-باید مدفوع اهالی رو آزمایش کنیم … حتما شنیدین دکتر پازوکی بستری شده. میخواییم مطمئن بشیم کسی آلوده نشده باشه.
زن، بچه اش را زده بود زیر بغل و یک وری ایستاده بود. با اینکه روسری زیر گلویش گره محکمی داشت ولی نیمی از موهای طلایی اش، بی پروا روی صورتش افتاده بود؛ بی اعتنا به نظم و آراستگی.
– ما صدای شبیر خله رو که شنیدیم، فکر کردیم باز داره خودشیرینی می کنه!
به ساعتم نگاه کردم. نزدیک اذان ظهر بود. باران میبارید. گل و لای کوچههای مالرو حسابی پاچه ی شلوارم را کثیف کرده بود. باید چند خانه ی دیگر هم سر می زدم تا خبر آمدنمان دهان به دهان در روستا بپیچد. گوشی دینگی کرد. بیرون آوردم. نوشته بود: “حمید قشنگم … با ده تماس از دست رفته”. لابد میخواست قرار بگذارد ولی فعلاً باید منتظر میماند. سرم را بالا آوردم. زن هنوز داشت حرف میزد.
-بچه هام چی؟ اونا رو هم بیارم؟
-ما یه ساعت دیگه شروع میکنیم. هر کسی رو دیدی، بهش بگو!
-شاش پسر کوچیکم میسوزه.
-همین که بغلته؟
سرم را به انتهای کوچه کج کردم و ادامه دادم: “ته این کوچه، باز هم کسی هست؟”. با دستش طرف دیگر را نشان داد.
-نه! برو اونطرف. سراغ دهیار رو بگیر. اگه اون بره پشت بلندگو و اعلام کنه، همه می آن.
***
ساعت پنج صبح روز پنجشنبه، دکتر شکم گنده ی تخمه خور آمد دنبالم. قرار بود با هم برویم روستای امام کُلا. پروژه ی جدید کرمهای قلابدار و نمونهگیری مدفوع باعث شده بود که حسابی در به در روستاهای شمال بشویم. هر هفته یک جا. امام کُلا در بیست و هشت کیلومتری شیرگاه بود؛ در دل جنگل و بعد از آن، دیگر هیچ آبادی ای روی نقشه نبود.
دکتر صبوری را از زمانی که رشته ی دامپزشکی قبول شده بودم، می شناختم. انگلشناس بود. بیشتر از آنکه درس تئوری بدهد غرق پروژههای تحقیقاتی بود و همیشه دانشجویانش را به نوعی به کار میگرفت. من هم چون دختری حرفشنو و سر به راه بودم، بعد از فارغ التحصیلی دستیارش شدم.
برای پیدا کردن کرمهای قلابدار، اول در بیمارستان ها سرگردان شدیم. نمونه نمی دادند؛ دلشان نمیآمد به دست ما بسپارند و ترجیح می دادند دور بریزند، هرچند همان هم خیلی به کارمان نمیآمد. فایدهای نداشت، چون تعداد انگل در شهری ها تقریباً صفر بود. این شد که خودمان به دنبالش راه افتادیم، روستا به روستا؛ مخصوصاً جایی که کوه و جنگل و گل و لای، بستری گرم و نرم برای آن جانورهای کوچک داشت. اما هر چه بیشتر جستوجو کردیم، کمتر پیدا کردیم.
-محبوبه! نبودن انگل در این حجم واقعاً نگرانکننده است.
دکتر، روزی صدبار این جمله را تکرار میکرد. البته فقط مشکل قحطی انگل نبود؛ مردم هم در نمونه دادن، حسابی خساست به خرج میدادند. شنیدن اسم آزمایش، مضطربشان میکرد، یا حتی بهشان برمیخورد که مگر ما بهداشت نداریم؟! کار من شده بود رفتن به تکتک خانهها و خواهش کردن برای گرفتن نمونه. تمام مسیر تهران تا شیرگاه، به این فکر بودم که آیا راه دومی برای راضی کردن آدمها هست؟
سر و کله زدن با پسماندهای انسانی در سرنوشتم بود. تازه مرا از پوشک گرفته بودند که مادرم مچم را گرفت؛ آن هم وقتی که روی لگن قرمز رنگم نشسته بودم و بعد از قضای حاجت از محتویات آن میخوردم. همیشه لاغر بودنم را تقصیر آن گه خوری کودکانه میانداخت. آرزو داشتم کمی چاق شوم تا مادرم دست از آزمایشگاه بردنم بردارد و دیگر مجبور نباشم به اجبار چیزی پس بدهم. هر بار آزمایش میرفتم، نه مادر و نه آزمایشگاه، هیچ انگلی پیدا نمیکردند، اما مادرم مطمئن بود یک جانور درون شکم من زنده است! هیچوقت هم نتوانستم ظرف های نمونه گیری قهوه ای زشت را آنطور که باید، پر کنم؛ همه را توی چاه توالت می ریختم، شاید همین هم باعث شد که بعدها توی تحقیقات انتولوژی، با دکتر صبوری همراه شوم.
