دفع اعضای زائد بدن

زمان مطالعه: 39 دقیقه

عبدو سیگار روشن کرد و عصایش را تکیه داد به تخت چوبی توی حیاط. پای بریده‌ی کبود و گندیده را از توی کیسه‌ها از زیر یخ‌ها بیرون آورد. براندازش کرد و بدون آنکه به خرّم نگاه کند گفت: “اینه فقط باید بسوزونیش عامو”. خرّم هیچی نگفت. نشست روی آجر‌های لبه‌ی باغچه. عبدو از روی تخت چوبی زیر نخل بلند شد و پای بریده را برد گوشه‌ی حیاط و گذاشتش زمین. رفت توی انباری و یکی دو دقیقه بعد با فویل آلومینیومی بیرون آمد. فویل را چند لایه پیچید دور پا و ‌ایستاده گذاشتش توی تنور و شیر گاز را تا آخر باز کرد و کبریت زد. تنور گَر گرفت.

-اگه خاکسترِشه می‌خِی، فردا با ‌یه گلدونی چیزی بیا ببرش.

خرّم اشاره کرد به جای خالی پاش و گفت: “این چی میشه پس؟”

-والا ‌یه پای تازه لازم داریم خو…

-خب…

-یه مدت بمونی اینجا شاید گیرت بیاد ولی قیمتشه نمی‌دونُم.

-یعنی چی؟

عبدو عرق پیشانی‌اش را با آستین پاک کرد، سیگارش را انداخت توی تنور و نگاهی به آتش انداخت. شیر گاز را دستکاری کرد و از همانجا گفت: “چند هفته ‌یه بار یکیه کوسه می‌زنه ‌ای اطراف… باید شانس بیاری کوسه هه یاروئه جِر واجِر کنه که بعدِ مردنش بری بگی پاشه می‌خِی فلان قیمت”.

خرّم به دودی که از تنور بیرون میزد خیره شد و گفت: “ای بابا”.

عبدو با دست به بیرون اشاره کرد: “همی ساحل اینجا نزدیک عصر پُرِ کوسه میشه”. خرّم خنده‌اش گرفت: “کوسه که مهم نیست… اونی که کوسه باید پاش رو بزنه از کجا بیارم؟”. عبدو دست خرّم را گرفت و کشید دنبالش. پنجره‌ی یکی از سالن‌های رو به حیاط باز بود. اشاره کرد به دیوار سالن و خرّم چشمش افتاد به سرِ کوسه‌ای کوبیده به دیوار.

-قِدیما که می‌خواستیم کوسه شکار کنیم، با قایق می‌رفتیم خون ‌یه حیوونیه میریختیم تو آب تا سر و کله‌ی کوسه‌ها پیدا شه.

خرّم رفت سمت تنور که ببیند پای بریده‌اش در چه حالی است. عبدو با خنده ادامه داد: “یه قایق بگیر یکیه ببر با خودت که کوسه پاشه بزنه”.

-خب یکی رو خفت کنم و پاش رو ببرم که راحت تره.

-‌ها… ولی مو به راه حل‌های خودُم فکر می‌کنُم همیشه.

خرّم دستش را جلو برد که خداحافظی کند. عبدو دستش را دو دستی گرفت: “او راننده هه که گفتُم بیرون بایسته… خوبه‌ها… فقط شاید زانوش داغون باشه”.

خرّم زد زیر خنده: “اگه خاکستر رو خواستم، فردا میام ‌یه سر… اگرم نیومدم بریزش بره”.

-ولی ‌یه چیزیه باید بدونی عامو… نه که خیلی کم دیگه کسی میره ماهیگیری، بیشتر اینایی که کوسه می‌زنه بچه هان که همش وِلَن تو دریا.

خرّم که هنوز دستش توی دست‌های عبدو بود نخواست نشان بدهد که منظور عبدو را نفهمیده و فقط گفت: “خب”. عبدو دست خرّم را ول کرد و با خنده ادامه داد: “خو کوتاهن پاهاشون”. خرّم خودش را با دو پای کوتاه و بلند تصوّر کرد و نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد: “کلاً نیت کردی بیخیالم کنی ها”. عبدو سیگار دیگری روشن کرد.

-تازه الانم که هوا سرده کسی واسه شنا نمی‌ره تو آب.

دوباره رفت سمت تنور و دستش را برد بالا و بلند گفت: “خداحافظ پسر”.

***

دو روز قبل، موقع ترخیص از بیمارستان و تسویه حساب، کارمند حسابداری، بعد از اینکه سراغ نفر همراه خرّم را گرفت و دید هیچکس جز خودش نیست، بی‌ربط‌ترین کسی بود که می‌توانست ساعت هشت صبح، نظرِ خُرّم را بپرسد که می‌خواهد پای بریده‌اش را از بیمارستان تحویل بگیرد و ببَرَد یا نه. خرّم نشسته بود روی ویلچر و نگاهش به پا‌هایش بود. گفت: “والا محمّد شاگرد کافی شاپم قرار بود بیاد ولی احتمالاً خواب مونده”. مرد گفت اوکی و دوباره پرسید: “پای بریده تون رو می‌برید یا نه؟”. خرّم درست نفهمید مرد چه می‌گوید. توی فکر بود که آن لنگه کفشِ پای بریده‌اش را چه کار کرده‌اند. پای سالمش توی یک لنگه کفش روی پایه‌ی ویلچر بود و پاچه‌ی پای بریده‌اش، خیلی مرتب و تمیز تا خورده بود تا بالای زانو و طوری سنجاق شده بود که باندپیچی جای بریدگی دیده نشود. فکر کرد: “کارِ هر کی بوده خیلی کارش رو تمیز انجام داده”. عصا‌های زیربغلش هم روی پا‌هایش بود. کارمند حسابداری دوباره چیزی پرسید که خُرّم باز هم فکر کرد دارد اشتباه می‌شنود. صورتش را آن طرف باجه درست نمی‌دید. سرش را گرفت بالاتر و ابرو و لبش را کج کرد و پرسید: “یه جوری می‌گین که منم متوجه بشم؟”

-ببینید روال اینجا اینجوریه که اگه پاتون رو از سردخونه تحویل بگیرین و ببرین که هیچی، ولی اگه نبرین، دقیقا… هفتاد و چهار میلیون و دویست و سی و چهار هزار و پونصد و شصت و دو ریال دیگه به صورتحسابتون اضافه میشه.

-چقدر؟

-هفت میلیون و چهارصد هزار تومن تقریبا.

خرّم که اول تعجب کرده بود، با شوق و ذوق، بلند پرسید: “یعنی برام نگهش می‌دارن؟ ”

-نه… چرا نگه دارن؟

-مثلاً شاید بعدا ‌یه راهی پیدا بشه که بچسبوننش سر جاش؟ هزینه‌ی اونه؟

مرد گفت نه و می‌خواست بیشتر توضیح بدهد که خرّم دستش را تکان داد توی هوا و گفت: “اشکالی نداره” و بلافاصله پرسید که آیا این هزینه را هم بیمه می‌دهد یا نه. مرد دوباره گفت نه. خُرّم آرام گفت: “خب‌یه چیز خوب هم بگو مَرد”. مرد چیزی نشنید و ادامه داد: “به این هزینه می‌گن هزینه‌ی دفع بهداشتی اعضای زاید بدن”. خُرّم باسنش را به سختی از روی ویلچر بالا داد تا بهتر بشنود.

-بیمارستان برای جلوگیری از آلودگی و عفونت، باید طبق ‌یه پروتکل‌هایی برای اینجور چیزای زاید مثل پای شما، هزینه کنه و به صورت بهداشتی دفعشون کنه.

