جزیره‌ی شادمانی

زمان مطالعه: 19 دقیقه

لم داده‌ایم روی تخت چوبی داخل تراس بزرگ طبقه‌ی دوم خانه. تکیه داده‌ایم به پشتی قرمز با حاشیه‌های رنگی. پاییز رسیده. از آسمان سیل می‌آید. شاخه‌های اوکالیپتوسِ توی حیاط می‌رقصند. آب بهمنشیر بالا آمده. بوی سیگار پوریا پیچیده و مخلوط شده با نم هوا. همه را با هم یکجا می‌بلعم توی ریه‌. چشم می‌گردانم توی چشم‌انداز. کسی پیدا نیست. نه لابه‌لای نخل‌های‌ایستاده و سوخته، نه داخل کوچه‌ها، نه در ساحل شط. اینجا جزیرۀ شادمانی است، تکه‌ای خاک وسط رودخانۀ بهمنشیر در شمال آبادان. جزیره‌ای در دل یک جزیره، جدا ولی پیوسته به آن، که با پلی خاکی متصل می‌شود به شهر. «یاسر… می‌گم… حالا مطمئنی…؟» پوریا جمله‌اش را تکه تکه می‌گوید و نا‌تمام. سیگار نیم‌سوخته‌اش را میاندازد توی بطری سبز ماتی که تا لب پر شده از ته‌سیگار. نخ بعدی را از پاکت درمی‌آورد و آتش می‌زند. «نه والا. ولی مگه تو ئی شهر چند تا ‌امیر حاج‌رضا هست؟ که معلّم هم باشه؟» دوست ندارم حدسم درست باشد. پوریا هم نمی‌خواهد قبول کند که ‌امیر حاج‌رضا برای همیشه رفته زیر خاک؛ هرچند بیست سالی می‌شود که او را ندیده‌ایم و از احوالش هم خبری نگرفته‌ایم. متوجه نشدیم یا فراموش کردیم که دلیلی هست برای اینکه خاطرش را زنده نگاه داریم. امروز ولی به یادش افتادیم.
صبح رفته بودم بازار ته‌لنجی‌ها مغازۀ عمو بهرام که جنس بگیرم برای دکه. عمو بهرام همۀ چیز‌های مجاز و غیرمجاز دکۀ کوچک من و پوریا را تأمین می‌کند. از جلوی ردیف گاری‌ها با انبوه لباس‌های رنگارنگ زنانه و مردانه می‌گذشتم که آگهی ترحیم بدون عکسی به چشمم خورد. آگهی از‌امیر حاج‌رضا می‌گفت که علاوه بر پدری فداکار و همسری دلسوز، چراغ علم را هم در شهر شهیدپرور آبادان روشن نگاه داشته بود. بی‌هوا ته دلم خالی شد. خاطرات کمرنگ و مات چند دهه قبل آمد به سراغم. دویدم سمت خنزیر و و راه افتادم سمت ‌ایستگاه هفت. اسم موتورمان را پوریا گذاشته خنزیر، به خاطر صدای اگزوزش که همیشه یک خُرخُر‌ریزی دارد. به خاطر ظاهر نه چندان تروتمیزش. و به خاطر استخوان‌بندی محکمش که این همه سال مسافربر و باربرمان بوده و خم به ابرو نیاورده است. در مسیر چهرۀ محو و غبارگرفتۀ حاج‌رضا واضح‌تر می‌شد و از میان ابر‌های خاطرات بیرن می‌آمد. من با سرعت بازمی‌گشتم به کودکی و او در شمایل پرهیبت و استوارش زنده می‌شد.