داشتیم گردنه های جاجرود را رد میکردیم. از اول جاده، یک دویست و شش آلبالویی رنگ، با چراغ هایی خاموش پشت سر ما میآمد. منتظر بود ما سبقت بگیریم تا او هم پشت سر ما بیاید. کنار صفحه ی کیلومتر شمار ماشین صبوری، چراغی از اول راه مدام چشمک می زد. نمی دانستم چیست و حسابی رفته بود روی مخم. همین که راه افتادیم به صبوری گفتم ولی عین خیالش نبود.
-خودش خاموش می شه بالاخره.
دوباره به کنار جاده نگاه کردم. در تاریکی دم صبح منظره ی تپه های کوچک نخالههای ساختمانی اطراف جاده، توی ذوق می زد؛ کاشی شکسته، کاسه توالت نصف شده، سیفون و چیزهای به درد نخور دیگر. از ذهنم گذشت که اگر اینجاها پر شود، بقیه ی آشغال ها را کجا خالی میکنند؟
توی دستمال کاغذی محکم فین کردم و برای اینکه مطمئن شوم محتویات دماغم خالی شده، چندبار سرم را این طرف و آنطرف تکان دادم. احساس میکردم آنقدر بینیام را کشیدهام که از همان چیزی هم که بود، درازتر شده. با شروع هر فصلی، حساسیت مزخرف من هم شروع میشد و بهار از همه بدتر بود.
-بینی ت رو کندی. اون پشت سیتریزین دارم.
شتر با بارش در آن لندرور گنده گم میشد. هر بار سوار ماشینش میشدم یک جعبه دستمالکاغذی پرس شده روی صندلی جلو افتاده بود که معلوم بود قبل از من، یکی رویش نشسته. همیشه بود و هیچوقت دستمالهای توی جعبه تمام نمی شد. عقب هم همیشه کوهی از زونکن، جعبههای چوبی لام، یک کیسه ی ده کیلویی تخمه آفتابگردان برای مصرف شخصی و کیسه ی آشغالهایی که دکتر از کوچه و خیابان جمع میکرد، وجود داشت. کف ماشین هم پر بود از جای پای گِلی و پوست ساقه طلایی. نمیدانستم چطور باید لابلای آن همه آشغال، سیتریزین را پیدا میکردم. ترجیح دادم بگویم: “خوابم میگیره!”.
-حالا نه اینکه اومدیم گلگشت.
-گلگشت با شما؟! میترسم خوابت ببره، با اون پشت سری همه بریم توی دره!
از آیینه به دویست و شش پشت سرش نگاهی انداخت و پوفی کرد. دستش را برد پشت سرش و یک مشت تخمه از کیسه برداشت و ریخت جلوی داشبورد.
توانایی عجیبی در خوابیدن پشت فرمان داشت. مخصوصاً که دم صبح راه افتاده بودیم. برای همین تا حرکت میکردیم، شروع میکرد به تق و تق تخمه شکستن. بیشتر اوقات باهاش همراه میشدم تا صدای شکستن تخمه، روانم را بهم نریزد. بعد از اینکه آب دماغم را پاک کردم، الکل ضدعفونی را از کیفم بیرون آوردم. دکتر از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و گفت: “اگر الکل بزنی آب دماغت کمتر میاد؟”
-کاش می فهمیدم علت این همه جنگ چیه؟
– با این کارای وسواسی بی نتیجه مشکل دارم. نظریه ی بهداشت …
حوصله اش را نداشتم که برای هزارمین بار از نظریه ی کذایی حرف بزند. تازه مال خودش هم نبود. انگل شناس اعصاب خردکن دیگری شبیه خودش در آسیای شرقی بعد از تحقیقات آماری فراوانی که کرده بود به این نتیجه رسیده بود که انسانهای فقیر در محلههایی که گُه از سر و کله شان بالا می رود، بیشتر از انسانهای تر و تمیز عمر میکنند.
-می خوایین برسین به اینکه آلرژی نتیجه ی کاهش جمعیت انگله؟!
-اشتباه گفتی. نه همشون. فقط قلابدار!
– یه چیزی میگین. نمیشه به مردم گفت قید بهداشت رو بزنن تا انگل ها کم نشن.
شانههایش را بالا انداخت و ساکت شد. فکر نمیکردم کسی نگران انقراض نسل انگلها باشد. انگار که نگران بچههایش بود. خودش بچه نداشت. اصلاً فرصت نکرده بود زن بگیرد که بخواهد بچهدار شود. دستم را روی شانهاش گذاشتم.
-بعد از کرونا این الکل زدن کوفتی عادتم شده. دست خودم نیست که!
– محبوبه! چطور با من کنار می آیی؟
نگاهش به جاده بود. دستم را از روی شانهاش برداشت و گذاشت روی زانوش. انگشت شستش را روی پوستم کشید.
– خشکشده. حداقل بعدش کرم بزن. راستی از حمید خبر داری؟!