خرّم با لحنی متعجب و شوخ گفت: “چه جالب و با کلاس… خیلی ممنون از لطفتون… متوجه شدم”. ویلچر را کمی عقب‌تر برد و دوباره پرسید: “خودم هم می‌تونم توی کفن و دفنش باشم؟ خبر می‌دن بهِم؟”

-دفن نگفتم، عرض کردم دفع. آخرش عینه.

خرّم خنده‌اش گرفت و با حرکت دست‌هایش بلندتر گفت: “آخه از توی اون آکواریوم صداتون درست نمیاد به خدا” و آرامتر از خودش پرسید: “هفت و نیم میلیون بدم… تازه نفهمم می‌خوان چه بلایی هم سر پام بیارن… خلم مگه؟ “. جلوتر رفت تا پای باجه و گفت: “خودم می‌گیرمش‌ یه بلایی… ‌یه برنامه‌هایی براش دارم”. و فکر کرد از بیمارستان که بیرون برود، پا را میاندازد توی اولین سطل زباله‌ای که می‌بیند.

بعد از تسویه حساب، برگه‌ای را از مرد گرفت که با آن برود پای بریده‌اش را تحویل بگیرد.

***

بعد از قطع کردن پای چپ خرّم بخاطر زخم بیماری دیابت و عفونت شدیدی که ‌زده بود به ماهیچه‌ها و عصب و استخوان، خُرّم دو ماه توی بیمارستان بستری بود تا تحت نظر باشد که هم بیماری و عفونت، هم زخم و بخیه‌های محل قطع پایش باعث دردسر جدیدی نشوند. دکترش گفته بود که با آن وضعیت دیابت خُرّم و عفونت زخم و احتمال سرایتش به کل بدن، تنها راه را، بریدن پای چپ از بالای زانو می‌داند. خُرّم‌زده بود زیر خنده، چانه نزده بود و فقط پرسیده بود که برای بریدن پایش باید کجا برود و چکار کند. دکتر پیشنهاد داد که خُرّم برود نظر چند تا متخصص دیابت دیگر را هم بپرسد و بعد تصمیم بگیرد ولی خُرّم گفت: “بی خیال دکتر… اونا هم تهش همین رو می‌گن دیگه… ببرّش بره”. دکتر راهنماییش کرد که کجا و پیش کدام جرّاح برود و چطور وقت بگیرد. بعد هم برایش تمام دارو‌ها و پرهیز‌های غذایی را روی کاغذ آورد و زیرش خیلی درشت و خوانا نوشت: “بدون رعایت موارد فوق الذکر، حادّ شدن شرایط بیماری دیابت آقای خُرّم و عفونت و نیاز به قطع تدریجی سایر اعضای بدن ‌ایشان، حتمی خواهد بود”. زیرش را هم مهر زد و امضا کرد. خُرّم خنده‌اش گرفت: “دکتر شما بیشتر از من ترسیدی‌ها… رعایت می‌کنم دیگه به خدا”. دکتر سر تکان داده بود و گفته بود: “بعد از قطع پات، ماهی ‌یه بار می‌آیی پیشم، اگه تشخیص بدم کوچیکترین ناپرهیزی‌ای کردی، عذرت رو می‌خوام و باید بری ‌یه دکتر دیگه… تو الان نقطه ضعف منی”.

-چشم دکتر… سخت نگیر… بعضی‌ها لابد باید اینجوری یواش یواش، تیکه تیکه برن اون دنیا.

***

خرّم بعد از مرخص شدن از بیمارستان، مردّد بود که کافی شاپ را باز کند یا نه. مجبور بود برود خانه و بالاخره موضوع پا را مادرش می‌دید و می‌فهمید. به محمّد سپرده بود به هیچکس حرفی نزند. توی آن دو ماه تعطیلی، خرّم به مادرش گفته بود می‌رود گناوه برای خرید قهوه و جنس‌های کافی شاپ‌اش و بعد هم می‌رود بوشهر به دانشگاه دریا سر بزند. بهانه‌های همیشگی‌اش برای گم و گور شدن و دور شدن از خانه، همین‌ها بود. نگفته بود چند سال پیش دانشگاه دریانوردی را نیمه کاره ول کرده و انصراف داده. در جواب مادرش که هی می‌پرسید: “چهار پنج سال رفتی و اومدی هی گفتی دارم دریا می‌خونم، تهش چی شد؟” می‌گفت که نمی‌خواهد از آن‌ها دور شود و تهران هم که دریا و کشتی ندارد. می‌گفت مسئولین دانشگاه گاهی ازش دعوت می‌کنند برود درس بدهد. گاهی واقعاً می‌رفت سمت گناوه برای خرید و بعد می‌رفت بوشهر دیدن چندتا از دوستان دانشگاهش ولی بیشتر وقت‌ها توی مسافرخانه‌ای در تهران می‌ماند و آن بار هم که توی بیمارستان اتراق کرده بود. پدرش خوشبختانه نه چیزی از گذشته یادش بود و نه چیز جدیدی یادش می‌ماند. دیابت، ارثیه‌ی پدرش بود که از هشتاد سالگی آلزایمر هم گرفته بود و دیگر هیچکس حتی خودش را نمی‌شناخت. خُرّم به شوخی و جدّی به همه می‌گفت که وقتی توی سی سالگی دچار دیابت غیر قابل کنترل شده، حتماً خیلی خیلی زودتر فراموشی هم سراغش می‌آید و خودش را برای ارث بعدی پدرش هم آماده کرده. مادرش امّا همیشه وکیل شوهرش بود که به خرّم یادآوری کند: “اون مغازه‌ی قصّابی رو که کردیش کافی شاپ چی؟ اون ارث بابات نبود؟ شانس آوردی مغزش نیم سوز شده”.

پدرش از پنج سال پیش بخاطر فراموشی‌های گاه به گاهش دیگر نرفت قصّابی. با خُرّم حرف زد که قصّابی را بچرخاند. گفت که قصّابی را به نام او می‌زند ولی هر ماه، خرجی خانه را خُرّم بدهد.

-یکیو پیدا می‌کنم بیاد ور دستت که وارد باشه…

کار نقل و انتقال مغازه به خُرّم که تمام شد و پدر سرمایه‌ی درست درمانی هم ریخت به حسابش، محمّد را هم پیدا کرد که بشود شاگرد قصّابی. محمّد توی یک قصّابی دیگر کار می‌کرد. از کافی شاپ هیچی بلد نبود ولی برای فروش وسایل قصابی و تغییر دکور و خرید وسایل کافی شاپ، حسابی به خُرّم کمک کرد. خُرّم وقتی موضوع را به پدرش گفت که هم آلزایمرش شدیدتر شده بود، هم کافی شاپ آماده‌ی افتتاح بود. پدر هیچی نگفته بود و فقط نگاهش کرده بود. خرّم به مادرش گفت که هر وقت دوست داشتند بیایند پیشش. گفت که سر ماه، خرج خانه را میریزد به حسابش.

***

مسئول سردخانه یکی از قلمبه‌های هدفون را از گوشش بیرون آورد و برگه را از خرّم گرفت. چشم‌هایش را ریز کرد و با انگشت نوشته‌های روی کاغذ را خواند. درِ سنگین پشت سرش را باز کرد و رفت توی سردخانه. یکی از کشو‌های اجساد را بیرون کشید و کیسه‌ای را بیرون آورد. پا لای چند کیسه پیچیده شده بود و توی کیسه‌ها یخ خشک گذاشته بودند. کدِ روی کیسه را با برگه‌ی توی دستش چک کرد و توی دفترش چیزی یادداشت کرد. پا را گذاشت توی یک کیسه‌ی بزرگ مشکی رنگ، دورش چسب پیچید، با کف دست زد روی پا، گرفت سمت خرّم و گفت: “بفرمایید خدمت شما”. خرّم کیسه را گذاشت روی عصا‌های زیر بغل روی پایش، تشکر کرد و از سردخانه زد بیرون.

