سیارات سرگردان

زمان مطالعه: 22 دقیقه

این هفتمین شب است که توی آب‌های دریا سرگردانیم و ‌امشب، کرکسِِ نشسته را می‌شود دید که از همیشه درخشان‌تر، در قسمت شمال شرقی آسمان است. کرکسِِ نشسته، هزار سال پیش یک ستاره‌ی قطبی بوده که حالا دیگر نیست و قرار است دوازده هزار و سیصد و بیست و هفت سال دیگر دوباره به یک ستاره‌ی قطبی تبدیل شود؛ درست در سال سیزده هزار و هفتصد و بیست و هفت. بابا می‌گوید که مشخص نیست تا آن وقت هنوز سیاره‌ی زمین وجود خواهد داشت یا با انفجار یک ابَر نو اختر از بین می‌رود. چیز‌های نامشخص دیگری هم هست مثل سیاه چاله‌ای که وسط کهکشان راه شیری پنهان شده و نمی‌شود دیدش، مثل ستاره‌ی جی۸۵۰ که یک شب هست و یک شب غیبش می‌زند، مثل مامان که یک هفته است رفته و نیست.

-یه روز همه‌ی این ستاره‌ها متلاشی میشن دختر. میشن ‌یه سیاه چاله‌ی پنهان.

بابا به آسمان اشاره می‌کند و دوباره می‌گوید: “پروین رو می‌بینی؟”. با یک دست گوشه‌ی سبیلش را گرفته، با دست دیگر، ریسه‌ی چشمک‌زن توی آسمان را نشان می‌دهد. زیرلب می‌گویم: “پروین نه، باید بگی‌ام‌۴۵. چرا متلاشی میشن؟”. زمزمه می‌کند: “هیچ ستاره‌ای نمی‌مونه. حتی ام۴۵”. انگشت اشاره‌اش را رو به بالا می‌گیرد. سعی می‌کند جای ستاره را دقیق‌تر نشانم بدهد: “ام۴۵ یا همون پروین”. دست می‌برم لای فر‌های گره‌خورده‌ی موهام: “داره کلافه‌م می‌کنه”. گره‌ها باز نمی‌شوند. بابا دست‌ها را می‌گذارد زیر سرش: “چرا هر وقت می‌گم پروین، عصبی میشی؟”. خم می‌شود و از جلوی قایق، کتاب جنگ و صلح را برمی‌دارد: “مشکل تو با پروین چیه افرا؟”. یکی از ورقه‌های کتاب را از ته می‌گیرد و پاره می‌کند. کتاب را از دستش می‌گیرم: “اگه مامان بفهمه چه بلایی سر کتاباش میاری…”. گوشه‌های کاغذ را تا می‌زند: “مامانت فهمید چه بلایی سر ما آورد؟”. مامان دبیر ادبیات فارسی است، نویسنده هم هست. قبل‌تر که رشت زندگی می‌کردیم، کارمند ساده‌ی اداره‌ی بیمه بود که یک روز به سرش زد برود دانشگاه. همان سال اول حسابداری بود که انصراف داد، به نظرش هیچ‌چیز مزخرف‌تر از اقتصاد خرد و کلان نبود، تصمیم گرفت ادبیات بخواند.

-مامان عقل داشت که با ما نیومد.

بابا برمی‌گردد سمتم، نیشخند می‌زند و به ساختن هفتمین قایق کاغذی ادامه می‌دهد. دوباره می‌گویم: “کدوم خری این‌جوری میره استرالیا؟”. مثلثی که قرار بود بادبان قایق باشد، روی نوکش فرو رفتگی دارد. بابا همه‌ی تلاشش را می‌کند فرو رفتگی را بیرون بکشد. دست می‌کشم لای موهام. فرفری‌های گره‌خورده، بدجور توی مخم رفته. بابا زیر لب می‌گوید: “زندگیم رو توی رشت ول کردم”. فرو رفتگیِ سمج قایق، ول‌کن نیست. بابا هم دست برنمی‌دارد: “هر چی داشتم مفت دادم رفت که مامانت رو تنها نذارم”.

وقتی مامان دانشگاه تهران قبول شد، پا توی یک کفش کرد که “اگه نیای خودم میرم”. هفت سال پیش بود. بابا خانه‌ی پدری و زمین‌های رشت را فروخت، انتقالی‌اش را از مدرسه‌ی محل تدریسش گرفت و معلم کلاس پنجم مدرسه‌ای توی مرکز تهران شد. عصر که به خانه برمی‌گشت، پای مطالعات نجوم می‌ماند، شب‌ها پشت تلسکوپش می‌نشست. این آخری گیر داد به رفتن به آن‌طرف آب. مامان راضی نمی‌شد. گفت: “نه” و آخرش هم از خانه رفت.