من و حمید هر دو دانشجویش بودیم. ولی حمید مثل من نبود و حرفهای دکتر را به هیچ جایش حساب نمیکرد. فقط سر و زبان خوبی داشت، همیشه هم بوی خوب می داد. اسم ادکلنهای مردانه را بلد نبودم ولی مال او از آن تندهایش بود. از آنها که وقتی صدمتر دورتر هم می رفت، باز هم ردی از خودش به جا میگذاشت. عطرهای من که دو ساعت هم نمیماند، دکتر هم که اصلاً نمیدانست ادکلن اختراع شده است. در دانشگاه جزو دختران پرطرفدار نبودم، همین که یک نفر مثل حمید دنبالم بود، حسابی روی ابرها بودم.
-محبوبه! فردا واسه امتحان کنار من بشین.
-نه … میترسم حراست بو ببره با همیم!
یقه ی پیراهن سفیدش را مرتب کرد و دستی توی موهایش کشید.
-عزیزم چه بویی؟! امتحان داریم.
– صبوری سوالا را شبیه هم نمیده.
-سرش رو گرم میکنم، تو برگه ی من رو پر کن!
-می فهمه خط منه. گاو که نیست!
تمام کارهایش در پروژههای دکترا را من انجام میدادم. نمیتوانستم درک کنم روی چه حسابی دامپزشکی را انتخاب کرده بود. بیشتر دنبال خرید و فروش بود. بعدتر فهمیدم کاسبی هایش هم بیشتر با سرمایه ی دیگران است. وظیفه او این بود که ضرر کند و قرض بالا بیاورد؛ وظیفه من این بود که بدهیهایش را بدهم و بعضی مواقع طلبکارهایش را راضی کنم. سه چهار سالی طول کشید که فهمیدم تنها سرمایهاش در زندگی، زبانش است و من یا دیگری، برایش فرق نمیکند. عرضه ی تمام کردن رابطه را نداشتم. به بقیه گفتم تمام شده، چون میدانستم شبیه احمقها شدهام. دکتر و بقیه یا می فهمیدند که دروغ میگویم و به رویم نمی آوردند یا نه.
برعکسِ رابطه ی من و حمید که بر اساس منفعت یک طرفه بود، من و دکتر صبوری برای هم مفید بودیم؛ کاملاً مسالمتآمیز. با صدایی آهسته گفتم: “دو روزی هست مدام زنگ می زنه. میگه یه معامله ی خوب کردم. ظاهراً قصد داره بدهیهاش رو صاف کنه!”.
-آهان! چرخاش رو میزنه، بعد که خورد به خنسی، یاد تو می افته.
-شاید این دفعه با دفعههای قبل فرق کنه.
دکتر صبوری تخمه شکستن را کنار گذاشت، انگشت خیسش را با شلوارش پاک کرد و گوشی را از روی داشبورد برداشت. چند ثانیهای صفحه نمایشگر گوشی را بالا و پایین کرد. نگاهش به جاده بود و تلفنش را روبهروی صورت من گرفت. نوشتهبود: “آویزان خوشتیپ … ده تماس از دسترفته”.
از اینکه دیگر تنها راه چاره ی حمید نبودم، عصبانی شدم. چرا به صبوری گفته بود؟! حمید هیچوقت از پشت تلفن نیازش را مطرح نمیکرد. فقط قرار ملاقات میگذاشت، یک دلم تنگ شده ای میگفت و من هم با اینکه میدانستم حتما چیزی میخواهد، باز هم بال و پر در میآوردم. حمید طوری برای گرفتن پول شیک و پیک میکرد و توی بهترین رستوران ها قرار میگذاشت که اگر کسی از بیرون به ما نگاه میکرد، مطمئن میشد که من رفتهام از او قرض بگیرم. انتظارم از رابطه با حمید به حداقل ممکن رسیده بود. دلم به همین هم خوش بود. نگاهم را از گوشی برداشتم و جوابی ندادم. دکتر هم ساکت شد و دیگر هیچی نگفت. به جایش آهنگ گذاشت و دست راستش را هم گذاشت پشت سرم روی صندلی. تکان که میخورد بوی عرق زیر بغلش هم پخش می شد توی هوا و به دماغم میخورد. میتوانستم شورهای که زیر بغلش بسته شده را تصور کنم. ای کاش این شکم گنده، بوی بهتری میداد. میانسال بود با قدی متوسط، شکمی نسبتاً بزرگ که با هیکلش تناسبی نداشت. موهای وسط سرش ریخته بود، سبیلی پرپشت داشت و پسِ گردنی همیشه اصلاح نشده. هیچوقت ندیده بودم که لباس مرتبی بپوشد. انگار همیشه در حال رفتن سر گاوداری و مرغداری و اینجور جاها بود. دانشجوها سر به سرش میگذاشتند ولی او ناراحت نمیشد. روی شیشه ی عقب لندرور مشکی اش، جمله ی “لطفاً مرا بشویید”، همیشه به چشم میخورد که دکتر در جوابشان مینوشت: “باید در مصرف آب صرفهجویی کنیم”. برعکسِ هردمبیل بودنِ زندگیاش، یک چیزهایی که بقیه برایشان مهم نبود، برای او مهم بود. بیخودی به کسی نمره نمیداد، از ظروف یکبار مصرف و پلاستیک بیزار بود و تفکیک زباله را با وسواس انجام میداد.