نگهبان بیمارستان نگذاشت خرّم ویلچر را بیرون ببرد و پرسید “همراه نداری؟”. خرّم خندید: “خواب مونده”. هوا سرد بود و سفیدی‌های چرک برفی که هفته‌ی پیش آمده بود، هنوز زیر سایه‌ی درخت‌ها و دیوار‌ها دیده می‌شد. خرّم کیسه را داد به نگهبان تا با عصا‌هایش از روی ویلچر بلند شود. نگهبان زد روی‌شانه‌های خرّم: “بشین… بشین برات ‌یه تاکسی بگیرم.” بعد رفت بیرون بیمارستان و یکی از تاکسی‌ها را که آن اطراف منتظر بود، صدا زد که بیاید تو. خرّم چشمش افتاد به سطل زباله‌های نارنجی پشت نگهبانی. فکر کرد همانجا پا را پرت کند توی زباله‌ها. نوشته‌ی روی سطل‌ها را خواند: “کاغذ، شیشه و شکستنی، زباله‌ی‌تر، پلاستیک”. پای بریده‌اش توی هیچیک از گزینه‌ها نبود ولی می‌شد جزء زباله‌های‌تر حسابش کرد. رفت سمت سطل‌ها ولی یکهو یک جور عذاب وجدان و حس وابستگی به پای بریده‌اش نگذاشت بیاندازدش توی سطل. برگشت نزدیک نگهبانی. نگهبان و راننده کمک کردند خرّم بنشیند توی تاکسی.

توی راه خانه، خرّم توی تاکسی زنگ ‌زده بود به محمّد. محمّد با صدایی گرفته، عذرخواهی کرده بود که خواب مانده و برای ترخیص نرفته کمکش.

-اشکال نداره… همه چی مرتبه؟ خودت خوبی؟

محمّد در جواب سؤال‌های خُرّم فقط آره و نه گفته بود. خرّم از راننده‌ی تاکسی خواسته بود اگر می‌تواند سریعتر برود. راننده از توی آینه نگاهش کرد ولی چیزی نگفت. خرّم دست کشید روی کیسه‌ی روی پایش و برای اذیت کردن راننده با خنده ادامه داد: “این پای بریده‌ی لامصب عین جسده، یخ‌اش که باز بشه بوی مردار می‌گیره”. کیسه را مثل نوزادِ تازه بدنیا آمده بغل کرد. هنوز یخ بود. راننده با چشم‌های از حدقه بیرون‌زده، از توی آینه دوباره نگاهش کرد و بی‌آنکه چیزی بگوید گاز داد و سرعتش را بیشتر کرد. تا برسند خانه، خرّم دیگر هیچی نگفت. جلوی در خانه پیاده شد و پا را زد زیر بغلش. سنگین‌تر شدن پا برایش عجیب بود. زنگ را زد و بعد از صدای مادرش که گفت: “راه گم کردی” عصازنان رفت توی حیاط. نمی‌دانست با پای بریده‌اش چکار می‌خواهد بکند. نشست لبه‌ی باغچه‌ی کوچک حیاط. فکر کرد پا را همانجا توی باغچه چال کند. هم ازش دور نیست، هم توی چهار واحد آن ساختمان کسی هیچوقت کاری با آن تکه باغچه‌ی زپرتی ندارد. ولی از اینکه چطور می‌خواهد با یک لنگه پا بیل بزند و چاله بکند، خنده‌اش گرفت. نمی‌خواست از کسی کمک بگیرد. کیسه را گذاشت زمین و تصمیم گرفت با دست، خاک باغچه را بکَند. باغچه، از بس بیل و آب نخورده بود، سفت و خشک شده بود و با دست خالی نمی‌شد چهل پنجاه سانت کند. نگران این هم بود که هر لحظه یکی از همسایه‌ها سر برسد. مادرش از توی راه پله صدایش زد. خرّم بلند گفت که دارد چیز‌هایی را می‌گذارد توی انباری. کلید انباری همراهش بود. شاید لابلای خرت و پرت‌های توی انباری می‌شد بیلی بیلچه‌ای پیدا کرد. همه‌ی آت و آشغال‌های اضافی و کارتن های خالی وسایل کافی شاپ توی انباری بود. از سه سال پیش که کافی شاپ را راه انداخت، هر بار که چیزی خریده بود، کارتن های خالی‌اش را آورده بود خانه، در انباری را باز کرده بود و پرتشان کرده بود آن تو و با خودش گفته بود که یک روز باید سر و سامانی به انباری بدهد ولی هیچوقت کاری نکرده بود. یک پیچ گوشتی پیدا کرد و با همان، بی‌سر و صدا افتاد به جان خاک باغچه. سنگ و کلوخ و خاک را می‌کند و با دست کنار میزد. کیسه‌ی پایش را کشید جلو و وجب زد. باید یک چاله به طول چهار وجب، عرض دو وجب و عمق حداقل سه وجب می‌کَند. با آن وضعیتِ خودش و یک پیچ گوشتی نمی‌شد. کیسه‌ی پای بریده‌اش را برد گذاشت کنار کارتن خالی دستگاه اسپرسوساز تا بعداً فکری برایش بکند. میدانست هر کاری بخواهد بکند نباید بیشتر از یک روز طول بکشد. یخ‌ها آب می‌شد و پای بریده می‌گندید. چشمش افتاد به کارتن خالیِ یخچالِ کوچکِ کافی شاپ. زنگ زد به محمّد. ازش خواست برود کافی شاپ و یخچال را خالی کند و بگذارد ترک موتور و بیاورد خانه.

-تو رو خدا اگه می‌خوایین تعطیل کنین، زودتر بگین که بگردم دنبال کار.

-بهت می‌گم پسر… گران نباش.

-دو ماهه حقوق هم نداشتم آقا.

خرّم دیگر ادامه نداد و فقط گفت که زودتر یخچال را برساند. تا محمّد بیاید، مادرش دو بار دیگر هم صدایش زد و خرّم کارتن های خالیِ نزدیک در را گذاشت بیرون توی کوچه که برای گذاشتن یخچال، جا خالی شود. زنگ زد به محمّد که سر راهش یک سیم سیار سه متری و یک بیلچه هم بخرد. خرّم رفت دم در توی کوچه ‌ایستاد تا محمّد برسد. با گذاشتن پایش توی یخچال، حداقل از گندیدنش جلوگیری می‌کرد تا فکری برایش بکُند. محمّد نباید چیزی از این موضوع می‌فهمید. رفت توی انباری و کیسه‌ی پا را گذاشت توی کارتن اسپرسوساز. توی انباری را چند بار بو کشید. هنوز بویی در نیامده بود از پا. محمّد که رسید ازش خواست بی‌سر و صدا یخچال را توی انباری جا بدهد. محمد مشغول تراز کردن زیر یخچال بود که خرّم دو شاخه‌ی سیم سیار را زد به پریز برق بیرون انباری و صدای یخچال در آمد. محمد گفت: “یخچالی که جابجا شده رو نباید زود به برق زد و روشن کرد”.

-مهم نیست پسر… بیا بیرون ‌یه کار دیگه هم باهات دارم.

