من بیست و یک روز در استانبول با یک غریبه زندگی کردم. در یک آپارتمان رو به دریای مرمره، که از تراسش میشد مسجد سلطان احمد را دید. توی یک کتاب نوشته بود که زنها در چهل سالگی تصمیمهای عجیب میگیرند و کارهایی میکنند که به خودشان ثابت کنند که پیر نشدهاند. من امّا، روز تولد سی سالگیام تصمیم گرفتم بروم به شهری که هرگز نرفته بودم، به خانهای که مال من نبود و وقتم را به قدم زدن و کباب خوردن و پختن غذاهای عجیب بگذرانم، وقتی که همه فکر میکردند دارم توی نمایشگاه با آدمهای مهم سر و کله میزنم. من بیست و یک روز با پیژامه و موهای ژولیده و شیشهی آبجو روی صندلیهای تراس، رو به دریای آبی و مسجد طوسی، ولو شدم و انگشتهای یخ زدهی پایم را چسباندم به ساقهای ورزیدهی گندمیای که از موهای طلایی پوشیده شده بود، وقتی که همه فکر میکردند کفشهای پاشنه بلند پاهایم را زدهاند و از بس به مهندسهای ترک لبخند زدهام، عضلات صورتم درد گرفتهاند. تازه سی ساله شده بودم. فکر میکردم همهی آدمها مرا با انگشت به هم نشان میدهند و میگویند: این همان دختر بازنده است. مطمئن شده بودم همهی دوستها و دوست پسرهای قبلیام ازدواج کردهاند و فکر میکردم چقدر حیف شد، من باید زودتر ازدواج میکردم، من باید برنده میشدم. حالا سی ساله شده بودم و به جای دویدن توی مسابقه وسط آدمهایی که میشناختم و صدای تشویقهایشان برای برنده شدن را میشنیدم، آمده بودم اینجا و زندگی را مثل شراب قرمز کهنهی تندی توی گیلاس تپل پایه بلند مزه مزه میکردم. بچه که بودم، وقتی توی فیلمها میدیدم آدمها یک گیلاس دستشان گرفتهاند و همراه غذا شراب قرمز مینوشند، بدترین تصورم از مزهی شراب چیزی شبیه آب انگور گازدار بود، اولین باری که شراب قرمز واقعی خوردم، همهی رویاهایم به باد رفت. شراب قرمز بدمزهترین نوشیدنیای بود که تا آن روز خورده بودم. حالا سی ساله بودم و خودم از آب انگور سنایچ شراب قرمز میساختم، الکلش را اندازه میکردم، شیشههایش را لیبل میزدم، درصد و تاریخ مینوشتم و بعضیها را نگه میداشتم تا کهنه شوند. سی ساله شدن همینجور بود انگار، یک راه طولانی از آب انگور شیرین و خوشرنگ سن ایچ تا شراب قرمز من درآوردی بدمزه و تلخی که با اینکه مزهی خوبی نداشت، هیچکس حاضر نبود آن را با آب انگور عوض کند.
الیاس را سه سال پیش از آن، یک روز توی خیابان فرصت دیده بودم. جلوی هتل اسکانایستاده بود. من ماشینم را گذاشته بودم جلوی خانهی هنرمندان و از آنجا با تاکسی رفته بودم دانشگاه، بعد پیاده رفته بودم زیر پل کالج و با تاکسی رفته بودم سر فرصت و پیاده رفته بودم رو به شمال، فقط برای اینکه پیاده رفتن توی آن محله را دوست داشتم و دلم میخواست از جلوی هتل فردیس رد بشوم و حیاطش را دید بزنم و بروم سر کوچهی رستوران سوییس بایستم و بعد دوباره راه بیفتم بروم توی کافهی مزخرف خانهی هنرمندان یک چیزی بخورم و بعد برگردم شرکت. الیاس آنجا اواسط خیابان فرصتایستاده بود و سیگار میکشید. همان سر کوچهی آرایه کهایستاده بودم دیدمش، با قد بلند و موهای کم پشت و پیشانی بلند قرمز و ریش بور. وقتی جلوی هتل اسکان رسیدم، شنیدم که به مرد دربان هتل میگفت مترو و مرد دربان هتل با ادای دست میخواست بگوید که نزدیک است. به الیاس لبخند زدم چونکه فکر میکردم باید به همهی توریستهایی که به تهران میآیند و آن اسکلت وحشتناک مجسمهی آزادی را روی دیوار سفارت سابق میبینند، لبخند زد. بعد به مرد دربان که به رسم همهی دربانهای تهران لهجهی گیلکی داشت، گفتم: “میخوای من بهش بگم؟ ” بعد رو کردم به الیاس و پرسیدم کجا میخواهد برود. الیاس گفت: “باسار” یک لحظه فکر کردم و پیش خودم گفتم که الان این دربان گیلک میخندد که تو خودت هم که بلد نیستی! گفتم: “ببخشید، کجا؟ ” گفت: “با- سار” یکهو دوزاریم افتاد که بازار؟ گفتم که مترو نزدیک است. بعد باز یاد دیوار لانهی جاسوسی افتادم که دقیقاً کنار مترو بود. گفتم: “ولی متروی تهران یک کمی پیچیدهست. تاکسی هم از اینجا تا بازار خیلی گرون نمیشه. ” بعد بلافاصله یاد متروهای همهی پایتختهای بزرگ دیگر دنیا افتادم و از توصیفی که از متروی تهران کردم خندهام گرفت. برای همین گفتم: “الان خیلی ساعت شلوغیه. بهتره صبح زودتر بری. ”