-یه هفته گذشته افرا. الان می‌گی نباید می‌اومدیم؟

همچنان با نوک فرو رفته‌ی قایق ور می‌رود تا صاف شود: “قرار بود توی دانشگاه کوینزلند بشینم پای بهترین تلسکوپای دنیا. برای تو و آنا هم همه‌چی بی‌دردسرتر بود”. نوک فرو رفته‌ی قایق بیشتر تو می‌رود: “ولی آنا به خاطر همین کتابا ولمون کرد”. نفسم را محکم بیرون می‌دهم: “بی‌خیال. ربطی نداره. تو که نمی‌دونی چی نوشته توی اینا”. بابا اهل کتاب خواندن نبوده و نیست، اگر هم بخواند فقط کتاب‌های مربوط به اجرام آسمانی و نجوم را می‌خواند، برای پسربچه‌های ده یازده ساله‌ی کلاسش هم می‌خواند. آن‌ها، مشتاق، به سرنوشت ستاره‌ها و سیاره‌ها و سیاه‌چاله‌ها گوش می‌کنند و احتمال این‌که در آینده چقدر از این اجرام کشف می‌شود یا باقی می‌ماند برایشان هیجان دارد. برعکس وقتی سراغ درس‌های دیگر می‌رفتند کلافه می‌شدند، هیچ‌وقت با نظریه‌ی طول دم فرفره و مزخرفات دیگر حال نمی‌کردند، حق داشتند. چه اهمیتی دارد که همه‌چیز در فرفره، وابسته به ارتفاعی است که ر‌ها شده، به پهنای بال و زمان رسیدنش به زمین.

-فردا امتحان دارم، جبر و احتمال کوفتی.

نوک قایق خوب صاف نشده ولی بابا بی‌خیالش می‌شود، می‌گذاردش روی آب. قایق کج می‌ایستد. سیب گلوی بابا گیر می‌کند وسط: “یه بار توی گوگل گشتم که ‌یه عکس از پروین ببینم، نبود”. قایق‌ها توی یک ردیف شروع به حرکت می‌کنند، نرم و آرام. می‌پرسد: “اسمش پروین بود یا‌ فامیلش؟ “. دراز می‌کشم کنارش: “اسم تو فرزاده یا‌ فامیلیت؟ “. بابا نگاهم می‌کند: “مامانت صدام میزد فرزاد. می‌گفت اردشیر رو دوست نداره”. می‌پرسم: “اسم این دریا چی بود؟ “. رخوتی کیف‌آور تنم را می‌گیرد. بابا نوک سبیلش را تاب می‌دهد: “دریا نه، اقیانوس”. ‌شانه بالا میاندازم: “چه فرقی داره”. زیر لب می‌گوید: “بدجور گیر این اقیانوس افتادیم”.

سر را سمت آسمان می‌گیرد: “انگار قراره اوضاع از این‌که هست بدتر بشه. اون ابرا رو ببین”. لابد وسط گچبری‌های سقف و لوستر خاموش، چند تکه ابر سیاه است که بابا دیده. نفسم را محکم بیرون می‌دهم: “بیا این بازی مسخره رو تموم کنیم”. فرفری موهام درهم گره خورده. هر چی دست می‌کشم گره‌ها وا نمی‌شوند. باید موهام را از ته بزنم. بابا سیبیلش را تاب می‌دهد: “شبیه مامانتی افرا. چشم و ابروی سیاه. قد و بالای بلند، اخلاقتم کپی خودش. ‌یهو می‌زنی زیر همه‌چی”. چشم‌هام را می‌بندم و می‌روم سراغ ماشین ریش‌تراش بابا. روشنش می‌کنم. تیزی تیغ ماشین را از جلو، سفت روی سرم می‌کشم. موهام را از ته می‌زنم. سبکی کیف‌آورش را حس می‌کنم. انگار هیچ‌چیز توی سرم نیست. چشم‌هام را باز می‌کنم. دست می‌کشم لای فر‌های گره‌خورده. نفسم را محکم بیرون می‌دهم: “چرا باید قضایای شرطی رو بخونم بابا؟ احتمال هم شانس و غیر هم شانس توی فضا‌های گسسته به من چه؟ “. بابا روی تشک می‌ایستد. پا می‌گذارد روی آب. از کنار قایق‌هایی که ساخته می‌گذرد و می‌رود سمت کتابخانه کنار شومینه. مامان گفته بود سر فرصت بر می‌گردد و کتاب‌ها را می‌برد. بابا نیشخند‌ زده بود: “حتی ‌یه کتاب رو هم نمی‌ذارم ببری”. بلند گفته بود که همه را آتش می‌زند. خیال می‌کرد لااقل به خاطر کتاب‌هاش قید رفتن از خانه را می‌زند ولی مامان چمدانش را سفت‌تر گرفت. کلید خانه را پرت کرد روی میز و رفت.