-کی می‌آیین کافی شاپ آقا خُرّم؟

-فعلا ‌یه کارایی دارم… تو حقوقت رو بگیر خب… چکار داری؟

بیلچه را از توی کیسه‌ی آویزان از فرمان موتور برداشت و داد دست محمّد و گفت: “خیلی خیلی عذر می‌خوام محمّدجان… این باغچه رو اندازه‌ی…”، حرفش را ادامه نداد. نشست لبه‌ی باغچه و با دست و وجب اشاره کرد که می‌خواهد چقدر از خاک باغچه کنده شود.

-دو سه وجب بری پایین اوکیه.

محمّد بیلچه را فرو کرد توی باغچه و گفت: “کاش می‌گفتین بیل می‌آوردم خب آقا خُرّم… چقدرم سفته”. خرّم بیرون را نگاه کرد و از محمّد خواست خیلی شلوغش نکند و سریعتر بکند.

-آقا خرّم، چی می‌خوایین بکارین حالا توی این اوضاع؟

خرّم خندید و جواب نداد، رفت سراغ کیسه‌ی پای بریده تا بدون آنکه محمّد متوجه شود، بچپاندَش توی یخچال. مجبور شد طبقه های مشبک یخچال را بردارد و پای بریده را کمی خم کند که توی یخچال جا شود. سیم لای در بود و خرّم داشت به سختی در را روی سیم می‌بست که صدای سلام و علیک محمّد را با کسی شنید. آقای زمانی پیرمرد همسایه‌ی طبقه‌ی سوّم بود. خُرّم جلو رفت که دست بدهد. آقای زمانی بدون توجه به عصا‌های زیربغل خرّم و یک پا شدنش، به باغچه و محمّد اشاره کرد و گفت: “خاک این باغچه باید کامل عوض بشه… هر چی بکارین توش خراب میشه”. بعد بلافاصله در انباری‌اش را باز کرد و دو کیسه کود گذاشت بیرون و گفت: “حالا که کارگر آوردین لااقل ‌یه کودی هم بریزه توی باغچه”. خرّم و محمّد به هم نگاه کردند. محمد، بیلچه را انداخت توی باغچه و دست‌هایش را زد به هم و لباس‌هایش را تکاند. پیرمرد چند پله را رفت بالا که گوشیش زنگ خورد. صحبتش که تمام شد یکهو برگشت و خیره شد به خُرّم. خُرّم خودش را آماده کرد طوری قضیه‌ی بریدن پایش را توضیح بدهد که پیرمرد هول نکند. آقای زمانی به باغچه و محمّد اشاره کرد و گفت: “دور و بر باغچه رو هم تمیز کنین ها” و پله‌ها را رفت بالا. خرّم نشست لبه‌ی باغچه و خندید. محمّد هم خنده‌اش گرفت و کارش را ادامه داد و کل گونی کود‌ها را خالی کرد توی چاله‌ای که کنده بود.

-درختت کو آقا؟ بده بزنم و برم دیگه.

خرّم لنگ لنگان جلو رفت و چاله را برانداز کرد. از محمد تشکر کرد و گفت که خودش می‌کارد و او می‌تواند برود. محمد سوار موتور شد و رفت. خرّم رفت پایش را از انباری آورد که بگذاردش توی چاله‌ای که محمّد کنده بود ولی نگاهش که افتاد به کود و مگس‌هایی که سر رسیده بودند، دو دل شد. احساس شرمندگی کرد. حق پایی که اینهمه سال همراهش بود، این نبود. رفت سمت انباری و کیسه‌ی پا را دوباره چپاند توی یخچال و در و قفل انباری را با زحمت زیاد بست. مادرش دوباره صدایش زد. خرّم از اینکه پا را چال نکرده بود، حس خوبی داشت. دوست داشت برود خانه و دراز بکشد و مثل روز‌های بیمارستان برایش غذا بیاورند، ‌تر و خشکش کنند و فقط بخوابد ولی وقت نداشت. برای خلاصی از پای بریده‌اش، باید همان روز، راهی محترمانه پیدا می‌کرد که وجدانش هم راحت باشد. فکر کرد کاش پا را از بیمارستان تحویل نمی‌گرفت و همه چیز را می‌سپرد به آن‌ها. نشست لبه‌ی باغچه و با امور مالی بیمارستان تماس گرفت. قضیه را که تعریف کرد، زنِ آن طرف خط پرسید: “چی می‌گین آقا؟ اصلاً چرا امور مالی رو گرفتین؟”

-خب همکار شما موقع تسویه حساب گفت…

-زنگ بزنین اطلاعات، اونا راهنمایی تون می‌کنن.

شماره‌ی اطلاعات بیمارستان را گرفت. باز هم قضیه‌ی پا را توضیح داد.

-اوکی… گرفتم… می‌خوایین پای بریده تون رو برای دفع بهداشتی بیارین تحویل بدین.

بعد بدون آنکه منتظر جواب خرّم بماند، وصل کرد یک جایی. خرّم دوباره موضوع را برای مرد آن طرف خط توضیح داد. سردخانه بود.

-ما که دیگه نمی‌تونیم ازت پس بگیریم پا رو… ولی چرا اینقدر سختش کردی قضیه رو؟ ‌یه جایی چالش کن دیگه.

-آخه…

-همکارای ما هم همین کار رو می‌کنن… خدافظ.

خرّم فکر کرد می‌تواند یک تاکسی بگیرد به مقصد بیابان‌های اطراف تهران و با بیلچه‌ای که محمّد برایش خریده، خاک و شن را بکند و پا را چال کند و تمام. ولی موضوع این بود که این کار با دور انداختن پا توی سطل زباله خیلی فرقی نداشت. نمی‌توانست تکه‌ای از تنش را اینطوری دور بیاندازد. بعد فکر کرد که یک قبرستان جمع و جور پیدا کند و دم غروب که هوا تاریک می‌شود برود زیر دار و درخت یا گوشه‌ی پرتِ خاکی توی هر قبرستانی که شد، پیدا کند و پایش را با احترام در جایی که مناسب اینجور چیزهاست، آنجا چال کند. هر وقت هم که دلش خواست می‌توانست برود سر بزند و فاتحه‌ای هم بخواند.

توی اینترنت گشت دنبال قبرستان‌های تهران. بین ظهیرالدوله و دولاب و ابن بابویه مردّد شد. تدفین در هر سه قبرستان ممنوع بود ولی می‌شد برای بازدید رفت. ظهیرالدوله را بیشتر دوست داشت چون هم آب و هوای بهتری داشت هم قبر آدم‌های مشهور زیادی آنجا بود ولی مشکل ظهیرالدوله این بود که باید تا پنجشنبه که بازدید عمومی داشت صبر می‌کرد. یکشنبه تا پنجشنبه خیلی زیاد بود. دیر می‌شد. قبرستان دولاب، مال مسیحی‌ها بود و کلاً بازدید عمومی نداشت. با آن وضع پایش نمی‌توانست یواشکی از روی دیوار و حصار‌ها آن هم توی تاریکی برود داخل قبرستان. بیخیالش شد. ابن بابوبه هم وسط تخریب و بازسازی ول شده بود. می‌خواستند تبدیلش کنند به تالار مشاهیر. می خواهند فقط قبر آدم‌های معروف را نگه دارند. فکر کرد برود لابلای همان قبر‌های خراب شده، چاله چوله‌ای پیدا کند و پا را بیاندازد توش و خلاص ولی با خودش گفت: “خب اگه بزنن کلّا اونجا رو نابود کنن که انگار پام رو بردم انداختم توی بیابون”.

