بهزاد درِ فریزر را باز گذاشته و زل زده به کیک بزرگ دو طبقه توی آن. کیک تزیینات صورتی رنگی دارد و توی ظرفِ شفافی که دورش سلفون پیچیده شده قرار گرفته. بهزاد بیآنکه چیزی از توی فریزر بردارد، درش را میبندد و روی صندلی آشپزخانه ولو میشود. نگاهی به ساعت دیجیتال روی میز آشپزخانه میاندازد و ریشِ سفید چند روزهاش را میخاراند. ساعت، هشت شب را نشان میدهد. تلفن را بر میدارد و شمارهی دوست قدیمیاش مرزوق را میگیرد. مرزوق خیلی زود تلفن را جواب میدهد: “ها په چته صدات گرفته ن؟”
-هیچی. نادیا بیمارستان کیشیکه… از صبح با کسی حرف نزدُم. داشتُم وسایلِ میبستُم.
-خو پَ خسته نباشی پیرمردِ با زن نشسته… کمک نمیخوای؟
-کمک که میخوام… ولی مثلاً تو کورِ بیمزه چه کمکی از دستت ساخته ن؟
-بات حرف میزنُم صدات نِگیره خو صورت.
-نمیخوا، تو بگو ای کیکِ چه کارش کنیم؟ یعنی اینِ ما بذاریم کولِمون از شهرک هلک و هلک با خومون ببریمش تا کرج؟
-خو مانِ دعوت کن بخوریمش.
-نادیا دهنُمِ سرویس میکنه.
-خو به عاموئه که جدید می آ جا تو بگو خونه سازمانیا شرکت نفت، کیک هم روشونه. فقط نمیشه بخوریش.
-تو خو کور هستی… کاش لال هم میشدی. ای کیکِ ما سه ساله تو فریزر زفتش کردیم… نه خایه میکنیم بخوریمش، نه بندازیمش.
چند ثانیهای سکوت میشود. مرزوق با لحنی کمی جدیتر ادامه میدهد: “کاکام بهزاد، خدا علیِ بیامرزه. میفهمُم که بچه تِ دم عروسیش از دست بدی چه نکبتیه… اما خو چه؟ تا کی؟ نادیا اینِ زفت کرده که تونِ باش دوماد کنه؟ خودت خلاصش کن.”
بهزاد سرش را پایین میاندازد و روی پلکهایش را میمالد. با صدایی گرفتهتر از قبل، به مرزوق میگوید: “خودت زنگ بزن به بقیه دعوتشون کن… مو دستُم بندِای اثاثان.”
***
جایی، کمی آنطرفتر از اهواز، میان بیابانهای مسطح “عرب راشد”، دکل حفاری نفت مثل غولی سیاه بین بوتههای خار و درختچههای کنار و رملک خوابیده بود. دم غروب بود. علی و سه نفر دیگر، از کانکسهای استراحتگاهشان بیرون آمدند و به سمت پیکاپ سفیدرنگی که آرم شرکت ملی حفاری روی درش حک شده بود، حرکت کردند. صدای قهقهشان فضا را پر کرده بود. لباسکارهایشان کم و بیش کثیف بود و کفشهای ایمنی را از پا در نیاورده بودند. حسابی خسته بودند اما چشمهایشان برق رضایت داشت. عملیات سختی را پشت سر گذاشته بودند و حالا که همهچیز خوب پیش رفته بود، داشتند یکدیگر را دست می انداختند.