-به نظرت آناکارنینا قصه‌ی جذابتری داره برای قایق شدن یا…

بابا سرش را توی کتابخانه می‌چرخاند و کتابی دیگر برمی‌دارد: “مادام بواری؟ “. توی تاریک‌روشن خانه، شکل سایه، این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. سایه‌اش کش می‌آید، خم و راست می‌شود. آرام و قرار ندارد: “ما رو به چی فروخت افرا؟”. بابا مدام سر مامان غر میزد که “نه به من توجهی داری نه به بچه‌ت”. می‌پرسم: “بابا فرق تلسکوپ کپلر با تلسکوپ‌های ساده چیه؟”. مادام بوواری و آناکارنینا توی دست، سایه بالاخره بی‌حرکت می‌ماند: “باید بپرسی شباهتشون چیه وگرنه که کلاً فرق دارن”. دست می‌کشم لای فرفری مو‌ها تا گره‌های باز به هم چسبیده را باز کنم: “هر دو کارشون رصد کردنه ولی…”. به حرف من بی‌اعتناست: “نگفتی کدوم بهتره. آناکارنینا یا…”. آخرین گره مو را وا نکرده، ول می‌کنم: “تلسکوپ کپلر ‌یه تلسکوپ فضاییه که میره تو دل کهکشان. عمیق‌ترین عکسا رو از سیارات می‌گیره، برعکس تلسکوپای دیگه. اینا رو از خودت یاد گرفتم”. بابا سرش را تکان می‌دهد: “مامانت نتونست بفهمه زندگی، اونم توی چهل سالگی، فقط همون نوولای صد صفحه‌ای نبود که به خاطرش قید ما رو زد”. از جا بلند می‌شوم. می‌ایستم روی تشک، خیلی وقت است قایقی روی آب‌های اقیانوس، راکد مانده. توی آینه‌ی قدی روبرو، خودم را توی تاریکی می‌بینم. بابا راست می‌گوید، مو نمی‌زنم با مامان.

-به خاطر اون نوولای صد صفحه‌ای قید ما رو نزد.

بابا دارد کتاب‌ها را سبک سنگین می‌کند: “همیشه می‌گفت شما مزاحم نوشتن من میشید”. دوباره کتاب‌ها را برانداز می‌کند: “کدوم قصه‌ی جذابتری داره برای پاره شدن؟”. از نظر ظاهری به مامان شباهت دارم ولی خلق و خویم با بابا هماهنگ‌تر است. همان اندازه که کهکشان و ستارگان و سیارات را دوست دارم، از تمام این کتاب‌ها بدم می‌آید ولی تا توانسته‌ام آن‌ها را خوانده‌ام. خوانده‌ام فقط برای این‌که بدانم مامان غرق چی می‌شد آن‌قدر که وقتی صداش می زدم، بار اول نمی‌شنید. بعد خیلی آرام انگار روی ابری نشسته و نرم با باد‌ها می‌رود، بر می‌گشت سمتم: “چیه افرا؟”. حتی لحن صداش هم ملایم می‌شد، هجای آخر کلماتش کش می‌آمد: “چی کارم داری؟”. یاد احتمالات از هم گسسته می‌افتم، یاد امتحان فردا. دست می‌کشم لای موهام. فر‌های گره‌خورده‌اش کلافه‌ام می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم. دوباره ماشین ریش‌تراش بابا را سفت روی موهام می‌کشم. دسته‌دسته فر‌های گره‌خورده زمین می‌افتند. نفسم را محکم بیرون می‌دهم. چشم که وا می‌کنم، کلافی درهم برهم هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. از گوشه‌ای آرام می‌رود سمت گل‌های وسط قالی و از آن‌جا تا پای کتابخانه راه می‌گیرد، خودش را می‌کشاند سمت بابا.

-کوسه! ‌یه کوسه اونجاست. فرار کن بابا!