-باید ‌یه کار اساسی بکنم… مغزم چرا درست کار نمی‌کنه.

دست و سر و صورتش را زیر شیر آب توی حیاط شست. آب خورد و پا را از توی یخچال انباری برداشت و تاکسی گرفت برای بهشت زهرا. راننده برای شادی روح همه‌ی اموات فاتحه‌ای خواند و دعا کرد که دفعه‌های بعد فقط بیاید و ببردش عروسی و مجلس شادی. خُرّم تشکر کرد و توی گوشیش درباره‌ی قبر‌های بهشت زهرا و راه‌های دیگر خلاصی از پای بریده‌اش دنبال چیزی می‌گشت که راننده یکهو پرسید: “کدوم قطعه میرین؟ “.

-میرم بخش اداری… می‌خوام قبر بخرم.

-تف تو این دنیا… آدم به‌یه جایی می‌رسه که فکر و ذکرش میشه مُردن.

و بعد دیگر راننده هیچی نگفت. خرّم هنوز برای خریدن قبر و دفن کردن پا مردّد بود. فکرش کار نمی‌کرد و رفت سراغ اینترنت ببیند راه بهتری پیدا می‌کند یا نه. از روش‌های مختلف سوزاندن و خاکستر کردن، بدش نیامد و لابلای آن مطالب خبری را پیدا کرد درباره‌ی شرکت “الگوردانزا” که از خاکستر اجساد مرده‌ها، الماس تولید می‌کرد.

شرکت الگوردانزای سوئیس کمک می‌کند که بازماندگان فرد فوت شده بتوانند خاکستر عزیزانشان را به الماس تبدیل کرده و همراه خود داشته باشند. کریستینا مارتویا، سخنگوی شرکت الگوردانزا می‌گوید: “این کار به افراد اجازه می‌دهد عزیزانشان را برای همیشه همراه خود داشته باشند. ما در حقیقت از آنچه برای بسیاری از آدم‌ها نشانه‌ی رنج است، ارمغانی از رضایت به همراه می‌آوریم.”

رویش نشد به راننده بگوید برگردند. دیگر رسیده بودند بهشت زهرا. وقتی رفت توی سالن شلوغ اداری، تنها کسی بود که لباس سیاه تنش نبود و با پیراهن جین آبی کمرنگ روی تی شرت سفید و شلوار جین تیره‌ی یک پاچه‌ای و عصا‌های زیر بغلش، گاو پیشانی سفید بود. از دستگاه، نوبت گرفت و منتظر ماند. فکر کرد خودش هم یک جور‌هایی صاحب عزا حساب می‌شود. خیلی فرق نمی‌کند که آدم عزیزی را از دست بدهد یا یکی از اعضای بدنش را.

صدای مردی را که پشت باجه نشسته بود و با میکروفون و بلندگوی چسبیده به شیشه‌ی دورش جواب مردم را می‌داد شنید. جلوتر رفت که قیافه‌اش را هم ببیند. فکر می‌کرد کسی که یک جایی پر از اندوه، جواب مردم عزادار را می‌دهد باید با بقیه خیلی محترمانه‌تر حرف بزند و همدلی کند ولی صدا و رفتارش شبیه میوه فروشی بود که داد می‌زند سر مشتری که همه‌ی میوه‌ها درهم است و سوا نکند. نتوانست خودش را راضی کند که توی آن جمع درباره‌ی خرید قبر برای خودش و فعلا برای یکی از پا‌هایش سؤال کند. تابلوی روی در یکی از اتاق‌ها را دید که رویش نوشته بود: “تکریم مشتری” و هیچکس آن طرف نمی‌رفت. از لابلای جمعیت خودش را رساند جلوی اتاق. در زد و رفت تو. جوانکی لاغر با کت و شلواری که به تنش ‌زار میزد مشغول صحبت با تلفن و خوردن چای و کیک بود. لبخند زدند به هم. انگار همان مردِ پشت باجه‌ی توی سالن را لاغرتر و جوان‌تر و خوش اخلاق‌تر کرده بودند. جوانک تلفن را قطع کرد و گفت: “در خدمتم”. خُرّم نشست و زانویش را فشار داد و بی‌هیچ مقدمه‌ای، توی همهمه‌ای که از بیرون می‌آمد، قصه را بلند بلند و سریع تعریف کرد و سؤالش را پرسید. جوانک با تعجب نگاه کرد و گفت: “من‌یه ماهه اومدم اینجا… بذارین از حاجی بپرسم”. خواست که خُرّم منتظر بماند. از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با پیرمردی خیلی شبیه خودش برگشت. خُرّم دوباره قضیه را تعریف کرد. پیرمرد انگار یک تکه سنگ بود که نه خندید، نه تعجب کرد، نه اخم کرد، نه عصبانی شد. نگاهش به پای خُرّم بود و کوتاه توضیح داد که قطعه‌ی نود و نه برای دفن اعضای قطع شده‌ی بدن است ولی معمولاً از بیمارستان‌ها فرستاده می‌شوند.

-هفته‌ای دو روز توی قبر‌های دسته جمعی دفن میشن.

-نه… اینجوری نمی‌خوام.

پیرمرد توضیح داد که قبر‌های جدید چند طبقه‌اند و اگر خُرّم الان قبری بخرد نمی‌داند می‌تواند برود فعلا پایش را آن تو دفن کند یا نه.

-خب چکارش کنم؟

-لابد چند وقت دیگه هم می‌خوایی بیایی اون یکی پات رو کنارش خاک کنی… خرد خرد که نمی‌شه آقا.

جوانک زد زیر خنده. خُرّم از پیش‌بینی پیرمرد از آینده‌اش خوشش آمد. با شوق و ذوق برایش توضیح داد که به دکترش قول داده دارو‌هایش را بخورد و رژیم غذایی‌اش را رعایت کند و هر ماه برود پیشش. پیرمرد خیره به پای خُرّم گفت: “منم چهل ساله قند دارم… ولی کنترلش کردم”.

-شما من رو راهنمایی کن خب قربان.

پیرمرد به جوانک گفت که لیست قبر‌های خانوادگی را پرینت بگیرد و بدهد به خُرّم. در را باز کرد که برود و گفت: “به این شماره‌ها زنگ بزن، ببین بهت می‌فروشن یا نه… یا اصلاً اجازه می‌دن فعلا فقط پات رو دفن کنی… با هر کدومشون توافق کردی با هم بیایین اینجا”.

خرّم کاغذ‌ها را گرفت و از لابلای جمعیت صاحب عزا بیرون زد. راننده‌ی تاکسی نشسته بود زیر سایه‌ی درخت لبه‌ی جدول. خُرّم را که دید، ته سیگارش را پرت کرد و رفت نشست پشت فرمان. قبل از روشن کردن ماشین، به کاغذ‌های توی دست خُرّم اشاره کرد و گفت: “مبارکه آقا… به سلامتی سندش رو هم گرفتی ها”. خرّم حرفی نزد. عصا‌هایش را گذاشت روی صندلی و شروع کرد به ماساژ پای سالمش. قوزک پا و زانویش درد گرفته بود. راننده استارت زد.

-کجا بریم؟

-اگه بدونی چقدر دوست دارم بگم بریم سرِ قبرِ من.

راننده بدون آنکه نشانی جدیدی از خُرّم بشنود، می‌رفت به سمتِ درِ خروجی بهشت زهرا. توی اتوبان که افتادند، راننده پرسید: “حالا چند باهات حساب کردن؟” برای گذراندن وقت و راحت شدن از شرّ ِسؤال‌های راننده و حرف نزدنش با گوشی، ماجرا را برایش تعریف کرد.