صدای بلند “دلکم دلبرکم” در ماشین پیچیده بود. هر از گاهی فرمان را ول میکرد و بشکن میزد. اگر این مسخره بازیها را در نمیآورد و با خودش حرف می زد، نگرانش میشدم. توی خودش که می رفت، آهنگ های دوران جوانیاش را می گذاشت؛ ناظری و علیزاده و بقیه. و من مطمئن میشدم افسردگی دوباره یقهاش را چسبیده است.
گرسنهام شده بود. در یک کافه کوچک بینراهی بعد از جاجرود توقف کردیم تا صبحانه بخوریم. همین که ما کنار کشیدیم، دویست و شش قرمز آلبالویی با ما به کنار جاده آمد، اول سرعتش را کم کرد ولی بعد گاز داد و رفت. حتی یک بوق هم نزد. کاش همان وسط جاده قالش میگذاشتیم.
کافه درب و داغونی بود ولی شکم گنده ی تخمه خور اصرار داشت که املتهای آن کافه یک طعم دیگری میدهند. روی تخت چوبی با یک فرش رنگ و رو رفته که جابهجایش آثار سوختگی زغال قلیان بود، نشستیم. کافهچی صبحانه را در یک سینی روحی گرد بزرگ آورد. دکتر روی شانه کافی چی زد: “برای همین سینی روحیات میام اینجا … راستی بهتر شدی؟ شکمت دیگه خوب کار می کنه؟”. کافه چی سرش را انداخت پایین و دهانش را برد نزدیک گوش دکتر ولی متاسفانه هنوز من می شنیدم.
-والا دکتر شما هر بار لطف دارید میپرسید. من خوبم ولی این شاگردم دو روزه بلانسبت شکمش عین آب روون میره!
دکتر لقمه ی بزرگی در دهانش گذاشت و رو به من گفت: “خوب شد گفتی. اصلا هم خودت نمونه بده هم شاگردت. چی خوردید این چند روز؟”. بعد رو به من کرد و ادامه داد: “محبوبه! دو تا ظرف از عقب ماشین بیار!”. قهوه چی گفت: “والا امروز تخم مرغ آب پز، دیروز جیگر …”.
املت در دهانم مزه ی گُه گرفته بود. دلم میخواست روی شکم صبوری بالا بیاورم. بقیه ی املتم را گذاشتم جلوی خودش و رفتم طرف ماشین.
-شما بخور … من دیگه سیر شدم.
تا قهوهچی شاگردش را صدا کند، برگشتم. شاگردش بدتر از من، لاغر مردنی بود و زیر چشم هایش گود افتاده بود. ظرف را به طرفش گرفتم.
-این که کوچیکه!
-قرار نیست شهر رو باهاش سیر کنیم. اندازه ی یه نخود بریز توش. شما هم همینطور حاجی.
تنها بوی خوبی که از کنار صبوری بودن گیر من میآمد، موقع نزدیک شدن به شمال بود. از دیدن انبوه جنگل ها از دور لذت می بردم. حواسم بود به کنار جاده نگاه نکنم تا چشمم به آشغالهای کنار آن نیفتد. میترسیدم گلایه کنم و دکتر یاد زباله جمع کردن بیفتد و معطل شویم. شمال برای صبوری شروع شدن کپهکپه تاپاله های گاو کنار جاده بود.
-محبوبه! ببین این یکی مال خر و قاطره!
-از کجا معلوم، شاید گوساله باشه.
-به خاطر حجمش که نمیگم. خر و قاطر و اسب یُبس ان، گاو شیکمش روون تره. نگه دارم از نزدیک ببینی؟
-ممنون! از همینجا هم میبینم. شما یک جا نگه دارید ماشین و نشون بدید. این چراغ چشمکزن کار دستمون میده!
-می دونی آرزوم چیه؟ اینکه شکمم مثل پرنده ها بود، همیشه روون.
-برای همین آثارشون رو از روی شیشه پاک نمیکنید؟
-آخ که اگه یه بار روی سرت اظهار فضل کنن، بختت درست حسابی باز میشه.
خندید ولی دوباره ساکت شد، شانههایش را بالا انداخت و زیر لب با خودش چیزی گفت.انگار با جملهای که به خودش گفته بود موافق نبود چون سرش را به نشانه ی نه بالا داد.