قدبلند بود، با صورتی سنگی و چشم‌هایی روشن و نافذ، و سبیلی پهن و متقارن و‌ شانه کرده. با چشم‌هایی که شعاع نفوذشان عمیق‌ترین جای وجودمان بود، بی‌آنکه خشمگین باشد. با استاندارد آن دوران نمی‌شد از روی چهره و قواره‌اش حدس زد که معلّم است. می‌توانست یک ژاندارم باشد یا یک فوتبالیست. برای ما حتی می‌توانست در فیلم راکی بازی کند. پنجم دبستان بودیم که با او آشنا شدیم. ناظم معرفی‌اش کرد و گفت که قرار است هر هفته یک زنگ معلم‌مان باشد. کارآموز بود و داشت آموزش می‌دید که بشود معلم رسمی. نمی‌دانم شد یا نه. ما همیشه از این جور معلم‌های نصفه‌ونیمه استقبال می‌کردیم، چراکه بیشتر زمان کلاس‌شان به گپ زدن می‌گذشت. امتحانی هم در کار نبود. انگار در سرزمین بزرگی که در آن تعلیم و تعلّم عبادت بود، محدوده‌ای کوچک براساس توافقی نانوشته میان دانش‌آموز‌های پرشور و آموزگار‌های موقت شکل می‌گرفت که ساکنانش اجازه داشتند تا برای دقایقی از مرز‌های رسمی عبور کنند. ‌امیر حاج‌رضا در همان جلسات ابتدایی بود که از ما سؤالی پرسید: «کی می‌دونه رستم کیه؟» نگاه بچه‌ها به من بود که همیشه برای جلو افتادن از دیگران و اول شدن در امتحانات نهایی، و بعد هم رفتن به مدرسه نمونه مردمی، از تابستان مشغول درس خواندن بودم. دستم را با افتخار گرفتم بالا و بادی انداختم به گلو و گفتم: «آقا اجازه؟ … رستم پهلوان بزرگ ایرانی است. با دیو‌ها و دشمنها می‌جنگید و آن‌ها را شکست می‌داد. شخصیت اول شاهنامه است.» حاج‌رضا کلاس را برانداز کرد و بعد نگاهی به من انداخت و گفت: «شاید… البته فقط دشمن رو نمی‌کشت… پسرش هم قاطی ماجرا‌ها بود.» زنگ تفریح که خورد، بچه‌ها رفتند سمت حیاط. من هم دویدم و رفتم سمت انباری پشت‌بام برای نگهبانی. آن زمان معمولاً چند جا مثل دستشویی و آبخوری نگهبان داشت که همیشه کلاس چهارمی یا پنجمی بودند. من که هیکلم درشت‌تر بود از کلاس سوم نگهبان شدم. اتاقک پشت‌بام به تازگی اضافه شده بود به لیست جا‌هایی که نگهبان داشتند. می‌گفتند دستگاه کپی قدیمی گم شده است. من هم نگهبان و هم کلیددار اتاق بودم. حتی وقتی چیزی توی دفتر مدرسه کم می‌آمد من می‌توانستم صورتجلسه بنویسم و جنس جدید را تحویل بدهم. من فقط متنش را می‌نوشتم اما همان هم حس خوبی داشت. مثلاً وقت‌هایی که گچ کلاس تمام می‌شد و می‌آمدند توی دفتر و می‌دیدند آنجا هم گچ نیست، مرا از کلاس صدا میزدند تا بروم و گچ جدید بیاورم. یک جعبه گچ می‌آوردم و تویش را علاوه بر گچ سفید پر می‌کردم از گچ‌های صورتی و آبی و زرد.