علی از بوتهی علف خشک کنار پایش برگی کند و همراه بقیه سوار ماشین شد. هنوز به جادهی اصلی نرسیده بودند که صدای خروپف مهرداد بلند شد. از خستگی خوابش برده بود و بساط مسخره بازی بقیه را دوباره فراهم کرده بود. علی نگاهی توی چشمهای فوأد انداخت و دوتایی پقی زدند زیر خنده. علی و فوأد از بقیه جوانتر بودند و خستگی ناپذیر. علی با همان برگ علفی که کنده بود بینی مهرداد را چندبار قلقلک داد. همگیشان خفه و بیصدا میخندیدند. رانندهشان؛ عماد، هر از چندگاهی از توی آینه نگاهی به عقب می انداخت و آرام میخندید. مهرداد تقریباً هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. خوابِ خواب بود. فقط یکی دو باری همانجور غرق خواب دماغش را خارانده بود. علی اما دست بردار نبود. آنقدر قلقلکها را ادامه داد که مهرداد بیدار شد و هر چه از دهنش درآمد نثار همگیشان کرد. از آن حالت عصبی مهرداد، همه به قهقهه افتاده بودند. این دفعه عماد دیگر از توی آینه همراهیشان نمیکرد. او هم برگشته بود به سمت بچهها و چیزکی میگفت و با مهرداد شوخی میکرد که صدای بوق ممتد کامیونی که در لاین کناری سبقت گرفته بود سرِ عماد را به سمت جاده برگرداند. دیر شده بود. انحراف به چپ و سبقت آن کامیون، صدای قهقهشان را خاموش کرد.
آخرین چیزی که علی از لای پلکهای خونی نیمهبازش دید خورشید بود که توی زمین فرو میرفت.
***
عصر شده و بهزاد، حیاط خانه را مهیای آمدن مهمانهایش کرده. باغچهی نسبتاً بزرگش را آبپاشی کرده و میز و صندلیها را نزدیکِ در پشتیِ ساختمان چیده است. روی میز، یک فلاسک دوقلوی بزرگ چای و آبجوش گذاشته و یک سینی پر از لیوانهای بزرگ برای چای و آب و تعدادی شات کوچک. دو بطری آب معدنی هم روی میز است که توی آن که سرش خالیتر است عرق ریخته. و یک کیک بزرگ که ظاهر چندان دلچسبی ندارد. چند جای کیک فرو رفته و تزییناتش هم کم و بیش له شده. اما پیداست که روزی کیک باشکوه و زیبایی بوده.
مرزوق بلند بلند حرف میزند و صدای بقیه لای صدای خندههایش گم شده. آن سه تای دیگر در حال خوش و بش با همند و توجهی به او نمیکنند. اما مرزوق از آنهایی نیست که به این زودی میدان را خالی کند، عصای سفیدش را بلند میکند، به پشت بهزاد میزند و میگوید: “اوی با تونُم، ریبون جدیدُم قشنگن؟”. محمد میپرد وسط حرفشان: “ای کورِ علیهم العنت، مانِ پاره کرد ایقد که گفت عینکُم خوبن یا نه… عین همو قبلیه… هیچ هم به او دماغ عقابیت نمی آ، خلاص.”
-خو دهن سرویس… نه که تو شلوار لی و پیرهن لاکوستتِ از سال ۵۲ به ای ور هی عوض کردی.
همگیشان میزنند زیر خنده. مرزوق راست میگوید. محمد از آن زمانها که جوان بودند جز اینکه کچل شده، تغییر دیگری نکرده. حتی مدل لباس پوشیدنش هم عوض نشده. انگار توی همان سالهایی که همهشان جوان بودند، جنگ نشده بود و مرزوق هم هنوز ترکش به چشمهایش نخورده بود، فریزش کردهاند. سیروس اما هرچندسال یکبار دستی به سر و روی استایلش میکشد و قرتیتر میشود. کت و شلوار لینن کرمی رنگی پوشیده که با لوفر کتانش حسابی ست شده. محمد سر به سرش میگذارد: “میگُم صابخونه خوش با زیرشلواریه… تو چته ایقد تیپ کردی؟” سیروس اهمیتی به حرفهایشان نمیدهد و آرام میرود به سمت میز و صندلیها. منتظر بهزاد نمیشود که بفرما بزند و زودتر از بقیه مینشیند، سیگاری از جیبش در میآورد و روشن میکند. مرزوق به سیروس میگوید: “یاالله عامو شما مثل ایکه خیلی وقته رسیدین؟” و دوباره میزنند زیر خنده. مرزوق هم کنار سیروس مینشیند و سیگاری از جیبش در میآورد. سیروس فندک میگیرد زیر سیگار مرزوق و یک پک که میزند، با انگشت دو تا میزند روی دست سیروس. سیروس میخندد و میگوید: “تو آدم نمیشی. ”
-مو داشتُم آدم میشدُم که صدّام زد کورُم کرد… البت خو قسمت بود… اگه مو کور نمیشدُم که ببرینُم بیمارستان نفت، ای بهزاد بدبخت صد سال نمیتونست یه زنی مثل نادیا پیدا کنه… مو برکت زندگیتونُم بوخدا…
با صدای خشدار شده از سیگار بلند بلند میزند زیر خنده.