-والا من سی ساله همه جور آدمی دیدم، همه جور قصه‌ای هم شنیدم… ولی این داستان شما خیلی نوبره بخدا. ‌یه کم سخت نگرفتی ماجرا رو؟

-شما جای من بودین چکار می‌کردین؟

راننده رفت توی فکر و سیگاری روشن کرد. مدت زیادی هیچکدام حرفی نزدند. پای سالم خرّم درد گرفته بود. احتمالاً عادت نداشت تنهایی اینهمه بار و فشار را تحمل کند. خرّم خیره شد به بیرون و آدم‌های توی ماشین‌ها و پیاده رو‌ها. داشت به راه‌های دیگر فکر می‌کرد که راننده گفت: “ما‌یه رفیقی داریم اطراف بوشهر، چند سال پیش توی روستاشون پای یکی رو کوسه ‌زده بود، تعریف می‌کرد ‌یه یارویی پای طرف رو عین اولش چسبونده سر جاش”. خرّم خنده‌اش گرفت.

-بخدا می‌گفت اصلاً کار یارو همینه…

-جالبه… منم چهار پنج سال بوشهر درس می‌خوندم.

-خب دیگه پس می‌دونی کوسه زیاده اونجا… اکثر مردم تو کار ماهیگیری ان، خیلی پیش میاد… می‌گفت دست و پا، حتی گوش رو چسبونده دوباره.

خرّم توی اینترنت گوشی‌اش گشت دنبال خبرش. چیز‌های دیگری درباره‌ی امکان پیوند زدن دوباره‌ی دست و پای بریده یا کنده شده پیدا کرد. شرطش این بود که توی سرما سالم و زنده نگه داشته شده باشند تا بشود گوشت و پوست و عصب‌ها و رگ‌ها را وصل کرد. ولی اینکه این کار از یک روستایی بر بیاید عجیب بود. راننده شماره‌ی کسی را گرفت و سلام و احوالپرسی گرمی کرد. بلندگوی گوشی را روشن کرد و قضیه‌ی خرّم را خیلی خلاصه تعریف کرد. رفیقش یکی دو تا قصه‌ی دست و پای بریده‌ای را که آن یارو توی روستا پیوند ‌زده بود  با آب و تاب تعریف کرد: “حالا ضرر نداره بیاد پیش این عبدو ببیندش… یا میشه یا نمی‌شه دیگه”. خرّم نیم خیز شد رو به جلو، بلند سلام و علیک کرد و گفت: “آقا… شماره‌ای از این یارو عبدو دارین بدین بهم باهاش حرف بزنم؟”. مرد شماره‌ای نداشت و گفت که بعید می‌داند عبدو اصلاً گوشی و تلفنی داشته باشد.

-ولی اسم روستا دلارامه… تو بوشهر به تاکسی‌ها بگین دلارام، همشون بلدن.

خداحافظی کردند، راننده سیگار دیگری روشن کرد و گفت: “ما دیگه همینقدر از دستمون بر می‌اومد داداش”. خرّم تشکر کرد.

-ولی به نظر من خودت دلت نمیاد بندازیش دور… می‌خوایی پات رو بدیش به من برات گم و گورش کنم؟

خرّم زد زیر خنده: “نه قربان… قضیه این نیست… دوست دارم با احترام خاک بشه… اینهمه سال باهام بوده.”

راننده از توی آینه یک نگاه عاقل اندر سفیه انداخت به خرّم و چند دقیقه‌ای حرفی نزدند. توی ترافیک نوّاب راننده پرسید: “خب چرا به اون شماره‌ها زنگ نمی‌زنی؟”

-والا فکر کردم که هم کار درستی نیست، هم اصلاً چرا طرف باید قبول کنه؟

-آقا… مردم واسه پول همه کاری می‌کنن این روزا. اصلاً بده من زنگ بزنم.

خُرّم خوشحال شد از این پیشنهاد. راننده رفت توی کنارگذر نواب و زد کنار و پیاده شدند. باد سردی می‌آمد. نشستند روی پله‌های ورودی یک فروشگاه بزرگ وسایل توانبخشی و پزشکی.

-ولی رفتم تو فکر این یارو بوشهریه اساسی.

-شنیدی که الکی نبود.

خُرّم شماره‌ی اول را گرفت، گوشی را داد دست راننده و آرام گفت: “آقای شیرازیه اسمش… فقط بپرسین فروشنده هست یا نه… قضیه‌ی پام رو نگین اصلا”. راننده سر تکان داد و هنوز مشغول صحبت نشده بود که خُرّم لیست را داد دستش که یعنی بقیه با خودش و از جایش بلند شد برود سمت ویترین فروشگاه پشت سرشان.

همه چیز اسم و برچسب داشت. پروتز اندام فوقانی… خیلی مخلصم آقا شیرازی… اندام تحتانی… واسه قبر خونوادگیتون زنگ زدم قیمت بگیرم… دست، پا، کتف، انگشت، زانو، انواع مفصل… پُره پره یعنی؟ … ویلچر برقی، دستی، عصای چوبی، فلزی، تاشو، زیربغل، سه پایه، چهارپایه… اندازه‌ی نیم متر هم ‌یه گوشه کناری جای خالی داشته باشه اوکیه… لب، بینی، چشم، گونه، گوش، سمعک، حلزون… همون مال خودت رو نمی‌فروشی؟ مظنّه چنده؟ … واکر چرخدار، برقی، قابل تنظیم… ‌ایشالله هزار سال زنده باشی پدرجان… سینه، باسن، کلّی، جزیی… قربون شما، خدافظ.

راننده داد زد سمت خرّم: “طرف فروشنده نبود” و خودش شماره‌ی بعدی را گرفت. خُرّم نمی‌دانست به تکه‌های پلاستیکی اعضای بدن و عصا‌ها و واکر‌های پشت ویترین و اسم‌هایشان بخندد یا به مظنّه گرفتن راننده از آن آقای شیرازی. می‌خواست برود تو و قیمت پا‌های مصنوعی را بپرسد که آنطرف‌تر چشمش افتاد به فروشگاه ماهی‌های آکواریومی. تمام ویترین هفت هشت متری‌اش، دو سه تا آکواریوم بود پر از ماهی‌های آبی و قرمز و زرد ریز و درشت. راننده داشت با طرفِ آنور خط بحث می‌کرد که قبر و مقبره چه فرقی دارند: “باشه خانوم… هر چی شما بگین… من عذر می‌خوام… توی همون مقبره‌ی خونوادگیتون، چیزی فروشی ندارین؟”.