از ته‌لنجی‌ها یکسره گاز دادم تا دکه. از جادۀ جلوی پالایشگاه گذاشتم. سمت راستم پالایشگاه بود و سمت چپم اروند. پرآب و عظیم، بزرگ‌تر از بهمنشیر. جزیرۀ شادمانی درست سمت دیگر شهر، توی بغل بهمنشیر، در شمال آبادان از حوالی تانکی ابوالحسن شروع می‌شود و به موازات میدان طیب ادامه دارد و خیلی قبل‌تر از ‌ایستگاه هفت به پایان می‌رسد. دکۀ ما چندصدمتری بعد از پایان جزیره است. اسمش را گذاشته‌ایم جزیرۀ شادمانی. انگار جزیره کش آمده تا‌ ایستگاه هفت. این سمتِ شهر در جنوب، اروند یا همان شط‌العرب، دراز کشیده بین آبادان و عراق. یک جور‌هایی مرز است، ولی نه آن قدر جدی که یک مرز می‌تواند به نظر برسد. جلوتر که آمدم بوی همیشگی گاز می‌آمد. سال‌هاست و شاید دهه‌ها و‌ شاید نزدیک صد سال از راه‌اندازی پالایشگاه که محوطۀ اطراف پالایشگاه همیشه بوی گاز می‌آید. جوری که با چشم بسته می‌توان متوجه شد کجا هستیم. از جادۀ پتروشیمی که بین پالایشگاه و پتروشیمی بود گذشتم و رسیدم به‌ایستگاه هفت. اتوبوس بنز قرمزی که لابد از اهواز می آمد ‌ایستاده بود روی پل، قبل از فلکه. مسافر نداشت. قرار بود مصطفی از اهواز برایمان جنس تازه بفرستد. توی زمینِ بزرگِ سمتِ چپ چند نفری مشغول خرید و فروش گوسفند بودند. جمعه‌ها زمین می‌شود بساط جمعه‌بازار. از مقابل زمین و بعد پیرزن‌های دستفروش و بساط سبزی‌هایشان گذشتم و رفتم سمت دکه.
دکه از حوالی ظهر یکسره باز است تا نصفه‌شب. براساس قول تاریخی علیرضا که هر روز اینجا بساط می‌کند «بهترین دکه در بهترین خاورمیانه و حتی آبادان». فرق دکۀ ما با بقیه دکه‌ها فقط این نیست که جنس‌هایمان با کمک عمو بهرام خوش‌قیمت است، یا این‌که کنار پُل ورودی شهر هستیم و نزدیک ترمینال و به قول علیرضا از موقعیت سوق‌الجیشی بهره‌مندیم. علاوه بر همۀ چیز‌هایی که بقیه دارند، خود علیرضا را هم داریم که غروب به بعد می‌آید کنار دست‌مان و بساط جگر و قلیان برپا می‌کند. تقریباً همۀ رفقای علیرضا رفقای ما هم هستند ولی خب او توی جذب مشتری یک جور‌هایی از ما موفق‌تر بوده. همه سراغش می‌آیند، حتی بچه‌های مسجد پیروز. من و پوریا هم بیکار نبوده‌ایم. یک منوی VIP درست کرده‌ایم که چیزی نیست جز سلکشن عرق‌ها و شراب‌ها و آبجو‌های دست‌ساز و کارخانه‌ای. بعد از حدود سه دهه زندگی توی شهر و بررسی کیفیت محصولات همۀ ساقی‌ها و فروشنده‌ها از جمله عموبهرام، لیستی درست کرده‌ایم که سالی یک بار آپدیت می‌شود. عمو بهرام می‌گوید لیستمان نه فقط توی شهر که توی کل خوزستان و تا حتی گناوه و بوشهر هم رقیب ندارد. او همه را تا آنجا می‌شناسد. می‌دانم که اگر تعارف نکند، که نمی‌کند، حرفش دقیق است. هر