داریم که نیمکت نشین بوده و حالا باید بازی خودش را بکند. گرمم است. خانه، بالای شیب است. عرق کردهام. راه میافتم سمت خانهی دانیال و توی دلم به دستان فحش میدهم. دو ماهی میشود که دانیال را ندیدهام. آخرین بار، دم در پارکینگ که دستان را سوار میکرد و میبُرد، از پنجره ی اتاق نگاهش کردم. همان طور خشک و جدی به نظر میرسید که همیشه بود. با قد بلند، شلوار کتان شتری، بلوز سبز یشمی، موهای پرپشت کوتاهی که بیتغییر مانده بود، آن قدر بیتغییر که جای انگشتان خودم را همچنان بینشان میدیدم، توی شقیقههایی که فقط کمی بیشتر از قبل سفید شده بود. چشمها همچنان تیز و جنگنده و دستها بلاتکلیف به نظر میرسید. میدانستم که اگر بروم پایین میخندد. میآید جلو و مردد میماند که با من دست بدهد یا نه. من دستم را جلو بردم و دستش را که سفت فشار دادم توی دستم لرزید. نگاهش را دزدید و هر چه من بیشتر زل زدم به صورتش، بیشتر معذب شد. سریع پرسید که چرا دستان اینقدر طول میدهد و در جواب من که تعارفش کردم بیاید بالا، خیلی رسمی تشکر کرد. درست مثل روزهای اول آشناییمان، با این فرق که توی دلمان قندی آب نشد.
دستان کلید میاندازد و میروم توی خانه. چراغها را روشن میکند. آب کولر را میزند و به من که در آستانه ی در ایستادهام و چشم چشم میکنم با دست اشاره میکند: “بفرمایید! امشب شب من و شماست! دانیالی در کار نیست! چابهاره! خیالت راحت”.
چشمهایم را بستم. نفس عمیقی کشیدم.
-لعنت بهتون!
صدای خندهاش تا آسمان میرود. خندهای شیطانی درست مثل خندههای دانیال وقتی مرا غافلگیر میکرد. هیچ وقت وارد خانه جدید دانیال نشدهام. همیشه نهایتاً توی راهرو منتظر دستان میماندم. دستان دارد آرزویش را عملی میکند. همانطور که همیشه میگفت. یک کاناپهی خاکستری جلوی یک اولد هفتاد اینچی که تمام دیوار ته سالن را پر کرده. درست مثل یک سالن سینمای خصوصی. قفسههای کتابخانه پر است از کتابهای سینماگران بزرگ دنیا و دو هارد که کنار تلویزیون گذاشته، خبر از آرشیو فیلم پر و پیمانی میدهد که در حال تماشای آنهاست.
دستان الویهی سوپر مارکتی و نانها را روی میز چهار نفرهی آشپزخانه میگذارد و چهار تا پیشدستی میآورد. گوشیاش را بر میدارد و چیزی تایپ میکند. رو به من میگوید: “بیا! اینجا اتاق منه! روبروی اتاق بابا”.
اتاقش دری به یک نورگیر شیشهای دارد با چمن مصنوعی و یک میز دو نفرهی سفید.
-بعضی وقتا صبحونه مون رو اینجا میخوریم.
-چه فازی!
به کیسه خواب من که گوشهی نورگیر پهن کرده اشاره میکند.
-هوا که سرد بشه اونجا میخوابم.
کیسه خواب را جمع میکند و میاندازد توی کمد دیواری اتاقش. طولش نصف کمد دیواری معمولی است. تویش مثل یک غار کوچک است و تهش پیدا نیست. صدای زنگ در میآید. نگاهش میکنم.
-مهمونامون اومدن.
آرتین و ملودی با سر و صدا وارد میشوند. دنبال جایی برای اسکیت بوردهایشان میگردند. آرتین با شلوارک سفید و بلوز گشاد آبی صورتیاش، از گرما سرخ شده و عرق میریزد. بغلش میکنم. توی گوشم میگوید: “امیدوارم دستان نریده باشه خاله”.