گفت که اصلاً مطمئن نیست که بخواهد برود و آیا من فکر میکنم باید برود؟ گفتم به دیدنش حتماً میارزد ولی باید راه رفتن در یک جای سرپوشیده، میان جمعیت انبوهی از زنانی که آرام راه میروند و بلند حرف میزنند و ناگهان میایستند و با نایلونهای پر از لباس زیر و ادویه و لوازم آشپزخانه به پایت میکوبند را دوست داشته باشی و مراقب باشی چرخ دستی باربرها به پایت نخورد. با اینحال به دیدنش میارزد و به علاوه اگر که یک توریست فودی هستی غذاهای خوشمزهای هم هست. این را که گفتم چشمهایش برق زد. گفتم: “ولی فکر نمیکنم تنهایی از پسش بر بیایی. ” و وقتی این را میگفتم حتا فکر هم نمیکردم که تعارف کنم با من بیاید. سرش را به سمت چپ برگرداند و دود سیگارش را بیرون داد و گفت: “تو گرسنه نیستی؟ ” بعد ته سیگارش را با دست خاموش کرد و بلاتکلیف توی دستش نگه داشت. من بیشتر از اینکه فکر کنم گرسنهام یا نه؟ یا فکر کنم برای چی پرسیده، فکر کردم انگلیسی را با چه لهجهای حرف میزند. برای همین بدون اینکه فکر کنم گفتم گرسنهام ولی اگر از بازار صرف نظر کند، میتوانیم غذای خوب پیدا کنیم. و این را معدهام گفته بود نه مغزم. و معدهام داشت به رستوران هتل قناری فکر میکرد و بوی قورمه سبزی توی مغزش پیچیده بود. گفت که فکر میکند بازار از جایش تکان نخورد. و این لابد یعنی که من از جایم تکان میخورم و او را با دربان شمالی تنها میگذارم، که نخوردم و اینطوری شد که رفتیم سوار ماشین من شدیم و نرفتیم هتل قناری چون الیاس قورمه سبزی خورده بود و خوشش نیامده بود. رفتیم توی گاندی دیزی خوردیم و رفتیم توی پارک طالقانی راه رفتیم و در تمام این مدت من فقط گفتم: “این کباب است” و “آن دیزی است” و” این کشک و بادمجان است” و “این پارک است” و “آن تانک است” و الیاس هیچ چیز نگفت و هیچ چیز نپرسید و هیچ چیز نخواست. فقط یکبار وسط خیابان که از یک تاکسی راه دزدیدم و رانندهی تاکسی تا سینه از پنجره بیرون آمد و فریاد زد “جنده” پرسید: “چی گفت؟ ” من هم اول فکر کردم که آبروداری کنم و بگویم که سلام کرد. بعد زود به فکرم رسید اگر الیاس آن کلمه را شنیده باشد و بخواهد به جای سلام به همه بگوید خیلی ناجور میشود. پس بیخیال آبروداری شدم و گفتم که “هی کالد میبچ ” الیاس چشمهای طوسیش را گرد کرد و با خنده پرسید: “بات یو آر نات ا بچ ” و من که یک کمی هم دستپاچه شده بودم جواب دادم: “معلومه که نه. من فقط پیچیدم جلوش. ” برای اولین بار لبخند زد و گفت: “فکر کنم اون مرد خیلی عصبانی بود. ” من هم برای اینکه بحث را از لقب انتصابی خودم منحرف کنم، پرسیدم: “تو کشور تو مردم خیلی عصبانی نمیشن نه؟ ” و باز یادم رفت که نمیدانم این مرد کی هست و کشور او کجا هست و اسمش چیست. بعد هم باران گرفت و من میخواستم الیاس را برسانم به همان هتل اسکان و برگردم شرکت. ولی او گفت که میخواهد رِیدیو تاوِر را ببیند و من گفتم که برج میلاد سر راهم است و میتوانم ببرمش. بعد رفتیم برج میلاد و من برایش بلیط خریدم و در باران با او تا بالای برج رفتم. چونکه آخرین باری که رفته بودم بالای برج، هنوز کامل ساخته نشده بود و حالا که ساخته شده بود، من هنوز عاشق مردی بودم که مرا برای اولین بار بالای بلندترین برج خاورمیانهی آن زمان برده بود. بعد، از بالای برج خانهی مردی را که دوست داشتم، به مردی که نمیشناختم، نشان دادم و گفتم که آخرین باری که اینجا آمدهام هنوز این حفاظها نبودهاند ولی نمیترسیدهام. حالا با اینکه حفاظها هستند و این همه