کدام از عرق‌ها اسم خودشان را دارند. گاهی به اسم سازنده، گاهی به اسم ساقی، یا به هر اسم ممکن دیگری. مثلاً یکی داریم به اسم ‌ام‌قاسم که معمولاً صاف نکرده است و کلی آت و آشغال داخلش دارد. ولی خب بازی همان ذره‌ها روی زبان است که بین ‌ام‌قاسم و بقیه فرق ایجاد می‌کند. بهترین چیزی که می‌فروشیم اسمش هست ودکای سعمرون کوروش و داریوش، دو تا برادر که خانه‌شان ذوالفقاری است و هر سال خرمای سعمرون تازه را می‌آورند و محصولش را با بهترین کیفیت می‌رسانند به دست مشتری‌ها. منوی VIP فقط برای مشتری‌های مخصوص خودمان است. آن‌هایی که سال‌هاست می‌شناسیم‌شان. انبارمان طبقه پایین خانه است. حسابمان همیشه نقد است هرچند فروشنده‌ها به ما اعتماد دارند. پول شیشه‌های سعمرون را حتی پیشاپیش هم می‌دهیم. هم برای مصرف خودمان طی سال و هم برای فروش. شب‌ها، چند ساعت بعد از بیرون آمدن ماه دکه را تعطیل می‌کنیم و برمی‌گردیم به جزیره. بعد می‌زنیم بیرون. دورتادور جزیره را می‌گردیم و به نوبت لبی ‌تر می‌کنیم. اگر هوا مهتابی باشد و باد خنکی هم بیاید، بیشتر. جزیره خلوت است. کلاً شاید بیست تا خانه باشد. اینجا را به همین دلیل انتخاب کردیم. اول ‌امیری بودیم، وسط شهر. فکر می‌کردیم توی شلوغی کسی کاری بهمان ندارد. اما گاهی سروکله آدم فضولی پیدا می‌شد. این بود که آمدیم به جزیرۀ شادمانی. آنجا بیشتر از آدم، سگ و گاومیش هست. گاهی خنزیر هم به تورمان می‌خورد که اگر سر راهش نباشیم کاری به کارمان ندارد، برعکس آدم‌ها. بیشتر سگ‌ها نیمه‌اهلی‌اند. ما را می‌شناسند و کاری بهمان ندارند.
مشتری جلوی دکه نبود. پوریا داشت بطری‌های نوشابه و دلستر را توی یخچال مرتب می‌کرد. خلوت بود. در آغوشش گرفتم. بوی سیگار و عطری گرم می‌داد. آشفته بودم. «زنگ زدم علیرضا بیاد مغازه. بریم خونه. باید‌یه چیزی برات بگم.» حرفم تمام نشده بود که علیرضا از راه رسید و نشست پشت دخل و ما راه افتادیم سمت جزیره. هوا ابری بود. پوریا یک دستش به ترک موتور بود و دست دیگرش دور کمر من. رد نفسش را روی گردن و گوشم حس می‌کردم. ابر‌های بالای جزیره متراکم‌تر بودند. از پل کوچک گذشتیم. قضیۀ اعلامیۀ ترحیم را گفتم. اشک جمع شد توی چشمش. رفت توی اتاق خواب و افتاد روی تخت و زل زد به سقف. رفتم دنبالش. دراز کشیدم کنارش و در آغوش گرفتمش. بغضش ترکید و زد زیر گریه. بلند. بوسیدمش. سال‌ها بود این‌طور گریه نکرده بود. از مو‌های فرفری‌اش بوی نم و اوکالیپتوس می‌آمد. می‌خواستم چیزی بگویم که آرام شود. بگویم که شاید این ‌امیر حاج‌رضا یک نفر دیگر است. اما ترجیح دادم ساکت بمانم. همان طور خوابید توی بغلم. نگاهم به دیوار اتاق بود.