بابا به سرعت خودش را به تشک می‌رساند. سیب گلوش بالا و پایین می‌رود. عاقبت می‌ایستد وسط: “کو؟ کجاس؟”. کوسه انگار دنبال راهی برای خروج است. گیج است، سرش را به دیوار می‌کوبد. به پنجره‌ی هال اشاره می‌کنم: “باید اون پنجره رو وا کنیم تا کوسه بره بیرون”. می‌دوم سمت پنجره. پایم را خرده‌شیشه می‌برد. از درد به خودم می‌پیچم. پنجره را باز می‌کنم تا کوسه بیرون برود. کوسه می‌آید این طرف. عقب‌تر می‌روم پای دیوار. کوسه خودش را از پنجره بیرون می‌کشد. نفسم را محکم بیرون می‌دهم. خم می‌شوم تا خرده‌شیشه را از پام در بیاورم. بابا سیگارش را روشن می‌کند و پکی عمیق می‌زند: “اگه به خاطر نوشتن نبود، پس چرا رفت؟ “. هر چه می‌گردم خرده‌شیشه را نمی‌بینم. می‌نشینم روی مبل و آباژور را روشن می‌کنم. بابا داد می‌زند: “خاموشش کن” و پک عمیق‌تری به سیگارش می‌زند: “به خاطر چی ما رو ول کرد؟ “. آباژور را خاموش می‌کنم. مامان همیشه روی همین مبل خوابش می‌برد. زیر نور آباژور، لمیده و کتاب توی بغل، انگار بچه‌اش را بغل گرفته باشد. بیدارش که می‌کردم وحشت‌زده می‌پرید: “چیه افرا؟ “. وقتی می‌گفتم برود سر جایش بخوابد جواب می‌داد: “جای من همین‌جاست”. و با چشم‌های پف‌کرده شروع می‌کرد به خواندن کتاب. بیشتر وقت‌ها تا صبح همان‌جا می‌ماند و خوابش می‌برد. رو به بابا می‌پرسم: “گوشی لعنتی کجاست؟ “. نور چراغ گوشی را که صاف روی زخم بیندازم، خرده‌شیشه‌ی موذی را هم پیدا می‌کنم. بابا ولی توی حال خودش است: “تا چند دقیقه دیگه توفان میشه. اون ابرا رو نگاه کن افرا” نگاه از آسمان گچی بالای سر بابا برمی‌دارم و سر می‌چرخانم سمت پنجره. کوسه هنوز توی آسمان معلق است. از بالای چراغ‌های روشن آتی‌ساز رد می‌شود، شیرجه می‌زند توی چمران و دوباره خودش را بالا می‌کشد، تا ‌ام‌۴۵ می‌رود، تا سیاه‌چاله‌ی مخفی راه شیری. زخم پام بیشتر می‌سوزد. بابا بلند می‌گوید: “اگه می‌خوای دوباره به مامانت تلفن کنی، بی‌فایده‌س. جواب نمی‌ده”. لنگان برمی‌گردم و می‌نشینم روی تشک. گوشی را از بابا می‌گیرم: “می‌خوام این خرده‌شیشه‌ی لعنتی رو ببینم. چراغا رو روشن کنم؟ “. بابا سیگارش را خاموش می‌کند. آرام می‌گوید: “نور چشامو به گا می‌ده”. چراغ گوشی خودش را روشن می‌کند. نورش را روی زخم پام می‌گیرد: “داره خونریزی می‌کنه. خرده‌شیشه دراومده”. روی زخم را خوب نگاه می‌کنم: “بدجور می‌سوزه”. بابا زمزمه می‌کند: “یه بادبون لازم داریم افرا”. زخم بیشتر می‌سوزد. جیغم هوا می‌رود. پام را از زیر دست بابا بیرون می‌کشم: “امتحان فردا رو چی کار کنم؟ هیچ‌چی نخوندم”. بابا سر می‌چرخاند دور تا دور اتاق. همه‌چیز درهم و برهم است. کوسن‌ها روی زمین پخش و پلا، روی مبل پر از لباس‌های من و بابا، هر کدام یک ور. قوطی‌های خالی کنسرو مرغ و ماهی روی میز جلوی مبل.

-برو از کمد مامانت چند تا روسری بیار.

سفت کف پام را می‌گیرم تا خونش بند بیاید: “روسری می‌خوای چی‌کار؟ ببین من می‌دونم مامان به خاطر کی رفت، اون‌وقت تو هنوز نمی‌دونی”. بابا داد می‌زند: “تا توفان نشده برو سطل و تی رو هم از آشپزخونه بیار”. نمی‌دانم توی سرش چیست؟

-دیگه نمی‌خوام به این بازی مسخره ادامه بدم. ‌یه کات بده بریم پی کارمون.

-من اون ام۴۵ کوفتی رو هر شب با تلسکوپ رصد می‌کردم ولی این یکی ‌ام‌۴۵ کوفتی رو نشد ببینم. گوگل رو زیر و رو کردم.