آدم هم هست و او هم هست، میترسم. الیاس با چشمهای طوسیِ کم رنگش زل زد به من و گفت که او هم از ارتفاع میترسد و از حفاظ لبهی تراس فاصله گرفت. بعد رفتیم پایین، دوباره برمان گرداندند بالا چون توی بلیط وی آی پیمان یک چایی و کیک هم بود. رفتیم بالا توی کافی شاپ خالی و چایی و کیک شکلاتی خوردیم، الیاس خندید و گفت ایران را خیلی دوست دارد و من فکر کردم درستش این است که بخاطر بلیط وی آی پی من را دوست داشته باشی نه ایران را. بعد رفتیم پایین و من برایش تاکسی گرفتم و پول تاکسی را دادم چونکه دلم نمیخواست رانندهی تاکسی پنج برابر کرایه را از او بگیرد. بعد الیاس گفت که امروز تولدش بوده و من برایش جشن گرفتهام و باید یک روز که تولدم است بروم به آنجا که او زندگی میکند تا او هم برای من جشن بگیرد. بعد دستش را جلو آورد و کارت ویزیتش را به من داد و من دستش را که گرفتم، بغلش کردم، چون هنوز داشتم به چیز گرمی که توی نگاه طوسیش بود وقتی که گفت او هم میترسد، فکر میکردم. رفت و من تازه فهمیدم که اسم او الیاس اشمیت است که در وینتربرگ متخصص ترک اعتیاد است و هیچ فکر نکردم که این وینتربرگ کجا هست. به جایش فکر کردم پس چرا خودش این همه سیگار میکشید؟
من در تولد سی سالگیام، بیست و یک روز در استانبول، توی محلهی سلطان احمد، میان یکی از کوچههای شیب دار باریکی که به دریا میریختند و صبحهای زود و عصرها پیرمردها روی نیمکتهای چوبی کوچک کنار پیاده روهایش چای مینوشیدند، در یک آپارتمان هفتاد متری دو خوابه که پنجرههایش رو به دریای مرمره باز میشد و از تراسش میشد مسجد آبی را دید، با الیاس که هفت سال از من بزرگتر بود و حالا موهای جلوی سرش تماماً ریخته بودند زندگی کردم. بیست و یک روز هر صبح کنار او بیدار شدم که بیدار بود و نگاهم میکرد و گفتهام: “گوتن مورگن[1]” و او آرام خندیده بود و گفته بود: “گوتن مورگن شاتز[2]!” بعد موبایلم را از کنار تختم برداشتهام و به شب بخیر دیشب سحاب جواب دادهام. سحاب اسم فامیلش بود. اسمش قاسم بود، قاسم فکر میکرد که اسمش زشت است. همیشه پدر و مادرش را مسخره میکرد که اسمش را گذاشته اند قاسم. من میگفتم اسم زشت و قشنگ ندارد. اسم یک آهنگ دارد و یک معنی. قاسم نه معنیش زشت است و نه آهنگش. و هیچ دلیلی ندارد که ابر بودن بهتر باشد از تقسیم کننده بودن. من فکر میکردم قاسم بودن بیشتر به سحاب میآید. سحاب یک دفتر پخش مواد اولیهی دارویی داشت. میگفتم اگر دفترت را گسترش بدهی و یک شرکت بزنی و اسمش را بگذاری قاسم پخش، مخففش میشود: QP که خیلی پتانسیل معروف و جهانی شدن دارد. سحاب امّا غر میزد که من نباید اسمش را مسخره کنم و ترجیح میداد دکتر سحاب باشد. حالا نه سحاب و نه هیچکس آنجا توی تهران از زندگی یواشکی بیست و یک روزهی من خبر نداشت.
من بیست و یک روز هر روز صبح پاهایم را روی سرامیک سرد آپارتمان شمارهی سی و هفت در محلهی فاتح گذاشتهام، موهایم را بدون اینکه شانه کنم بستهام، کیف پولم را برداشتهام، ژاکتم را روی لباس خوابم پوشیدهام. از پلهها پایین رفتهام، به مورات که صاحبخانه است و توی طبقهی پایین زندگی میکند و صاحب مغازهی دونر کباب کنار آپارتمان است و هر روز صبح جلوی مغازه را جارو میزند، سلام کردهام و توی کوچهی اونور[3] راه افتادهام، از جلوی همهی مغازههای راحت الحلقوم فروشی و قهوه خانههایی که همیشه یکنفر جلویش داد میزند بویوروز[4] گذشتهام و از تورگوت که هر روز توی سینی روی چهارپایه جلوی بازارچهی پشت مسجد نان میفروشد، نان سمیت تازه خریدهام و برگشتهام توی خانه مان. از پلهها بالا رفتهام، بوی خوب قهوه را دادهام توی ریهام و رفتهام توی تراس که الیاس بساط صبحانه را آنجا چیده بود و پاکت کاغذی نانها را گذاشتهام روی میز و بادی که از دریا میآمد خورده به پشتم و لرز نشسته توی تنم و داد زدهام: “الیاس! پتو را هم بیاور.”