نزدیک شیرگاه بودیم. سرم را به شیشه تکیه دادم و دلم خواست کمی چشمهایم را روی هم بگذارم. هوا ابری بود و آسمان، رنگی میان خاکستری و قرمز داشت. قطعاً به باران میخوردیم و زمان را از دست میدادیم. باید جوری به امامکلا میرسیدیم که هم فرصت راضی کردن اهالی را می داشتیم و هم یک سری نمونه تا غروب می گرفتیم. لرزش شیشهها به سرم و بعدش به پوست نازک بینیام رسید و دوباره عطسههای پشت سر هم شروع شد. به قول دکتر، عطسههای من دیگر عافیت باشد نداشت، سزاوار زهرمار بود. با دستمال کاغذی به جان بینیام افتادم. دکتر دوباره داشت تخمه میشکست و می انداخت زیر پایش. بعضی از پوست تخمهها به پایین نمی رسید و روی دنده، صندلی من یا خودش میماند. یک پوست تخمه هم کنار سبیلش چسبیده بود. گفتم: “شما تخمه خوردی من شیکمم پیچ می ده!”.
-خوش به حالت. من که از دیروز دستشویی نرفتم.
– شما بعد اون املت و این تخمه ها حتما به آرزوتون می رسید!
خوشش آمد که از موضوع مورد علاقهاش حرف زدم. لبخندی روی لبهاش نشست. عینکش را از روی بینیاش بالا داد.
-محبوبه! بذار از این سفر به اندازه ی کافی کرمهای تپل دشت کنیم، قول میدم درمانت کنم.
فین که میکردم پوست کنار بینیام میسوخت. انگار به جای دستمال کاغذی، سمباده به پوستم میکشیدم.
-چی! خودم رو آلوده کنم که حساسیتم تموم شه؟! ترجیح میدم تا آخر عمرم عطسه کنم.
به نظرش سیستم ایمنی بدن من به دردنخور بود چون انگل نداشت. برای همین کوچکترین جسم خارجی را دشمن فرض می کرد و واکنش نشان میداد. حق را به دکتر صبوری میدادم ولی ته دلم میگفتم انگل، انگل است. مزاحم است. مهمان ناخواندهی میزبانِ از همه جا بی خبر است. دله است و آویزان. سیستم ایمنی بدن من آنچنان هم که دکتر میگفت، انگل ندیده، نبود. دکتر پرسید: “محبوبه! واقعا باید از کاری که میکنی لذت ببری”. دستم را به طرف کیسه ی تخمه بردم، یک مشت برداشتم و لبخند زدم.
-اینم شانس و تقدیر منه!
-کدامین نقش را دیدی که از نقاش بگریزد؟!
-خدا رو شکر که شعر هم می گید.
-مال من نیست که. ولی هر چی رو از ته دل بخوای همیشه دنبالت می دوه!
از تصور دویدن تپالهها دنبال دکتر به خنده افتادم. این همه با دکتر کار کرده بودم ولی اولِ نمونهگیری یک عُقی می زدم و بعد که درست درمان بالا میآوردم، عادت میکردم و به کارم ادامه میدادم. دیگر سر و شکلشان برایم مهم نبود. انگار نمیدیدمشان. چند ضربه ی آرام روی زانوم زد و سرش را تکان داد. پکر میشد وقتی حس میکرد نمیتواند مرا قانع کند. اصلا دلش میخواست تمام دنیا را متقاعد کند.
– یادته میخواستیم لارو مگس تکثیر کنیم چه داستانی شد؟! این ملت از دادن پهن گاوشون هم دریغ میکنن.
خوب یادم بود. بی پدرها دفعه ی بعد روی پِهن هم قیمت گذاشتند و دیگر مجانی ندادند. فهمیده بودند کالای ارزشمندی دارند که غیر از سوخت و کود، به درد دیگری هم میخورد. از کنار تابلوی خوشآمد روستایی رد شدیم.
-حالا این روستای امامکُلا چقدر جمعیت داره؟
-اول شاه بوده حالا شده امامکلا.
-اسمش که مهم نیست. اینکه چقدر همکاری کنن مهمه.
– حدود هفتاد خانوارن.
-کمه که … همشون هم که قطعاً نمی آن.
-یه امامزاده داره. آخر هفته است، باید بریم اونجا.
-بهشون چی بگیم؟! بگیم حالا که زیارت کردید، زحمت این ظرف رو هم بکشید؟!
-خونه بهداشت هم یه سَری می زنیم.
البته خودم میدانستم حرف بیخودی زدهام. کاغذپاره ی دانشگاه اغلب اوقات کمکی نمیکرد. اهالی خانه ی بهداشت خودشان را با جماعت روستا درگیر نمیکردند. همیشه کار خودمان بود که راهی برای راضی کردن آنها پیدا کنیم.
باران ریزی شروع شده بود و کمکم شدت میگرفت. شیرگاه را رد کرده بودیم. برفپاککنها تندتند چپ و راست میرفتند. جاده ی به سمت امام کلا جاده ی باریک و خلوتی بود. چراغ قرمز رنگ، هنوز داشت چشمک میزد. نوک دماغم شروع به خارش کرد و سلسله عطسههای پشت سرهم من شروع شد. شمارشش از دستم در رفت. با هر عطسه ی بلندی، پیشانیام تا نزدیک داشبورد میرسید. آخرین عطسه همان و اصابت پیشانیام به داشبورد همان و پتپت کردن ماشین دکتر و توقف کاملش میان جاده همان. دیگر هیچ چراغی روشن نبود که بخواهد چشمک بزند. ما وسط جاده زیر باران ایستاده بودیم.