محمد زل میزند به کیک روی میز ولی چیزی نمیگوید. حواسش پیش بقیه نیست. بقیه هم متوجه او شدهاند و برای لحظاتی سکوت میکنند. طبق معمول مرزوق سکوت را میشکند: “بهزاد کاکام… اگه سختته ولش کن.” بهزاد انگار که تمام جرئتش را برای آن لحظه جمع کرده، چاقو را در کیک فرو میکند. چند ثانیه خیره به چاقوی توی کیک، مکث می کند. بعد یک تکه از کیک را میبُرد و توی بشقاب میگذارد. سیروس هر بشقابی را که پر میشود، پاس میدهد به دیگری و محمد پیکها را پر میکند و جلوی آن سه نفر دیگر میگذارد. همگی جرعهای مینوشند. محمد به دمپاییهای زرشکی نادیا که دم درِ ورودی رها شده، چشم میدوزد. همگیشان به جز بهزاد در سکوت چیزی دود میکنند و کیک میخورند. مرزوق دوباره سکوت را میشکند: “میگُم ای خو هنو انگار تازهن، مزهش بد نی، نه؟ ” بهزاد، بیگفتگو دوباره بشقابش را پر میکند و محمد مدام پیکها را. انگار میترسند که حرفهای توی ذهنشان را به زبان بیاورند. محمد با صدایی بغض آلود و خفه میگوید: “علی دلخوشیِ همهمون بود…” و قطره اشکی از گوشهی چشمش راه میافتد.
***
هوا دیگر تاریک شده و پیرمردها بیآنکه چراغی روشن کنند همچنان توی حیاط نشستهاند و مینوشند و دود میکنند. هر از گاهی مرزوق جوکی میپراند و الباقی لبخند بیرمقی میزنند یا حرف را عوض میکنند.
مرزوق از بهزاد یک تکهی دیگر کیک میخواهد که ناگهان چراغ حیاط روشن میشود. نادیا با همان لباس فرم سرمهای بیمارستان در آستانهی در ایستاده و در حالی که تلاش میکند دمپاییهایش را پا کند بر سر بهزاد فریاد میکشد. لابلای گریه و زاری میگوید: ” کیک عروسی بچهم بود… چرا دست زدین؟” بهزاد میرود به سمتش و سعی میکند دلداریاش بدهد اما نادیا اجازه نمیدهد و بهزاد را هل میدهد. آنقدر تقلا میکند که خودش به زمین میافتد. همانجا که زمین خورده، مینشیند و مقنعهاش را میکشد توی صورتش. هایهای میزند زیر گریه.
محمد زیر بازویش را میگیرد و از جا بلندش میکند اما نادیا با خشونت بازویش را از دست محمد بیرون میکشد و میرود توی خانه.
***
نیمه شب است. مهمانی تمام شده و مهمانها رفتهاند. زن و شوهر کلامی با هم حرف نزدهاند. بهزاد در سکوت، روی تخت ولو شده و نادیا روی کاناپه توی هال که آرام از جا بلند میشود و میرود توی آشپزخانه. در یخچال را باز میکند و از بطری کمی آب مینوشد. در نور یخچال، سایهی آخرین تکه از کیک را روی میز آشپزخانه میبیند که بهزاد توی ظرفی برای او گذاشته است و یک چاقوی بزرگ هم کنارش.
روی صندلی مینشیند و به کیک زل میزند. چاقو را که نوکش در کیک فرو رفته، بیرون میآورد و اندک خامهی باقیمانده روی تیغهی چاقو را میچشد.
اشک از گونههایش به آرامی پایین میغلتد.