الیاس آلمانی است. هرروز صبحها تخت را صاف و مرتب کرده، صبحانه درست کرده، بعد قهوه جوش را گرفته دستش و پتوی نازکی را که شب قبل تا کرده و روی مبل هال انداخته برداشته و به تراس آمده. الیاس حتا بیشتر از اینکه آلمانی باشد و وسواس منظم بودن و خاموش کردن همهی لامپهای جهان را داشته باشد، ساکت است. نه وقت خوردن صبحانه حرف میزند، نه وقت خوردن نهار، نه وقت خوردن شام، نه توی خیابانهای احمد سلطان، نه توی بار، نه توی راه و نه حتا توی تختخواب.
سه سال پیش بعد از اینکه الیاس رفت، من کارتش را توی جیب مانتویم انداختم. بعد هوا گرمتر شد و من دیگر آن مانتو را نپوشیدم. روزی که میخواستم مانتوام را بشویم کارت را دیده بودم و اولین چیزی که یادم افتاده بود چشمهای طوسی مرد ساکت بی نام بود. برایش نوشتم تو با چشمهای طوسی و موهای بور و سکوت بی پایان و شهر سردت، اسمت میتواند نهایتا هانس باشد نه الیاس. گفته بود چرا؟ گفته بودم الیاس واقعی احتمالا پوستش سبزه بوده و موها و چشمهایش سیاه بوده اند، الیاس جواب داده بود شاید مادرم از شهر گرمی آمده بوده است. بعد برایم تعریف کرد که چطور هیچوقت مادرش را ندیده و من خودم را کشتم که این سوال کلیشه ای را نپرسم که “هیچ دلت نخواسته مادرت را ببینی؟” الان میدانم که هیچ دلش نمیخواهد مادرش را ببیند ولی هنوز هم نپرسیدهام. بعد، الیاس دیگر مرد ساکت با چشمهای طوسی نبود، حالا مردی بود که میدانستم مادرش بعد از تولدش او و برادر دو سالهاش را رها کرده و پدرش آنها را به بنگلادش برده و دوتا بچهی بور را زیر آفتاب بنگلادش با پوست نارنجی و کک و مک بزرگ کرده است. مردی بود که توی هاکی زانویش شکسته بود و از ارتفاع میترسید. مردی بود که صد و شصت و هشت کیلومتر میراند تا به نزدیک ترین رستوران بنگلادشی در آلمان برسد و یک وعده غذا بخورد و برگردد. مردی بود که وسط تابستان به اسلام آباد سفر میکرد و متعجب از من میپرسید “میدونستی در پاکستان هم آبجو نمیفروشن؟” همان سال، روز تولدم الیاس پرسیده بود: “کی میایی؟ قرار بود روز تولدت بیایی اینجا.” و اینطوری بود که من دو بار نزدیک تولد الیاس که توی اسفند بود، با کلی دردسر از سفارت آلمان وقت گرفتم که روز تولد خودم که توی مهر بود، بروم به وینتربرگ و هر دو بار ریجکت شدم و هربار به الیاس خبر دادم که ریجکت شدهام لااقل تو بیا، تو که هنوز هیچ جای ایران را ندیده ای، و یکبار هم الیاس ریجکت شد و یکبار دیگر را گفت: “واقعا ویزای ایران سخت ترین ویزایی است که من گرفتهام. بیا برویم استانبول.”
من، وقتی هنوز سی ساله نشده بودم، هیچ دلم نمیخواست تولدم را توی استانبول با مردی بگذرانم که فقط چند ساعت از نزدیک دیدهام و توی همان چند ساعت هم آنقدر ساکت بوده است. میگفتم با اینهمه بمب گذاری؟ نه من نمیآیم. نزدیک تولد سی و هفت سالگی الیاس، دیگر نه من از سفارت آلمان وقت گرفتم و نه الیاس اصرار کرد برویم استانبول. درواقع تولد سی و هفت سالگی الیاس را فراموش کردم، وینتربرگ را هم، چشمهای طوسی الیاس را هم. تازه سحاب را دوباره پیدا کرده بودم و فکر میکردم بندهای محکمی مرا به او وصل کرده اند. نه اینکه دوستش داشته باشم، و نه حتا اینکه احساس کنم دوستم دارد. برای من همین که ما همیشه با هم تئاتر میرفتیم، گاهی باهم بیرون غذا میخوردیم، همیشه روزهای ابری و بارانی باهم در خانهی او میماندیم، گاهی با هم میخوابیدیم، همیشه با هم مهمانی میرفتیم و گاهی با هم سفر میرفتیم، معنیش این بود که نه تولد مرد ساکت آنطرف دنیا یادم بماند و نه بخواهم تنهایی بروم مسافرت خانهی مرد دیگری بمانم. نه اینکه سحاب انتظار داشت نروم. که احتمالا داشت. از این جور قید و بندهایی بود که من وقتی هنوز سی ساله نشده بودم برای خودم میگذاشتم.