می‌روم سمت آشپزخانه. می‌لنگم. خرده‌شیشه بیشتر تو می‌رود. دارد به استخوان کف پام می‌رسد. دنبال سطل و تی می‌گردم: “اصلاً مگه همه‌چی رو باید دید؟ “. بابا داد می‌زند: “داره توفان میشه. بجنب افرا”. چشمم به سطل و تی می‌افتد. برمی‌گردم سمت هال. دوباره زخم پام می‌سوزد. خرده‌شیشه بالا و بالاتر رفته. روی ساق پاهام حسش می‌کنم: “بیا تمومش کنیم. این تشک کوفتی رو بذاریم روی تخت. خونه رو مرتب کنیم. کف زمین پر از خرده شیشه‌س. ببین‌یه لیوان سالم باقی نذاشتی. اون دیوار رو نگاه کن چی به روزش آوردی”. چشمم به تابلوی زن خون‌آشام می‌افتد. توی تاریکی قرمزی موهاش برق می‌زند. موهاش ریخته روی‌شانه‌های مردی که در آغوش گرفته. مشخص نیست دارد مرد را می‌بوسد، بو می‌کشد، نوازش می‌کند یا می‌خواهد خفه‌ش کند؟ تابلو درست بالای مبل سه نفره است. مامان که تابلو را به دیوار زد بابا گفت: “عکس منظومه‌ی شمسی رو برداشتی و این نقاشی مسخره رو زدی؟ “. مامان جواب داد: “یه‌کم زیبایی ببینیم”. تابلوی منظومه‌ی شمسی را گذاشته بود کنار در ورودی. مثل قبل‌تر که عکسی بزرگ از عروسی خودشان هم، به سرنوشت این یکی تبدیل کرده بود. بابا پرسیده بود: “به این هیولا می‌گی زیبا؟ ” و با پشت قوزکرده برگشته بود سمت پنجره، پای تلسکوپ.

-واسه‌یه‌ام‌۴۵ به همه‌چی گند نزن.

درست کنار تابلو، چای شره کرده و گند‌زده به دیوار. بابا با سطل و تی، دکل می‌سازد. روسری‌ها را هم از اتاق می‌آورم. با روسری‌های رنگ‌رنگی که توی تاریکی خاکستری می‌زنند، بادبان می‌سازد.

-از جزیره‌ی کریسمس راحت می‌رسیم به سیدنی و اون‌جا اوضاع بهتر میشه. باید دوباره پارو بزنیم.

قرار نبود این‌قدر جدی باشد. فقط می‌خواستیم سرمان را گرم کنیم ولی بابا حاضر به ترک صحنه نیست. بیشتر وقت‌ها که با هم تنها بودیم در نقش فضانوردانی که توی فضا پی اکتشافی تازه باشند، نمایش‌هایی بیشتر کمدی تا تراژدی را روی صحنه می‌بردیم. می‌گویم کمدی چون اغلب بابا فضانوردی شکست‌خورده می‌شد در سیاره‌ای ناشناخته که یا کپسول اکسیژنش سوراخ می‌شد یا سفینه‌اش او را جا می‌گذاشت. آن‌وقت تا آخر بازی روی سیاره‌ی ناشناخته می‌ماند و گاهی با موجودی فضایی مواجه می‌شد که نقشش را سایه‌ی روی دیوار بازی می‌کرد، سایه‌ی خود بابا که از انعکاس نور ماه از آسمان پرستاره‌ی گچی روی تابلوی خون‌آشام می‌افتاد و تا زیر مبل کش می‌آمد. بابا، فضانورد بخت برگشته، دنبال راه نجات بود و موجود فضایی به زبانی که نمی‌شد از آن سر درآورد چیز‌هایی می‌گفت که بابا گیچ و گنگ می‌ماند آن‌قدر که نمی‌دانست با آن موجود فضایی باید زیست مسالمت‌آمیزی داشته باشد یا ولش کند و خودش را پرت کند توی فضا. من همیشه نقش فضانوردی کوچک و نابلد را بازی می‌کردم که ملتمسانه از او می‌خواستم زودتر به خانه برگردیم.

-دلقک‌بازیتون تموم نشد؟

مامان که به خانه می‌رسید و ما را همچنان توی آن وضع می‌دید، متعجب می‌نشست پشت میز و شام دست‌پخت بابا را می‌خورد. با هر قاشقی که دهانش می‌گذاشت چند لحظه‌ای انگار متعجب یا کلافه به ما خیره می‌ماند. کمی که می‌گذشت از سر و صدای زیادی اجرا، دور سرش دستمال می‌بست و می‌رفت پشت میزتحریرش. تق و تق کلید‌های لپ‌تاپش بلند می‌شد و من به رقص انگشت‌هاش خیره می‌ماندم؛ مثل رقص کولی‌ها بود. از این طرف لپ‌تاپ به آن‌طرف می‌پرید و انگار بدون لمس هیچ کلید‌ی در بی‌نظمی هماهنگی پیش می‌رفت و قصد توقف هم نداشت.