خُرّم خیره شد به ماهی‌ها. اسم‌هایشان را بلد نبود. برای خیلی‌هایشان حتی نمی‌توانست رنگ خاصی بگوید. رفت توی فروشگاه تا صدای راننده را نشنود. درخشش لرزان نور سبز و آبی منعکس شده از آب آکواریوم‌ها روی سقف و دیوار، خُرّم را برد زیر اقیانوس‌های ناشناخته. بیشتر فضای فروشگاه، آکواریوم و ماهی‌ها بودند. اسم‌ها و کلمات غریبی را که برای اولین بار می‌دید دوست داشت: “دانیو، کوریداس، دمپسی، تترا، گوپی، سیامی، دیسکاس، پلاتی، رازبورا، مولی، گورامی”. نمی‌توانست چشم بردارد از حباب‌هایی که از کف می‌رسیدند به سطح آب و گیاهان ظریفی که با حرکت حباب‌ها و ماهی‌ها، آهسته می‌رقصیدند. فروشنده لبخند زد و شستن یک آکواریوم خالی را ادامه داد. یک قسمت کوچکتر از فروشگاه، مخصوص گیاهان آکواریومی بود: “آزولا، لوتوس، ریکسیا، آنوبیاس، تونینا، هیگروفیلا”. بویی که پیچیده بود توی فروشگاه، خرّم را برد ساحل بوشهر. اجازه گرفت و نشست روی چهارپایه‌ی پلاستیکی وسط فروشگاه. عصا‌هایش را گذاشت زمین. فروشنده نفس زنان پرسید: “ماهیِ خاصی می‌خوایین؟”. خُرّم می‌خواست بگوید دوست دارد همه را بخرد و ببرد کافی شاپش را پر کند که راننده‌ی تاکسی با عجله آمد توی فروشگاه. کف دستش را گذاشت روی گوشی: “کجا غیبت زد؟ بیا این پسره فروشنده است… می‌گه سیصد تومن ولی فکر کنم بشه تا دویست هم پایین آوردش”. خُرّم دست‌هایش را ضربدری گرفت روی هم و آرام خواست که تماس را قطع کند. راننده ‌شانه بالا انداخت: “آقا… من با شما تماس می‌گیرم… خیلی مخلصم”. شاکی شد و گفت: “پسره می‌گفت یکی از این قبر‌های دونبشه… جاش عالی بود… می‌گفت داره از ایران میره”. خُرّم از فروشنده عذرخواهی کرد و به راننده گفت: “اگه اجازه می‌دین کلّا می‌خوام بیخیال بشم”.

-به نظرم قیمت رو خیلی خوب می‌گفت آخه.

-من هفت تومن ندادم به بیمارستان واسه دفع بهداشتی پام، حالا سیصد تومن بدم واسه قبر؟

فروشنده، شستن آکواریوم را ول کرده بود و خیره بود به آن دو نفر که چه می‌گویند. خُرّم از راننده خواست منتظر بماند تا برای خریدن ماهی و آکواریوم با فروشنده حرف بزند. راننده‌ی تاکسی سیگاری گذاشت گوشه‌ی لبش و با دهان بسته گفت: “اوکی… فقط زودتر… اون پای فلک‌زده می‌گنده‌ها توی ماشین”.

خیلی از ماهی‌هایی را که خُرّم دوست داشت، نمی‌شد توی یک آکواریوم کنار هم نگه داشت. خیلی‌هایشان ماهی‌های آب شیرین بودند. بعضی‌ها ماهی‌های آب شور. خیلی‌هایشان ریز و ضعیف بودند. بعضی‌ها بزرگ و گوشتخوار و ماهی‌های کوچک را می‌خوردند. برای همین بود که جدا جدا توی آکواریوم‌های مختلف حبس بودند.

-گناه دارن‌ها… توی‌یه ذره جا هی دور خودشون می‌چرخن.

-ماهی‌ها حافظه ندارن… می‌گن کلاً فقط چند ثانیه ‌یه چیزی تو ذهنشون می‌مونه… هر چند ثانیه ریسِت میشن.

خُرّم آرام گفت: “خوش بحالشون”، عصا‌هایش را برداشت و از جایش بلند شد.

-حتی اون کوسه کوچولو‌ها هم حافظه ندارن؟

-نه متأسفانه.

شماره‌اش را داد به فروشنده و کارتش را گرفت.

-زنگ می‌زنم‌ یه روز بیایین کافی شاپم رو ببینین که برام آکواریوم طراحی کنین و ‌یه سری ماهی بیارین.

توی تاکسی که نشست اولین کاری که کرد این بود که بو کشید ببیند گندیدن پای توی صندوق عقب شروع شده یا نه. دماغش از بوی تلخی و شوری آکواریوم پر بود و چیزی نفهمید. راننده گفت: “فکر کردم الان با سی چهل تا ماهی میایی بیرون”.

-آدرس می‌دم بهتون، چند هفته دیگه بیایین کافی شاپ که ببینین چه دریایی می‌خوام راه بندازم اونجا.

راننده گفت حتماً و به فروشگاه وسایل توانبخشی و پزشکی اشاره کرد: “این مغازه هم پا‌های خوبی داشت ها”. خُرّم زد زیر خنده، سرش را داد بالا و گفت: “بقالی که نیست… باید از دکتری که عملم کرده بپرسم”. راننده استارت زد و راه افتاد: “قبر رو که بیخیال شدی… فقط می‌خواستی ما رو ضایع کنی… حداقل چند مدل از این پا‌ها رو  پرو می‌کردی”. خرّم خیره شد به مردمی که توی پیاده رو‌ها قدم میزدند. بعد دوباره با گوشی‌اش رفت توی اینترنت تا چیز‌هایی درباره‌ی حافظه‌ی ماهی‌ها بخواند. قضیه‌ی بی‌حافظه بودن ماهی‌ها را، هم دوست داشت، هم اذیتش می‌کرد.

تحقیقاتی در دانشگاه بن انجام شده و نشان می‌دهد که ماهی‌ها حتی قادر به انجام محاسبات ریاضی نیز هستند و این از هوش بسیار بالای آن‌ها خبر می‌دهد. این مطالعه نشان می‌دهد که ماهی‌ها حتی می‌توانند از پس محاسبات ریاضی بر بیایند. ماهی‌های سیچلاید و استینگر می‌توانند تفریق ساده را در محدوده شماره یک تا پنج انجام دهند. اما مشخص نیست که حیوانات به توانایی‌های ریاضی خود برای چه چیزی احتیاج دارند. نتیجه‌ی آزمایش‌ها تأیید می‌کند که انسان، به دست کم گرفتن گونه‌های دیگر، تمایل و عادت دارند – به ویژه مواردی که به طور کلی متعلق به خانواده یا پستانداران ما نیستند- گروهی دیگر از دانشمندان با آموزش چندین ماهی، آن‌ها را نسبت به یک صدا حساس کرده و واکنش‌هایی را به آن‌ها آموزش دادند و آن‌ها را ضبط نمودند. چند ماه بعد در محیط طبیعی همان ماهی‌ها در مواجهه با صدایی مشابه، دقیقاً واکنش‌هایی شبیه به واکنش‌های چند ماه قبل را تکرار کردند. این یافته باوری عمومی و کلیشه‌ای را که معتقد بود ماهی‌ها حافظه‌ی کوتاهی دارند به چالش کشیده است. عقاید کلیشه‌ای قدیمی درباره‌ی بی‌حافظه بودن ماهی‌ها، احتمالاً به این دلیل رواج پیدا کرده تا انسان‌ها عذاب وجدان کمتری هنگام صید و خوردن آبزیان مختلف داشته باشند.

خیره شد به بیرون. یکی دو دقیقه‌ای توی فکر بود و بعد  از راننده پرسید: “یه چیزی بگم؟”

-ناراحت شدی ازم پسر؟

-خونواده‌ام هنوز قضیه‌ی پام رو نمی‌دونن…

رفتند توی تونل. راننده خنده‌اش گرفت: “ببین من دیگه برات زنگ نمی‌زنم به این و اون”. خُرّم گفت نه ولی راننده ادامه داد: “من کلاً توی خبر مرگ و مریضی و اینا خیلی بدم”. خُرّم گفت که می‌خواسته چیز دیگری بگوید ولی راننده نگذاشت ادامه بدهد: “ببین… توی اون مغازه هه که رفتم، ‌یه فکری به سرم زد واسه پات. دیدم بحث عزت و احترام و اینا واست مهمه، دو دلم بگم یا نه”.

-بگو قربان… شاید به کارم بیاد. من کلاً نمی‌دونم ناراحتی یعنی چی.