من سحاب را سالها بود که میشناختم. از وقتی توی داروخانهی کوچک پشت بیمارستان ساسان کارآموز بود، یعنی نه سال پیش از آن. از روزی که رفته بودم دنبال آمپول بتافرون[5] برای فرزانه. سحاب نام دفترچه را صدا زده بود و پرسیده بود: “دارو برای خودتونه؟” گفته بودم نه. پرسیده بود بار چندمی است که میگیرم، گفته بودم اولین بار است و بیست دقیقهی تمام برایم توضیح داده بود که چطور تزریق کنم و همراهش ایبوپروفن بدهم بخورد و چه عوارضی دارد. دفعهی دوم فرزانه خودش رفته بود دارو را گرفته بود. چهارسال بعد از آن، فرزانه و سحاب عروسی کردند. چهار ماه بعد از آن فرزانه رفت. نه اینکه طلاق بگیرد، نه اینکه بخاطر ام-اس طوریش بشود. فرزانه بدون اینکه چیزی به کسی بگوید خودش را کشت. من رفیق گرمابه و گلستانشان که بودم، حالا رفیق گریه و زاری و خشم و کینه و انتقام هم شده بودم. فرزانه بهترین دوست من نبود، تنها دوست من بود. من حتا از سحاب هم بیشتر از دست فرزانه عصبانی بودم. فکر میکردم همهی ما را دست انداخته است. چطور توانسته بود به من خیانت کند. چرا کاری را کرده بود که هیچ دلیل و توضیحی برایش وجود نداشت. چطور توانسته بود بگوید آمپولی که دارد میزند بتافرون است امّا بجایش پتاسیم کلراید بزند و بعد به همین سادگی تمام شود. چطور ما دو تا ساعتها بازجویی شده بودیم به خاطر حرفهای ضد و نقیضی که زده بودیم، چون خودمان هم بیشتر از اینکه باور کنیم فرزانه خودش را کشته است، فکر میکردیم لابد ما فرزانه را کشته ایم. سحاب از من هم بدتر بود، فکر میکرد فرزانه گولش زده، نمیتوانست رهایش کند. نمیتوانست ببخشدش، گریه کرده بود و به من گفته بود که اگر فرزانه او را گذاشته بود و با مرد دیگری فرار کرده بود به یک جای دیگر تحملش راحت تر از این بود. بعد چهار سال هم طول کشید تا یک روز توی خانهی سحاب داد بزنم سرش که بس کن دیگر، کی میخواهی ول کنی. و سحاب بگوید: “الان”، ببوسدم و من فکر کنم روح فرزانه آنجا از توی قاب عکس عروسی دارد با نفرت سرش را تکان میدهد. فردایش رفتم یک پازل هزار تکه خریدم، با طرح بوسهی گوستاو کلیمت[6]، سه ماه طول کشید تا پازل را بسازیم. یعنی سحاب که نه، من، هروقت آنجا بودم، وقتی سحاب حمام بود، یا خواب بود، یا زل زده بود به تلویزیون، نشسته بودم پازل را درست کرده بودم. سه ماه تمام به دیواری که فرزانه روی آن سرش را به نشانهی تاسف تکان میداد نگاه نکرده بودم. پازل که کامل شد، رویش چسب مایع ریختم، یک تخته گذاشتم رویش و با شیشهی میز برش گرداندم، پشتش را چسب کارتن زدم و بردم دادم دهخدا، اول خیابان بزرگمهر، چسباند روی تخته شاسی. بعد رفتم جلوی دفتر دادمش به سحاب و گفتم این را بزن جای آن عکس. حتا نگفتم کدام عکس، دفعهی بعد فرزانه نبود که از روی دیوار نگاه کند.
پازل را اولین بار توی همان فروشگاه بزرگ کتاب وکارت و لوازم التحریری دیده بودم که با الیاس رفتیم. از رستوران که آمدیم بیرون گفت: “اینجا جایی هست که بشه کارت پستال خرید؟” رفتیم فروشگاه گویا توی کریمخان. الیاس محو تماشای کارتها و کتابهای عکس ایران شد. ایستاد جلوی قفسههای کارت و دانه دانه کارتها را برداشت و نگاه کرد. حوصله م سر رفت و رفتم سراغ مجسمهها و لوازم التحریر، پازل کلیمت را همان موقع دیدم. الیاس یک کارت برداشت با عکس همان زن ایلیاتی معروف که بچهاش را پشتش بسته و بره ای را بغل کرده. گفت: “این یکی عالیه!” بعد یک پاکت ازتوی جیبش درآورد. یک عکس از توی پاکت در آورد و نشان من داد: “فکر میکنی بدونی این کجای بازاره؟”