-چرا پارو نمی‌زنی دختر؟

خیره نگاهش می‌کنم: “تو واقعاً نمی‌دونی چرا رفت؟ ” سرش را سمت آسمان گچی می‌چرخاند: “به خاطر چی بود؟ داره مغزم رو می‌خوره. نمی‌دونم”. توی این یک‌هفته پاک به فاک رفته. پیشنهاد بازی با من بود. تشک را گفتم بیاوریم وسط هال و یادش آوردم بچه که بودم با بالش و چادر برایم خانه می‌ساخت. بالش‌ها را دور تا دور روی هم می‌چید و رویش چادر میانداخت، آن‌وقت دراز می‌کشیدم زیر چادر، خیره به آسمان گچی و بابا یکی‌یکی ستاره‌ها و سیارات را نشانم می‌داد و می‌خواست اسم‌شان را تکرار کنم. یک‌بار یادم هست همزمان با بازی ما، مامان کتاب توی دست گوشه‌ی هال خوابش برده بود. بابا بیدارش کرد: “تو چرا تا چند صفحه می‌خونی خوابت می‌بره؟ “. مامان دوباره شروع کرد به خواندن و جوابش را نداد. بابا دوباره پرسید: “لالایی نوشته اون تو؟ “. مامان جلد کتاب را نشانش داد: “به نظرت توی خشم و هیاهو لالایی می‌نویسن؟ “. بابا پشت کرد به مامان و رو به من گفت: “لالایی نه… فقط یاوه می‌نویسن”. مامان بی‌اعتنا به بابا نفسی عمیق کشید. نور آباژور روی صورتش میلغزید و حرکت دست‌های مامان حین ورق زدن کتاب مثل نسیمی بود آرام که از یک‌طرف به طرفی دیگر می‌رفت. دست می‌کشم لای فر‌های گره‌خورده‌ی موهام، دارم کلافه می‌شوم.

-امتحان فردا رو چی‌کار کنم بابا؟ جبر و احتمال تو مخی…

بابا گوشه‌ی شمال شرقی آسمان را نشان می‌دهد، کرکس نشسته و بعد آن چند ستاره‌ی نزدیک به هم؛ ‌امشب قفلی‌زده به ام۴۵.

-می‌دونی چند تا سیاره دور این ستاره‌ی پروین می‌چرخن؟

نمی‌دانم. ساکت می‌مانم.

-فقط دو تا سیاره‌ن که هنوز به ستاره متصلن… باقی سیاره‌ها سرگردون شدن دختر.

قبلاً هم درباره‌شان شنیده بودم. سیارات متصل و سیارات سرگردان. لحظه‌ای سیارات متصل جاذبه‌ی ستاره را از دست می‌دهند و می‌شوند سیارات سرگردان، ر‌ها، گم و نامعلوم در فضا. تاریک می‌شوند چرا که دیگر به هیچ ستاره‌ای متصل نیستند تا روشن و نورانی‌شان کند. مثل تمام سیاراتی که دور پروین می‌چرخند. زمزمه می‌کنم: “راحتش بذار بابا”. لحظه‌ای نفس بابا انگار گیر کرده توی سینه‌ش. صداش بغض دارد. سیب گلوش پایین پایین است: “من که راحتش گذاشته بودم”. ‌شانه‌های بابا میلرزد. زمزمه می‌کنم: “بابا”. بابا نفسش را محکم بیرون می‌دهد. سیب گلوش بالا می‌آید: “گفتی آناکارنینا رو خوندی؟ چقدر تشنه‌م”. سرم را روی‌شانه‌اش می‌گذارم. بوی لاشه‌ی سگی می‌دهد که وسط علفزار لش کرده: “پاشو ‌یه دوش بگیر. این بند و بساط رو هم جمع کنیم”. بلند می‌شوم که از آشپزخانه برایش آب بیاورم. لنگان می‌روم. خرده‌شیشه را حالا حس می‌کنم که توی پام حرکت می‌کند. بابا داد می‌زند: “آخرش چی میشه؟ “. چند لحظه بی‌حرکت می‌مانم: “هیچی. باید بریم پی کارمون. تو بری بالاخره سر کلاس‌های درس، منم برم امتحانای مزخرفم رو بدم”. می‌روم توی آشپزخانه. صدای بابا می‌آید: “آخر آناکارنینا رو می‌گم”. با صدای بلند می‌گویم: “توی‌ایستگاه قطار خودکشی کرد”. یک‌هو صدای آرام کوبیدن چیزی به در می‌آید. برمی‌گردم سمت بالکن. داد می‌زنم: “یه کوسه‌ی دیگه”. کوسه‌، خودش را به شیشه می‌کوبد. بطری آب را برمی‌دارم و می‌دوم توی هال. گوشی بابا زنگ می‌خورد. فوری گوشی را برمی‌دارد. چند لحظه‌ای ساکت می‌ماند. زمزمه می‌کنم: “سر و کله‌ی‌یه کوسه‌ی دیگه پیدا شده بابا”. بابا بلند می‌گوید: “اگه قراره برگردی باید به خاطر من و افرا باشه نه کتابا”. تیزی خرده‌شیشه رگ‌هام را می‌درد، هی بالا و بالاتر می‌رود. بابا لگد می‌زند به قایق‌های کاغذی. هر کدام به گوشه‌ای پرت می‌شوند. یکی زیر مبل، یکی زیر میز، یکی آن‌طرف قالی، یکی دیگر چپه روی سرامیک.