از زمانی که به امداد خودرو زنگ زده بودیم یک ساعت میگذشت. هربار تماس میگرفتم، میگفتند که باران است، جادهها لغزنده اند و ما باید همچنان صبر کنیم. دکتر علامت مثلث شبرنگ هشدار را ده متر دورتر از ماشین وسط جاده گذاشته بود. یکی دو تا سواری رد شدند و نگاهی به ما انداختند. دکتر، کلاه کاپشنش روی سرش بود و زیر باران راه میرفت. در را باز کردم و صدایش زدم.
-سرما میخورید. بعدا با هم جمع می کنیم.
نگاهم کرد و می خواست چیزی بگوید ولی پشیمان شد. در یک مسیر مستقیم راه میرفت و زبالههای کنار جاده را در کیسهاش میانداخت، بعد دوباره برمیگشت به پشت سرش نگاه میکرد تا چیزی جا نمانده باشد. با خودش هم حرف میزد و دستش را در هوا تکان میداد. فعلا نمی شد با شکم گنده حرف زد. در را دوباره بستم و از آیینه نگاهم به دو طرف جاده بود. نیسان سبز رنگی از رو به رو به طرفمان میآمد. فکر کردم امداد خودرو است ولی چراغ چشمک زنی نداشت. درست کنار ماشین نگه داشت. تا جایی که میشد در را باز کردم و به سمت راننده خم شدم. راننده مرد جوانی بود به همراه یکی همسن و سال خودش. کلاه قهوهای رنگ کاموایی به سر داشت که تا چشمهایش پایین کشیده بود. پُک عمیقی به سیگارش زد و بعد پرتش کرد وسط جاده. دکتر صدایش را بلند کرد: “پرت نکن برادر من! پرت نکن اون بی صاحاب رو!”.
دکتر وسط نشست، کنار راننده که اسمش شُبیر بود و من هم کنارش. هر سه به هم چسبیده بودیم. مرد دیگر همراه راننده هم پشت فرمان لندرور نشست که با طنابی به نیسان بسته شده بود و به دنبالمان میآمد. شبیر با یک نگاه سرسری که به ماشین انداخته بود، به این نتیجه رسیده بود که ماشین دیگر برق ندارد، دینام ماشین فاتحهاش خوانده شده و ماندن ما هم آنجا بیفایده است، چون امداد خودرویی نخواهد آمد. مقصدشان را به سمت امامکلا تغییر دادند. قرار شد وقتی رسیدیم، زنگ بزند یک نفر از شیرگاه بیاید برای تعمیر ماشین. شیشه را پایین داده بودم تا هوا عوض شود. شدت باران بیشتر شده بود. قطرههای باران از لای شیشه ی باز به صورتم میخورد ولی ترجیح میدادم شیشه بالا نرود. برف پاککن نیسان یک خط در میان با صدای قیژقیژ چپ و راست میرفت. گاهی میایستاد، دوباره راه میافتاد. شبیر فرمان را که تقریبا تا شکم بزرگش فاصلهای نداشت، دو دستی گرفته بود. وقتی حرف میزد حرف «ر» را میخورد. تمام حواسم رفته بود به اینکه آیا محض رضای خدا یکدانه «ر» را تلفظ می کند یا نه!
-مسافیید؟
دکتر هنوز کلاهش روی سرش و دستهاش را در سینهاش جمع کردهبود. هر چند دقیقه یکبار هم با انگشتش سبیلش را تاب میداد و یا گوشهی آن را میجوید. نمیتوانستم ببینم هنوز با خودش حرف میزند یا نه. جواب دادم: ” باید بریم خونه بهداشت”.
-خونه بهداشت دو اوزه تعطیله. دکتُ پازوکی بیمااِستانه.
دکتر صبوری دستهاش را از هم باز کرد و کلاهش را از سرش کشید.
-همون بهتر که تعطیله. ما اصلا خونه بهداشت کاری نداریم.
بازوی دکتر را آرام فشار دادم که اگر فعلا چیزی نگوید بهتر است. دوباره کلاهش را کشید روی سرش و دستهایش را توی سینه جمع کرد. پرسیدم: “خب کی میآد؟ نفر دیگهای نیست کار ایشون رو انجام بده؟!”. راننده شانههایش را بالا انداخت و پوزخندی زد.
– پازوکی شکم روی گرفته. بنده خدا هم با خونوادهاش افته بودن لب بکه پشت امام زاده. خودش یک عالمه عکس زده به د و دیوا که اونجا شنا نکنید و آب نخویید. خودش شنا کرده مسموم شده. عجب اوزگاییه!