یک عکس رنگی قدیمی بود، از اینها که با دوربین پولاروید میگرفتند، یک زن جوان با بارانی یقه انگلیسی سفید و جورابهای سبز و روسری بزرگ سبز کنار یک دیوار آجری ایستاده بود. موهای طلاییش از زیر روسری بیرون زده بود و توی عکس بجز رژلب صورتیش چیز بیشتری از صورتش نمیشد دید. روی حاشیهی سفید عکس نوشته بود: “Teheran Basar- 1980” گفتم: “حالا فردا میری میبینی، تا بخوای ازین دیوارای آجری هست اونجا. نمیدونم کجاست دقیقا. کیه این خانوم؟” عکس و کارت پستال را با دقت گذاشت توی پاکت، سیگارش را روشن کرد و پرسید: “اینجا سیگار ارزونه؟”
روزی که سحاب به من گفت که نمیتواند با من ازدواج کند، هنوز سی ساله نشده بودم. رفته بودیم کنسرت یک گروه گمنام توی برج میلاد، من اصرار کرده بودم، سحاب دستشویی داشت. کاپشنش را داد دست من و رفت توی دستشویی. وقتی برگشت گفتم: “چرا اینقدر کاپشنت سنگینه؟ چی ریختی توی جیبهات. بعد هی بگو گردنم درد میکنه.” کاپشن را پوشید، دستم را گرفت گذاشت توی جیبش و گفت: “جیبهام پر از خرت و پرت ن، خودم هم نمیدونم.” دستش را فشار داده بودم و گفته بودم، وقتی رفتیم خانه من خالی میکنم برایت. رفته بودیم خانه، سحاب رفته بود دوش بگیرد، من جیبهایش را ریخته بودم روی میز و حلقهی فرزانه از لای کاغذها و فاکتورها قل خورده بود رفته بود لبهی میز ایستاده بود. فکر میکردم حلقهی فرزانه را به مادرش تحویل داده باشند. روزی که برای بار پنجم از ادارهی آگاهی بیرون آمدیم، فرزانه بیست و یک روز بود که مرده بود. سحاب حلقهی خودش را از دستش درآورد و داد به من. گفت: “کاغذ خریدش رو هم ندارم، چکارش کنم؟” من مثل یک فرشتهی نگهبان، بازویش را فشار داده بودم و گفته بودم: “یه کاریش میکنم” امّا نکرده بودم. حلقه همانجا ته کشوی لوازم آرایشم توی قوطی خالی وازلین بود. فرزانه برای من رفته بود، نه روزی که توی بهشت زهرا خاکش کردیم. آن روز من هنوز فکر میکردم فرزانه هست، که همهی اینها یک شوخی بی مزه و احمقانه است. فرزانه را من خودم یک روز زیر تابلوی پازل نقاشی کلیمت دفن کرده بودم. حالا امّا میدیدم سحاب فرزانه را از زیر تابلو درآورده، از زیر سنگ و خاک درآورده و پنج سال توی جیبش نگه داشته است. نشسته بودم و زار زار گریه کرده بودم. نه برای فرزانه، برای خودم، برای خودم که دیگر دوست نداشت نگهبان هیچکس و هیچ چیز باشد. بعد سحاب از حمام آمده بود و من را دیده بود و حلقه را که هنوز لبهی میز مانده بود. گفته بود میداند که نباید این را بگوید، که هیچ راهی نمیشناسد برای اینکه این جمله را راحتتر بگوید امّا باید بگوید که من باید بروم دنبال زندگی خودم، چون سحاب دیگر هیچوقت نمیخواهد کسی را آنقدر ببرد توی دلش که بعد از رفتنش بخواهد همیشه توی جیبش نگهش دارد. بعد دیگر من همیشه جایی گیر کرده بودم بین رفتن و نرفتن، افتادن و نیفتادن، مثل حلقهی فرزانه روی لبهی میز. اینطور نبود که من سحاب را دوست داشته باشم، داشتم، آنقدر که آدمها دوستهای نه ساله شان را. اینطوری بود که من هیچکس را به نزدیکی سحاب نداشتم، و حالا بعد از پنج سال سخت تر هم بود که داشته باشم. آدمهای توی زندگی من همه دور بودند. دور به اندازهی وینتربرگ. هرچقدر به سی سالگی نزدیکتر میشدم، سحاب توی گوشام بلندتر میگفت: “باید بروی دنبال زندگی خودت.” خودش نه، صدای خیسش، آن شب آخر زمستان، زیر پازل کلیمت. خودش دیگر نگفت برو، حتا از اینکه نرفتهام خوشحال هم به نظر میآمد. حرفش را زده بود. من امّا رفته بودم. حرفم را نزده بودم و رفته بودم. برای همین بود که به الیاس گفته بودم: “کی برایم توی استانبول تولد میگیری” و الیاس گفته بود “امسال اگر بیایی.” بعد گفت که امسال هیچ جا نرفته است. سال دارد تمام میشود و سه هفته تعطیلاتش مانده است و اگر میشد سه هفته بمانیم چه خوب بود. گفته بودم بمانیم. به همه گفتم میروم توی یک نمایشگاه شرکت کنم و یک مدت هم اضافه بمانم. شرکت نصفه و نیمهام را که درواقع همه کارهاش خودم بودم بستم و رفتم تا بیست و یک روز با مردی زندگی کنم که بیست و یک ساعت هم او را ندیده بودم.