-کار کار کار. کدوم کار؟ یکی ندونه فکر می‌کنه رئیس جمهوری. چارتا صفحه نوشتن هم شد کار که بهونه کردی واسه نیومدن؟

زمزمه می‌کنم: “کوسه پشت در بالکنه”. بابا از این طرف هال می‌رود آن طرف: “یه هفته ست رفتی. آخه به تو هم می‌گن مادر؟ “. بلندتر می‌گویم: “الان کوسه در بالکن رو می‌شکنه”. بابا می‌نشیند لبه‌ی پنجره: “تا دیروقت می‌مونی دفتر پروین که اونجا خلوته و می‌تونم راحت بنویسم. ” باد سرد می‌آید تو. میلرزم. شال مبل را برمی‌دارم و می‌پیچم دور خودم. می‌روم و قایق‌ها را از زیر مبل و زیر میز و آن طرف قالی جمع می‌کنم و همه را مرتب، کنار هم ردیف می‌کنم: “این کوسه مثل قبلی نیست، ترتیب جفتمونو می‌ده”. کوچک و بزرگ ندارند قایق‌ها. همه به یک اندازه، درست اندازه‌ی یک ورق کاغذ کتاب. یا آنا کارنینا یا جنگ و صلح. بابا چند بار می‌گوید “الو” و گوشی را پرت می‌کند روی مبل. از لبه‌ی پنجره پایین می‌آید. سایه‌اش روی سرامیک سر می‌خورد: “شاید زیادی گیر دادم. نمی‌خواس بیاد، ما هم باید قید رفتن رو میزدیم”. برمی‌گردم سمت بابا. سیب گلوش توی تاریکی می‌درخشد. انگار تیله‌ای نورانی، وسط گلویش است. می‌پرسم: “می‌خواس بمونه این‌جا که چی؟ “. دست می‌کشم لای فر‌های گره‌خورده. چشم‌هام را می‌بندم. ریش‌تراش را می‌چسبانم به سرم. چشم‌هام را باز می‌کنم. سیب آدم بابا، شکل سیاره‌ای وسط گلو، دور خودش می‌چرخد: “دیگه مهم نیست چرا رفت”. چشم‌هام را می‌بندم. ریش‌تراش را می‌کشم تا وسط سرم. چشم باز می‌کنم. سیاره‌ی چرخان هنوز وسط گلوی باباست: “دلش نخواست بمونه، رفت”. مکث می‌کند و دوباره می‌گوید: “درباره‌ی پروین هم حق داشت. نه مادری نه پدری نه خواهر و برادری… از دار دنیا‌یه رفیق داشت”. چشم‌هام را می‌بندم. دسته‌دسته مو‌های تراشیده‌ام روی زمین می‌افتند. چشم باز می‌کنم. سیاره‌ی گلوی بابا تندتر می‌چرخد. بلند می‌گویم: “پارو بزن بابا”. بابا پارو‌ها را برمی‌دارد: “مامانت که‌یه زن معمولی نبود. واسه خودش هدف داشت”. تندتر پارو می‌زند. داد می‌زنم: “ریدم تو هرچی هدف”. بابا دست از پارو زدن می‌کشد. نوبت من است. پارو می‌زنم: “هنوز فکر می‌کنی پروین زن بود؟ آره؟ “. سیاره‌ی چرخان گلوی بابا آرام می‌گیرد. تندتر پارو می‌زنم: “سرت رو کردی توی اون تلسکوپ کوفتی و از هیچی خبر نداری. هی می‌گی پروین، هی می‌گم اسمش رو نیار”. همان‌طور که سیاره‌ی چرخان، آرام گرفته و بابا بی‌حرکت خیره به روبه‌رو نگاه می‌کند، یک‌هو با لگد می‌کوبد به سطل و تی. بادبان کشتی روی آب می‌افتد: “هیچی نگو افرا. هیچی نمی‌خوام بشنوم”. بلندتر می‌گویم: “خودم رفتم سر گوشیش. همه‌ی عکساش رو دیدم. همه‌ی مسیجاش رو”. یک‌هو چیزی مثل حباب، من را و بابا را می‌کشد تو. هر دو معلقیم. دست‌مان به جایی بند نمی‌شود. صدا‌ها توی سرم چرخ می‌خورند. صدای موج. صدای جانوری؛ احتمالاً همان کوسه که حالا ما را بلعیده. بابا برمی‌گردد سمتم. شناور است و وحشت‌زده. کوسه دهانش را باز می‌کند، خانه را می‌بینم از آن تو. تابلوی خون‌آشام و بعد کتاب‌های کتابخانه. برمی‌گردم رو به عقب. مامان هم توی شکم کوسه است. دست تکان می‌دهد برای من و بابا. داد می‌زند: “اومدم کتابام رو ببرم فرزاد”. بابا پشت می‌کند به مامان: “باید بگی اردشیر”. کوسه دارد خانه را دور می‌زند. خودش را به مبل، به در و دیوار می‌کوبد. صدای خرد شدن شیشه می‌آید.