حاج‌رضا زیاد سر کلاس نیامد. بعد از چند جلسه بی‌خبر غیب شد. یک روز آقای صدرالدینی، ناظم مدرسه، اعلام کرد که هفتۀ قبل کارش تمام شده و خودش رفته است. ما که باور نمی‌کردیم، آن هم بی‌خداحافظی. من از همان روز دیگر دوست نداشتم نگهبان باشم. حاج‌رضا تنها کسی بود که میدانست من نه به خاطر آن حس خوبی که همه دنبالش هستند، بلکه به دلیل دیگری می‌خواستم نگهبان اتاقک بالای پشت‌بام باشم. یک روز تعطیل بود، شاید پنج‌شنبه یا جمعه. همه از مدرسه فراری بودند، ولی من و پوریا گاهی یواشکی روز‌های تعطیل از بالای دیوار می‌آمدیم، فقط به خاطر اتاقک. دراز کشیده بودیم توی اتاق. نور ملایمی از لای شیشه‌ها می‌آمد تو که کرختی را توی اتاق پخش می‌کرد. توی تک‌تک سلول‌ها. گنجشک‌ها هنوز سروصدای اول صبحشان را تمام نکرده بودند. سایه‌ای افتاد روی ما. نیم‌خیز شدیم. ‌امیر حاج‌رضا بود. لبخندی زد و دستی تکان داد و رفت. اول خیلی ترسیدیم که شاید اخراج‌مان کند. ولی خب زود فهمیدیم که اگر می‌خواست همان‌جا اقلاً دعوایمان می‌کرد.
حوالی بعدازظهر است. قرار می‌شود برویم و مطمئن شویم که این‌امیر حاج‌رضا همان است یا نه. غم در ابهام سخت‌تر است تا وقتی که همه چیز روشن باشد. رو می‌کنم به پوریا و می‌پرسم: «به نظرت اصلاً چند نفر می‌شناختنش؟ فکر کنم زیاد معلم نبود. زود بازنشسته شد و جایی هم نرفت سر کار.» پوریا جواب نمی‌دهد. دوست ندارد درباره ی این موضوع صحبت کند. لباس‌مان را عوض می‌کنیم. باران کم‌جان شده و رو به پایان است. از پله‌های زنگ‌زدۀ آهنی می‌آییم پایین. بعضی جا‌هایش پوسیده و شاید اگر رویش بدویم پایه‌اش بشکند. موتور را روشن می‌کنم. پوریا می‌نشیند ترکم. هوا خنک است و نمناک. راه می‌افتیم. آب و گل می‌پاشد بهمان. آب رودخانه آمده بالا و پل جزیره به سمت شهر به زحمت پیداست. گاومیش‌ها لم داده‌اند. چیزی می‌جوند و نگاهمان می‌کنند. پسربچه‌ای نشسته وسطشان. نزدیک‌تر می‌شویم. انگار خوابیده. می‌رسیم به آسفالت خیابان. بعد میدان طیب است و خیابان بعدش که می‌رود تا مجسمه. از جلوی مدرسه می‌گذریم. چشم‌مان می‌افتد به ردیف اوکالیپتوس‌های بلند. به اندازۀ چند سال قد کشیده‌اند. شهر شلوغ است. باران تقریباً بند آمده است. نرسیده به مجسمه ترافیک است. میاندازیم توی خیابان طالقانی و رامسید می‌رویم به سمت پاساژ کویتی‌ها. اعلامیه آدرس مسجدی را در همان اطراف می‌دهد. بدون مکث می‌رویم سمت مسجد. کفش‌ها را درمیاوریم و توی دست می‌گیریم. شلوغ است. دسته‌گل‌ها زیادند. این همه سال لابد کلی شاگرد داشته، مثل ما. سخنران دارد یک چیز‌هایی می‌گوید که نمی‌فهمیم. بوی جوراب مانده و فرش نمور با مورد و گلاب قاطی شده. نگاه می‌کنم به سخنران. جلوی پایش چند سینی و گل هست. انگار قاب عکسی هم باشد، ولی چند مرد سیاه‌پوش نشسته‌اند