الیاس گفته بود فقط بلیط بخر و بیا. آمده بود توی فرودگاه دنبالم. از همان لحظه که توی هواپیما نشسته بودم ترس برم داشته بود، من از فرزانهی زیر خاک، فرزانهی زیر پازل، از سحاب، از مسابقه فرار میکردم. الیاس چی؟ از سالن ترانزیت که بیرون آمدم، ایستاده بود. چشمهای خاکستریش را جمع کرده بود و به مسافرها نگاه میکرد. رفتم جلو و گفتم: “هالو، وو ایست او-بان؟[7]” خندید و بغلم کرد. گفت: “نمیدونستم تو آلمانی هم بلدی!” قدش بلندتر به نظر میآمد. پیشانیش هم. موهایش را با کش بسته بود بالای سرش. گفتم: “بلد نیستم، دارم با دوالینگو یاد میگیرم.” چمدان را از دستم گرفت. بی هیچ حرفی راه افتاد. سوار تاکسی شدیم. گفت: “فاتیح پلیز” راننده گفت: “سولطان احمد؟” الیاس برگه ای دست راننده داد بعد رو به من کرد و گفت: “خوب شد که شب رسیدی، صبح سورپرایز میشوی.” بعد باز هم چیزی نگفت. من از پنجرهی ماشین خیره شده بودم به بیرون. به آدمهایی که توی حاشیهی پل گله گله پیش گاریها جمع شده بودند و چیزهایی میخوردند که من فقط بخاری که از رویش بلند میشد را میدیدم. به منارهها و گنبدهای روی تپهها نگاه میکردم و فکر میکردم کدامشان مسجد آبی است. سردم بود. یک چیزی مثل مه توی هوا بود که توی کوچهها نور چراغها را میشکست و پراکنده میکرد. ماشین جلوی یک کوچهی سرپایینی باریک ایستاد. کوچه خالی بود. صدای چرخ چمدانم روی سنگفرش کوچه پخش میشد. الیاس گفت: همینجاست. بوی دریا میآمد. بوی خیسی. یکطرف دیوار کوچه را پیچکهای قرمز پوشانده بودند. جلوی یک ساختمان کوچک دو طبقهی آبی ایستادیم. کنار در یک مغازه بود. میز و صندلیهای چوبی را وارونه جلوی درش روی هم چیده بودند. بالای در کوچک یک چراغ آبی کم نور پلاک فلزی طلایی 37-30 را روشن کرده بود. الیاس کلید را انداخت توی قفل، مردی سرش را از پنجرهی طبقهی اول بیرون آورد و گفت: مرحبا! الیاس گفت: هالو، من گفتم: های! از پلهها بالا رفتیم. الیاس چمدانم را کنار در گذاشت و پرسید که گرسنهام نیست؟ گفتم نه. از آشپزخانهی باریک رد شدم و رفتم توی هال، سه طرف دیوار هال سه تا در بود، دو تا از درهای دو طرف باز بودند. در رو به رویی بسته بود. توی اتاقها سرک کشیدم. توی یکی هر چهار دور اتاق مبلهای باریک، شبیه نیمکت چیده بودند. الیاس چمدانش را گذاشته بود یک گوشه و لباسهایش را مرتب روی هم چیده بود روی مبل کنارش. اتاق دیگر خالی بود. یک تخت دونفره داشت و یک میز و آینه. گفت: “من فکر میکردم آپارتمان با دو اتاق خواب باید دو تا اتاق برای خواب داشته باشه. من میتونم روی مبل بخوابم.” باورم میشد که این فکر را کرده است. گفتم: “بیست و یک روز؟”
رفتم به طرف در بسته. دنبالم آمد، گفت: “نه! فردا صبح این در رو باز کن. توی تاریکی دریا رو نمیبینی!” خسته بودم. مقاومت نکردم. از صبح رفته بودم سر یکی از پروژههایی که قرار بود تحویل بدهم. تا عصر آنجا بودم. بعد رفته بودم خانه تند تند چمدانم را جمع کرده بودم و رفته بودم فرودگاه. توی هواپیما نتوانسته بودم بخوابم. دائم از پنجره بیرون را نگاه کرده بودم و از خودم پرسیده بودم کجا دارم میروم. الیاس گفت: “میخواهی برات چای درست کنم؟” به جای جواب دادن به سوالش پرسیدم: “آب اینجا گرمه؟ میخوام دوش بگیرم.”
بارانیام را درآوردم. جورابهایم را درآوردم. چمدانم را باز کردم و یادم افتاد حوله برنداشتهام. رفتم توی حمام را نگاه کردم. کف پاهایم یخ زد. شیر آب گرم را باز کردم و جلوی آینه ایستادم. گوشههای آینه بخار میگرفت. لباسهایم را درآوردم، لرز نشست توی تنم. نشستم روی توالت. توالت سرد بود. بخار از روی کاشیهای سفید زیر دوش بلند میشد و مینشست روی دیوارها و شیرآب و آینه. نور چراغ بالای آینه توی بخار میشکست. رفتم زیر دوش، آب تنم را میسوزاند. شیر آب سرد را باز نکردم. تنم را با آب داغ تند و تند شستم. آینه را با کف دستم پاک کردم، دوباره بخار گرفت. دستم را بردم زیر آب سرد. دوباره آینه را پاک کردم. سرشانههایم قرمز شده بودند. شال سرم را پیچیدم دور خودم. آب موهایم را چلاندم توی سینک و تی شرتم را دور موهایم بستم. از حمام آمدم بیرون.
الیاس تکیه داده بود به دیوار هال و به کتری برقی نگاه میکرد. به تیشرت روی سرم اشاره کرد و خندید. گفتم: “حوله نیاورده م.” دوباره خندید.
“بیا چای بخور. فردا میخریم.”