بعد هم زد زیر خنده. وقتی میخندید به هن و هن میافتاد و شکمش بالا و پایین میرفت. دکتر صبوری دوباره کلاهش را داد عقب و رو کرد به من و با هیجان گفت: “صدرصد ژیاردیاست. یادت نره نمونه بگیریم از آب”.
تنها کسی بود که از اینکه جواب آزمایش مثبت می شد خوشحال بود. یکی از آن موجودات عزیزش در شکم یک نفر جا خوش کرده بود. راننده ساکت شد و پرسید: “شما کااِتون چیه؟”. دکتر میخواست جواب بدهد که من پیش دستی کردم.
-ما دکتریم. واسه همین بیماری دکتر پازوکی اومدیم. میخواهیم آزمایش مدفوع بگیریم تا ببینیم از اهالی، کسی مبتلا شده یا نه.
شبیر کلاه بافتنیاش را برداشت، گذاشت رو پایش و کلهاش را خاراند. دکتر صبوری از انقباض درآمده بود و دوباره میتوانست حرف بزند.
-ببین دوست من، انگلا موذی ان. بعضی وقتها سالها داریشون ولی نمی دونی. همینجور از تو سوء استفاده میکنن.
مجبور بودیم آرام از لابلای گاوها که وسط جاده راه میرفتند حرکت کنیم و بعضی وقت ها هم کاملا می ایستادیم. دکتر دوباره گفت: “البته اینم بگم که بعضی هاشون خوبن. ما دنبال …”. با سقلمه به پهلویش فهماندم که نیازی نیست از خوب بودن انگل ها و داستان های همیشگی اش بگوید و مرد بیچاره را گیج کند. راننده پرسید: “بیمه هم قبول می کنید؟”. دوباره من پریدم وسط.
-این آزمایش کاملا مجانیه …
سه چهارتا گاو وسط جاده سرگردان بودند. شبیر دستش را روی بوق گذاشت و گاوها بعد از کمی چرخیدن دور خودشان، پراکنده شدند. سرعتش را بیشتر کرده بود. گفت: “من تو امامزاده کا میکنم. اگه از پشت بلندگو بگم همه میان. تا دو تا اوستا اونوتَ هم میشنون”.
***
صدای شبیر از بلندگوی امام زاده در حال پخش بود و آنقدر انعکاس داشت که به گفته ی خودش، روستاهای اطراف هم بشنوند: “توجه! توجه! اهالی محتَم اوستای امام کلا و اوستاهای مجاو. اِموز و فدا دَ محل امامزاده از ساعت یازده تا پنج بعدازظه آزمایش انگل انجام میشود. اهالی واسه دادن نمونه های خود و خانواده محترم به امامزاده بیان”.
باران هنوز قطع نشده بود. من و صبوری روی پله های ورودی شبستان امام زاده زیر طاق، نشسته بودیم. دلم هر از گاهی پیچ می داد ولی حوصله ی دستشویی رفتن نداشتم. صبوری با دست گوشه ی سبیلش را تاب می داد و لبش را می گزید. زمان زیادی گذشته بود ولی حتی یک نفر هم نیامده بود. رو به صبوری کردم و گفتم: “فکر کنم خودم دوباره برم دم خونه ها!”. جوابم را نداد. فقط حرفم را تکرار کرد: “برم دم خونه ها”. بعد بلند شد، عینکش را درآورد و با گوشه ی پیراهن پاک کرد. از دور نگاهی به شیشه های عینک انداخت. به نظر نمی رسید فرقی کرده باشد. دوباره زد به چشمش.
-این یارو سر کارمون گذاشته. تقصیر تو شد.
-الان هم چیزی نشده. هنوز وقت داریم.
دوباره حرف من را تکرار کرد ولی اینبار با صدایی بلندتر.
-هنوز وقت داریم! دیدم دفعه های قبل رو محبوبه! فقط حرف می زنی. اگه حمید بود که الان شهر رو براش به هم ریخته بودی. اگه حمید میخواست که کل شمال رو بسیج میکردی تا برینن براش. همینجور سواری بده. باریکلا!
راه میرفت، دستهایش را در هوا تکان میداد و با خودش حرف میزد. معلوم نبود برای من خط و نشان می کشد یا آن شبیر مادر مرده یا حمید. دیگر نمیتوانستم این شکم گنده ی تخمهخور را تحمل کنم. خودش را با حمید مقایسه میکرد. معلوم بود که همه ی شهر را برای حمید جمع میکردم. برای او هم که قبلاً جمع کرده بودم. اصلاً خدا من را آفریده بود برای همین حمالیها. صدایش رفته بود روی اعصابم. به سرعت از روی پله ها بلند شدم. به طرف دستشویی امام زاده قدم هایم را تند کردم. صدای صبوری را از پشت سرم شنیدم: “حالا کجا می ری؟ چیزی نگفتم که؟!”.
بارانی ام تنم نبود و زیر باران خیس آب شده بودم و قطره های باران از سر و کله ام می چکید. انگشتم را به طرفش گرفتم.