خندهام میگیرد. دستان دست آرتین را میپیچاند و جیغش را درمی آورد. ملودی باریک و بلند است، با موهای صاف کوتاه و چشمهای کشیده و نگران. میدانم که اهل بغل و هیچ گونه تماس بدنی نیست. آرام دستش را میکشد و میایستد تا دستان دعوتش کند توی اتاق. شش سال دبستان را با هم گذراندهاند و بعد هر کدام راه خودش را رفته. صدای خندهها و شوخیهایشان از توی اتاق بلند میشود. اگر خانهی خودم بودم میتوانستم برایشان اسموتی موز و انبه درست کنم که هر سه تایشان همیشه پایهاش بودند. اینجا شاید مهمان هستم. مهمان خوانده و ناخوانده پسر و پدر. در اتاق دانیال را باز میکنم. تخت دو نفره و میز آرایش را که میبینم در را میبندم و برمی گردم روی کاناپه. دراز میکشم و به کریستالهای سقف زل میزنم. باد کولر، آویزههای کریستالی را حرکت میدهد و در بازی نور روی سقف، پازل صورت و بدن را میچینم. سعی میکنم ور رفتن دستهایش را با زنی تصور کنم. خندهام میگیرد. توی ذهنم دانیال ایستاده و فقط نگاه میکند. زنی با موهای رنگ شده دارد روی بدنش وول میخورد و او هیچ واکنشی ندارد. تعداد زنها را زیاد میکنم. یکی با موی مشکی و بدن لاغر، یکی دیگر با موهای تراشیده و پیرسینگ ناف. متوجه چشمهای ملتمس دانیال میشوم که کم مانده از هول و هراس گریه کند. سریع یک مرد تنومند سبزه اضافه میکنم که از پس هر سه زن بر بیاید و دانیال حالش بهتر میشود. دستان و آرتین، تلویزیون را روشن میکنند و سینمای پورن ذهن من بهم میریزد. یکی از اجراهای گری مور را پخش میکنند و صدای باندها را تا آخر بالا میبرند. چراغها را خاموش میکنند و شروع میکنند به پریدن و خواندن دور و بر من. ملودی هم لبهایش را سیاه کرده و با جین زاپ دار و نیم تنه مشکی، سر جای خودش پیچ و تاب میخورد. دستان موهایش را بهم میریزد و میآید سمت من.
-یالا مامی، آها، آهااا…
منم میپرم، بالا و بالاتر. آرتین داد میزند و هورا میکشد، دستان صدای باندها را کم و زیاد میکند، میرود توی اتاق و با گیتار الکتریکش که روی شانه انداخته بر میگردد. گیتار را به آمپلی فایر وصل میکند و جزیی از اجرا میشود. ملودی سرش را با چنان سرعتی تکان میدهد که صورتش پیدا نیست. آرتین قهقهه میزند و میرود روی میز. بلند بلند میخواند. من هم آن وسط شدیدترین تکانهایی را که بلدم به تنم میدهم و کم مانده کمرم رگ به رگ شود که اجرا به آخر میرسد. آرتین میپرد پایین و بغلم میکند: “خیلی باحالی خاله، مامان من بود جرمون میداد”. میزنم پس گردنش. ملودی ریز ریز میخندد. نفسم بند آمده. میروم سراغ یخچال. دستان توی گوشم میگوید: “مامان اشکالی نداره آرتین سیگار بکشه؟ “. نگاهشان میکنم. خودم هم سیگار لازمم.
-من اینجا مهمونم. صاحبخونه شمایی.
دستان چشمکی به آرتین میزند و اشاره میکند به نورگیر: “برو اونجا، ملودی به دود حساسه”.
آرتین انگشت وسطش را نشان میدهد و میرود. دستان داد میزند: “درم ببند”.
نوشیدنیها را روی میز میگذارم و مینشینم. ملودی عرقش را پاک میکند و توی گوش دستان چیزی میگوید. میرود سمت دستشویی. من هم میروم توی نورگیر پی سیگار. آرتین میگوید: “اینجا هم خوبه برای غذا… اگه ملودی جون اذیت نشه “. و ادای دستان را درمی آورد. میخندم.
-برای من فرقی نمیکنه.
میرود و با یک ساندویچ الویه و نوشابه بر میگردد. میگذاردشان جلوی من.
-تولدتون مبارک. دستان میز چیده. میگه هر کی هر جا راحته بخوره.
تشکر میکنم و با ولع، الویهی آرتین را میخورم.
غروب کم کم به تاریکی میزند. دستان میگوید مامان بیا حکم چهار نفره. در گوشش میگویم: “مهمونی تا کی ادامه داره؟ “.
-تا الان چطوره بوده؟
-عاااالی!
-پس عجله نداریم!
من و آرتین یار میشویم و دستان و ملودی را میبریم. بعد از خوردن مافینهای رنگی، آرتین خداحافظی میکند و میرود. دستان و ملودی میروند توی اتاق دستان. من دزدکی میروم توی اتاق دانیال و در را میبندم. دراز میکشم روی تخت دو نفره و به حمید فکر میکنم.
آهنگ “بیا بریم” سام گوهربین را که حمید برایم فرستاده پِلِی میکنم و جلوی آینهی دانیال میرقصم.
وسط رقص، گریهام میگیرد. اسم دانیال روی گوشیام میافتد و بعد پیامش میرسد: “تولدت مبارک. هدیهات روی کتابخونه اس”.
ساعت هوشمند مچی سامسونگ است. تماس میگیرم. تشکر میکنم و عذر خواهی بابت ورود بیاجازه و غافلگیرانه به خانهاش. میخندد و میگوید: “خوش باشین، خونهی دستانه”.
آرام از اتاق میروم بیرون. جلوی اتاق دستان میایستم و در میزنم.
-بیا تو مامان.
چراغ اتاق خاموش است. در کمد غاری شکل، باز است. سیمی با آویزههای چراغهای رنگی توی غار روشن است. دستان و ملودی تکیه دادهاند به ته غار و پایشان را دراز کردهاند. مومو روی پای ملودی است. دستان یک کولهی کوهنوردی از روی تختش بر میدارد و میاندازد روی کولم. ملودی کمربند کوله را تنظیم میکند و روی کمرم میبندد.
-تولدتون مبارک.