گفتم: “نمیتونم با تن خیس لباس بپوشم.”
فنجانها را گذاشت روی میز وسط هال و گفت: “قاعدتا من نباید ناراحت باشم. و خندیده بود.”
نشستم روی مبلهای رنگ و وارنگ صورتی و سبز. لیوان چای را برداشتم و بینیام را فرو کردم توی لیوان. بخار میرفت توی بینیام. سحاب گفته بود بعد از تولدم بروم. دوست نداشتم تولدم را زیر پازل قبر فرزانه جشن بگیرم. گفته بودم حالا که بلیط خریدهام. حالا باورم نمیشد تولد سی سالگیام را با تن خیس روی مبلهای رنگارنگ یک آپارتمان کوچک بگذرانم. گفتم: “الیاس، فردا تولدمه.”
“ایتز یور بیگ دی[8]، بهتره زودتر بری بخوابی.”
به چشمهای طوسیش نگاه کردم. یک چیزی پشت چشمها بود. یک چیزی که همهی این سکوت و آرامش از آنجا میآمد. گفتم: “مجبور نیستی روی مبل بخوابی. روی تخت جا میشیم.”
“تقصیر منه. من باید با صاحبخونه چک میکردم.”
بلند شدم. گفتم: “مهم نیست.”
چمدانم را برداشتم بردم توی اتاق مبل دار. لباسهایم را چیدم روی مبل رو به روی مبل لباسهای الیاس. شال را که حالا خیس شده بود پهن کردم روی مبل، لباس خوابم را پوشیدم. تیشرت را از سرم باز کردم. فنجانها را بردم توی آشپزخانه. الیاس هنوز نشسته بود. رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم. الیاس چراغ را خاموش کرد و با فاصله روی تخت دراز کشید. گفتم: “همیشه وقتی که تنهایی میروم مسافرت اصرار میکنم اتاق یک تخته بدن. خوشم نمیاد تنهایی روی تخت دونفره بخوابم.”
گفت: “واقعا؟ چرا؟”
به طرفش غلت زدم و گفتم: “بعضی آدمها میبینن، بعضی آدمها میشنون، بعضی آدمها میچشن، بعضی آدمها بو میکشن. بعضیهام مثل من لمس میکنن. چیزهایی که دیده میشن، یا شنیده میشن زودتر فراموش میشن. چیزهایی که لمس میشن از همه دیرتر. من همه چیزو لمس میکنم. خوشحالم که این خونه یک اتاقبیشتر برای خوابیدن نداره.”
نور آبی چراغ توی کوچه همه جا پخش شده بود. توی تاریکی چشمهای الیاس سورمه ای به نظر میآمد. میتوانستم تردید را توی چشمهایش ببینم. خودم را روی تخت کشیدم به طرفش و سرم را گذاشتم روی شانهاش. دستش را دورم حلقه کرد. گفت: “تا همین امشب فکر میکردم نمیای.” گفتم: “بگو چرا میخواستی بیام؟”
گفته بود چهار ساله بوده که برای اولین بار عکس مادرش را دیده است که جلوی یک دیوار نارنجی ایستاده. گفته بود سی سال به ایران فکر کرده. به همهی زنهای ایرانی فکر کرده. به همهی زنهای ایرانی توی آلمان خیره شده. ولی هیچکس شبیه آن عکس نبوده است. به تهران آمده بوده برای دیدن زنهای جلوی دیوار نارنجی بازار و به جایش یک زن را دیده بوده که از ارتفاع میترسد و وقتی به خانهی مردی که عاشقش بوده نگاه میکرده مردمک چشمهایش میلرزیده اند. توی سرم برج میلاد چرخ خورده بود، کوچهی آرایه چرخ خورده بود، قبر فرزانه چرخ خورده بود، تابلوی کلیمت چرخ خورده بود، حلقهی لبهی میز چرخ خورده بود، کلهی سحاب میان دستهایش چرخ خورده بود، بغضم ترکیده بود و اشکهای سورمه ای الیاس را روی صورتش دیده بودم. توی گوشم گفته بود: “تولدت مبارک!”
چشمهایم را که باز کرده بودم الیاس نگاهم میکرد. گفته بودم: “گوتن مورگن!” گفته بود: “گوتن مورگن شاتز!”
پاهایم را گذاشته بودم روی سرامیک سرد، رفته بودم بیرون از اتاق، کیفم روی مبل بود. یادم افتاد تلفنم هنوز روی فلایت مد[9] است. گوشی را برداشته بودم. در بستهی توی هال را باز کرده بودم. آبی دریای مرمره ریخته بود توی اتاق، رفته بودم توی تراس، روی صندلی نشسته بودم و به دریای آبی و ستونهای طوسی مسجد آبی زل زده بودم. باد دریا خورده بود توی صورتم. الیاس با یک پتوی نازک آمده بود و گفته بود: “رمز وای فای اینه: Fatih3037”
–
–
[1] Guten Morgen
[2] Gutem Morgen Schatz
[3] Onur
[4] بفرمایید
[5] Betaferon
[6] Gustav Klimt
[7] Wo ist U-Bahn
[8] It’s your big day
[9] Flight Mode