-می خواستم بگم می‌تونی بدی برات خشکش کنن… بچسبونیش به سینه‌ی دیوار خونه‌ات همینجوری آویزون.

خرّم بدش نیامد از خلاقیت راننده: “منظورتون تاکسیدرمیه… خب خونه چرا؟ می‌زنمش توی کافی شاپ”. راننده عذرخواهی کرد و خُرّم برای اینکه راننده معذب نشود ادامه داد: “حیف که تهران رودخونه و دریا نداره… وگرنه ‌یه سنگ بزرگ می‌بستم بهش مینداختمش بره زیر آب و خوراک ماهی‌ها بشه”.

-هنوز توی جوّ ِ آکواریوما هستی‌ها…

از تونل بیرون آمدند. خرّم بو کشید. راننده عمیق‌تر بو کشید: “بوی دوده… شانس آوردی هوا سرده”. خرّم زانو و ساق پایش را ماساژ داد و یکهو گفت: “میتونین منو ببرین بوشهر روستای دلارام؟ ”

راننده از توی آینه نگاهش کرد. چند ثانیه‌ای هیچکدام حرفی نزدند.

نگاه خّرم با برقی توی چشم‌ها و لبخندی روی لب به راننده بود که بدون کمترین غر زدن و گله‌ای همراهش شده بود برای غیرعادی‌ترین کاری که یک نفر می‌تواند انجام بدهد.

-داشتم فکر می‌کردم چکار کنیم تا اونجا یخ‌اش باز نشه.

-یه یخدون بزرگ می‌گیرم… توی مسیر هِی یخ می‌خرم میریزم روش.

راننده راهنما زد که دور برگردان را برگردد به سمت جنوب و گفت: “تو همین نواب مغازه‌ی پلاستیک فروشی هست”.

***

مُتلِ ساحلی “پرواز”، مسافر زیادی نداشت و دیگر مثل قدیم از دانشجو‌ها و سرباز‌ها و کادری‌های نیروی دریایی بوشهر هم خبری نبود. از روستای دلارام آمده بودند بوشهر و دو اتاق گرفته بودند. خرّم نیم ساعتی دراز کشید و بعد زد بیرون. راننده گفت که خیلی خسته است و می‌خوابد تا شام. خرّم عصازنان رفت تا ساحل شنی روبروی متل. توی سر و صدای مرغ‌های دریایی که با هر موج با هم می‌پریدند و می‌نشستند، نیمکت شکسته‌ای پیدا کرد. توی نور زرد و سرخ خورشید بی‌جان عصر، نشست به تماشای دریا و لنج‌ها و کشتی‌های کوچکی که خیلی دورتر از ساحل معلوم نبود حرکت می‌کنند یا ‌ایستاده‌اند. آن طرف‌تر، بچه‌ها توی شن‌ها فوتبال بازی می‌کردند و هر از گاهی صدای جیغ و دادشان بلند می‌شد. تنها چیزی که توی ذهن خرّم می‌چرخید، پوست و گوشت گندیده‌ی پای بریده‌اش بود که حتماً تا الان توی تنور عبدو سوخته بود و دیگر اثری از سیاهی‌های چرکش نمانده بود و پیچیده لای فویل آلومینیومی خاکستر می‌شد. چند تایی از مرغ‌های دریایی، بی‌آنکه بال بزنند روی باد سوار بودند و به بقیه که روی شن‌های ساحل اینور و آنور می‌رفتند، کاری نداشتند. احتمالاً دیگر آتش رسیده بود به استخوان‌هایی که حتماً به این راحتی‌ها خاکستر نمی‌شدند. صدای فریاد بچه‌ها و جیغ مرغ‌های دریایی تصویر استخوان‌های در حال سوختن و ترکیدن را به هم میریخت. فکر کرد که واقعاً هزار کیلومتر را برای چه آمده تا بوشهر؟ به حرف‌های عبدو فکر کرد و خنده‌اش گرفت که مگر می‌شود پای یکی دیگر را وصله پینه کند جای پای بریده‌اش؟ بهترین جراح‌ها هم توی چسباندن آنهمه رگ و مویرگ و عصب با انواع و اقسام دستگاه‌های مخصوص در می‌مانند چه برسد به عبدو که هیچی نداشت. فکر کرد چیز دیگری ته ذهنش برای آمدن به بوشهر و خانه‌ی عبدو هوایی‌اش کرده ولی چیز دیگری نبود. آن سال‌های دانشگاه، نه توی بوشهر عاشق دختری شده بود، نه از رفاقتی مردانه خبری بود، نه خاطرات آنقدر خوشی که بخواهد حالش را خوب کند و برگرداندش به ادامه‌ی زندگی. همان روز‌ها توی همین ساحل و دریا اگر کوسه پایش را میزد شاید خیلی چیز‌ها عوض می‌شد. زنگ زد به محمّد و ازش خواست فردا برود کافی شاپ را حسابی تمیز کند و اگر چیزی کم و کسر دارند بخرد. زنگ زد به مادرش و احوالپرسی کرد. گفت آمده بوشهر برای کاری. پرسید چیزی لازم دارد یا نه. گفت می‌تواند مثل قدیم ماهی و میگو ببرد برایش. زنگ زد به پسرِ توی مغازه‌ی ماهی و آکواریوم. برای سه روز بعد قرار گذاشتند که بیاید کافی شاپ برای اندازه‌گیری و ساخت آکواریوم‌ها. گفت فقط کوسه می‌خواهد. باید راه می‌افتاد سمت متل که زودتر شام بخورند و فردا صبح راه بیفتند سمت خانه‌ی عبدو برای گرفتن خاکستر و بعد به سمت تهران. توی ذهنش هیچ چیزی دیگری جز تصویر روبرویش پیدا نکرد؛ ترکیبی از ساحل سرخ با دریا و لنج‌ها و کشتی‌ها و مرغ‌های دریایی و دورتر بچه‌هایی که اینور و آنور می‌دویدند. کفشش را درآورد و راه افتاد سمت دریا. چند قدمی رفت و بعد سر چرخاند و خیره شد به ردّ ِ نوک عصا‌ها و یک پای سالمش روی شن‌ها. جلوتر رفت تا جایی که موج‌های کوچک می‌رسیدند به پایش. آب سرد بود و بوی نمک و ماهی و خزه می‌داد. جلوتر رفت و دیگر آب تا زیر زانویش می‌رسید. از ماهی‌ها خبری نبود. باز هم جلوتر رفت. راه رفتن با عصا توی آب سخت بود و تعادلش بهم می‌خورد. دیگر تا بالای کمر توی آب بود و به سختی خودش را سر پا نگه داشت تا سنگینی و تکان آب نیاندازدش. دیگر می‌توانست دور و بر پا و عصا‌هایش ماهی‌های کوچک را ببیند که کم کم ترسشان داشت میریخت و برای نوک زدن به پا و عصا جلوتر می‌آمدند. شنا بلد بود ولی فکر کرد شاید با یک پا نتواند. همانجا ‌ایستاد. ماهی‌ها دسته دسته می‌آمدند، دور پایش می‌چرخیدند، نوک میزدند و بعد ناامید می‌رفتند و جایشان را می‌دادند به ماهی‌های بعدی. همانطور ‌ایستاد شاید نیم ساعت تا کم کم هوا رفت رو به تاریکی امّا از هیچ کوسه‌ای خبری نشد.

/ به داستان امتیاز دهید /

میانگین: 5 ⭐ (بر اساس 7 رأی)

/ هنوز کسی امتیاز نداده /

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x