-بابا قبل این‌که از پنجره بزنه بیرون باید خودمون رو نجات بدیم.

بابا خودش را می‌کشاند جلو. دسته‌ی تی را می‌گیرد و می‌رود تا دهان جانور. دسته را به آرواره‌هایش می‌کوبد: “بیا جلو. همین که دهنش رو وا کرد می‌پریم بیرون”. کوسه مدام پیچ و تاب می‌خورد. من و بابا آماده‌ایم تا بیرون بپریم. برمی‌گردم سمت مامان: “تو نمی‌ای؟ “. مامان سرش را تکان می‌دهد. داد می‌زند: “کتابام”. همین‌که کوسه دهان باز می‌کند بابا می‌گوید: “بپر افرا”. هر دو بیرون می‌پریم. درست پای پنجره می‌افتیم. بابا نفسش را محکم بیرون می‌دهد: “قصه‌ی یونس بود یا پینوکیو؟ “. می‌خندم. بلند می‌خندم. وسط خنده گریه‌ام می‌گیرد: “بیا رابینسون کروزوئه باشیم. بیست و هشت سال توی‌یه جزیره دووم آورد. با همه‌چیش ساخت. حتی با آدم‌خوارا”. پنجره را می‌بندم. بابا خودش را می‌کشاند وسط هال: “آخرش چی شد؟ “. می‌روم سمت تشک: “بیا اون ور تشک رو بگیر”. بابا لبه‌ی تشک را می‌گیرد. می‌گویم: “یه طوطی پیدا کرد و باهاش رفیق شد”. بابا تشک را بلند می‌کند: “اسم طوطی رو چی بذاریم؟ “. من هم این طرف تشک را بلند می‌کنم و می‌گذاریم‌اش روی تخت اتاق‌خواب: “اسمش رو می‌ذاریم اسکارلت”. خوابم می‌آید ولی قبل از خواب باید جبر و احتمال فردا را مرور کنم. از اتاق بیرون می‌زنم. قوطی‌های کنسرو را برمی‌دارم. کوسن‌های روی زمین را روی مبل می‌چینم. بابا دنبالم می‌آید: “چرا اسکارلت؟ “. از وسط هال، کتاب‌های پاره‌ی مامان را برمی‌دارم و می‌گذارم توی قفسه‌ی کتابخانه. دست می‌کشم روی ردیف کتاب‌ها: “توی‌یه کدوم از اینا‌ یه قصه‌ای خوندم درباره‌ی طوطی عجیبی که‌یه روز صاحابش رو ول می‌کنه. اسمش اسکارلت بود. پرای رنگی داشت”. بابا می‌رود به آشپزخانه، جاروبرقی را می‌آورد: “اسمش مهم نیست”. جارو را روشن می‌کند. صدای جاروبرقی توی خانه می‌پیچد. دست می‌کشم لای فر‌های هنوز گره‌خورده‌ی موهام. دستم لای مو‌ها گیر می‌کند. چشمم به قایق‌ها می‌افتد، ر‌ها شده هر کدام گوشه‌ای. خم می‌شوم و قایق‌ها را برمی‌دارم. بابا روی خرده‌شیشه‌ها را جارو می‌کشد. تیزی خرده‌شیشه‌ای را که توی پایم رفته بود حالا نزدیک قلبم حس می‌کنم. قایق‌ها را می‌برم سمت پنجره. پنجره را باز می‌کنم. شهر خوابیده ا‌ست، جز چند ماشین که از چمران می‌گذرند، خیابان‌ها خالی و تاریک‌اند. روی تپه‌های اوین، چرا‌غ‌هایی از دور سوسو می‌زنند. حتا چراغ‌های آتی‌ساز همه خاموشند. سرم را بالا می‌برم. آسمان چراغانی است، کوسه‌ها لابه‌لای ستاره‌ها به نوبت دهان باز می‌کنند و تک تک‌شان را می‌بلعند. از کرکسِ نشسته گرفته تا دست آخر خود ‌ام‌۴۵. زمزمه می‌کنم: “کارتون رو خوب بلدید کوسه‌ها‌ی لاشی”. از لبه‌ی پنجره آویزان می‌شوم و قایق‌ها را یکی یکی پرت می‌کنم پایین. هر هفت قایق کاغذی آرام آرام توی هوا چرخ می‌خورند.

/ به داستان امتیاز دهید /

میانگین: 5 ⭐ (بر اساس 2 رأی)

/ هنوز کسی امتیاز نداده /

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x