– می خوام برم برینم به تو و این پروژه ی کوفتی. آخرش هم اگه دلم سبک شد می رم ببینم چند تا بدبخت رو میتونم بیارم اینجا تا تو خیالت راحت شه.
خواستم بروم اما دوباره به طرفش برگشتم.
-بعدش هم حمید با تو فرق داره! حداقل بوی … بوی …
نگاهم میکرد. دیدن چشمهای درماندهاش از پشت عینک، نگذاشت حرفم را تمام کنم. بی حرکت ایستاده بود و دیگر هیچ کاری نمیکرد. حتی با خودش هم حرف نمیزد.
***
غروب بود و باران دیگر قطع شده بود. از پنجره ی دستشویی، آخرین اشعه های نور روی کاشیها افتاده بود و همهچیز به شکل غریبی، ساکت به نظر میرسید. دهیار از پشت بلندگو برای جماعتی که نمونههایشان را داده و برای نماز نشسته بودند در ضرورت حفظ سلامتی بدن، پشت سر هم حدیث بلغور میکرد. مگر از یک “النظافه من الایمان” چیز بیشتری داشتیم؟ جماعت تا بیرونِ درِ امام زاده با ظرفهای محتوی نمونه هایشان توی صف ایستاده بودند. یادم رفته بود بهشان بگویم ما خودمان ظرف داریم. یکی در پیشدستی کارش را کرده و عقلش کشیده بود که رویش کیسه بکشد. بیشترشان توی شیشه ی مربا و بعضی ها توی دبه ی ماست. می توانستم بوی هر کدام را به تفکیک تصور کنم. شبیر نمونهها را از اهالی میگرفت، اسمشان را یاداشت میکرد و به ما تحویل میداد. در دستشوییها را بسته بودند. من و دکتر صبوری توی دستشویی روی چهارپایه نشسته بودیم. من نمونهها را آماده می کردم تا او با قلابش، قلابدارها را گیر بیندازد. از دیدن آنهمه ظرف حاوی اَن، توی پوستش جا نمیشد. چنان بدون ماسک و دستکش به همشان میزد و روی لام پخش میکرد و از پشت میکروسکوپش دنبال انگل محبوبش میگشت که اگر بو نداشتند، یادم میرفت آنچه او با چوب به هم میزند مدفوع آدمیزاد است. شروع کرده بود به مقایسه لیست نمونهها و هر چند دقیقه یکبار نگاهم می کرد و راهنمایی میکرد که کدام قسمت روستا مهم تر است و از چه کسی باید دوباره نمونه گرفته شود. بعد انگار که نکته ی تازه ای یادش افتاده باشد نگاهم کرد.
-حسابی عق زدی؟ الان دیگه آرومی؟
-اولش بود دیگه. عادت کردم.
-خواستم حالت رو بپرسم. آبیه رو دیدی؟ روش بزن تجدید. شکماشون خوب کار میکنه.
– آبیه مال پیشنماز بود. چی بهش بگم؟
-هیچی! بگو فردا دوباره بیاد.
– چندتایی هم خون داشتم.
-اونا رو هم تجدید بزن. آه اینو ببین! مثل منه … یُبسه!
-تا حالا ندیده بودم ذرت اینجوری باد کنه!
-اینجا وفور نعمته. محبوبه! دست پر بر می گردیم. مطمئنم قلابدارم دارن.
دکتر شکم گنده ی من، هنوز از خستگی و شلوغی روز هیجان داشت. پشت سر هم حرف میزد و با هر جمله سعی میکرد که ناراحتی ام را کم کند اما من بیشتر دوست داشتم ساکت باشم و به صدای بیرون گوش بدهم.
-فردا صبح زود بریم لب رودخونه. پیشبینی میکنم حداقل سه چهارتا خانواده آلودگی داشتهباشن. اونم شدید.
هوای روستا و دستشویی به من ساخته بود و انگار نه انگار که همین چند ساعت پیش، چشمهام و بینیام آبریزش و خارش داشت. ذهنم با خاطرات روزی که گذشت پر شده بود. شاید زمانی خودم را می سپردم به دکتر و کرمهای قلابدارش. شاید آنقدرها هم چیز بدی نباشد. جایگزین کردن یک بد برای از بین بردن چیزی بدتر. دستکشهام را درآوردم و بلند شدم بروم بیرون هوایی بخورم.
فکر کردم روز بعد هم روز شلوغی باشد. دکتر توی ظرف عسل افتاده بود. مهمانهای ناخوانده ی موردعلاقه اش از سر و کله ی ساکنان روستا بالا می رفتند. گوشیام در حالت بی صدا بود. از جیبم بیرون آوردم و نگاهی انداختم. کلی پیام و تماس از دست رفته از حمید قشنگم داشتم که هنوز جواب نداده بودم. هنوز روی لبه ی یک تصمیم ایستاده بودم اما این را خوب می فهمیدم که هر تصمیمی بگیرم، بخشی از من مهمان آن غربت شده بود. شروع کردم به نوشتن. پیام دادم. دلم میخواست دیگر خودم محل قرارمان را مشخص کنم.