جلویش. با پوریا ببخشیدگویان قدم به قدم می‌رویم جلو. تقریباً رسیده‌ایم ردیف اول. پیرمرد با ته‌ریش اصلاح‌نشده برمی‌گردد و نگاه‌مان می‌کند. چهره‌اش آشناست ولی نمی‌دانم کجا دیدمش. توجهی نمی‌کنیم. دیگر قاب ‌عکس پیداست. خودش است. با همان سبیل‌ها ولی سفیدتر، و مو‌هایی که کم‌پشت‌تر شده. با هم صورت پرصلابت، و پیشانی چروکیده. پوریا می‌چسبد بهم و دستم را فشار می‌دهد. پیرمردی با کت و شلوار خاکستری بلند می‌شود. صدرالدینی است. دوست ندارم با او روبه‌رو شویم. نگاهمان لحظه‌ای تلاقی می‌کند. می‌زنیم بیرون. زنجیر موتور را باز می‌کنم. باد و باران می‌زند توی صورتم ولی با تمام سرعتی که می‌توانم گاز می‌دهم. می‌خواهم از مرکز شهر دور شوم و برگردم به جزیره. باران می‌پاشد توی چشمم. گاز می‌دهم. آب جوری میریزد که انگار شیرجه‌زده باشم توی رودخانه. پرت می‌شویم. چشم‌هایم را که باز می‌کنم موتور افتاده توی پیاده‌رو. دستم درد می‌کند. نگاه می‌کنم. خون می‌آید ولی مشکل جدی نیست. مردم دور پوریا جمع شده‌اند. افتاده وسط خیابان و راه را بند آورده. نزدیک تانکی دو هستیم. می‌روم سراغش. او هم چیزیش نشده. می‌رویم سراغ موتور. روشن نمی‌شود ولی سالم است. باران خون را از دست زخمی من و پیشانی پوریا می‌شوید. نگاه می‌کنم به صورتش. با این زخم انگار زیباتر شده. دست می‌کشم به مو‌هایش که مثل موکت است. «کله‌ت موکت نبود الان زنده نبودیا.» لبخند می‌زند. نزدیک مدرسه‌ایم. چشم‌مان به اوکالیپتوس‌هاست. «یادته یاسر؟ اون وسطیه.» با دست بلندترین اوکالیپتوس توی حیاط را نشان می‌دهد. اوکالیپتوسی که همیشه دوست داشتیم از آن بالا برویم.
تصویر‌ها جان می‌گیرند. می‌رویم به بیست سال قبل، وقتی‌امیر حاج‌رضا یک روز آمد و سر کلاس پرسید: «کی می‌تونه از اون اوکالیپتوس بلند بره بالا؟» یادم هست که نگاه کردم به پوریا که نشسته بود کنار پنجره. ریزجثه بود و بی‌کله. با مو‌های مجعد و پوست سبزه که داد میزدند هفت نسلش اهل همین اطرافند. پوریا دست بلند کرد. چند دقیقه بعد کلاس توی حیاط بود، جلوی ردیف اوکالیپتوس‌هایی که توی حیاط کاشته بودند. ‌امیر حاج‌رضا رفت و در قهوه‌ای زنگ‌زده خانه‌ی بابای مدرسه را زد. چند دقیقه بعد با یک پتو آمد سمتم و گفت: «بیا جلو پهلوون اینو بگیر» دورتادور پتو را گرفتیم پای اوکالیپتوس بلند. ‌امیر حاج‌رضا هم ‌ایستاد درست جلوی پلنگ روی پتو. پوریا پا گذاشت روی تنه درخت و شروع کرد بالا رفتن. برگشت و نگاهم کرد و با خنده شیطنت‌آمیزی گفت: «افتادم جام واسه تو.» من آن موقع دوست داشتم بنشینم کنار پنجره. پوریا روز اول مدرسه زودتر آمد و آنجا را گرفته بود. دیگر تا آخر سال کنار پنجره مال او بود، با چشم‌انداز اوکالیپتوس‌ها و گنجشک‌ها و آسمان. پوریا داشت می‌رفت بالا. به نصف راه نرسیده، جاپا نداشت. باید برمی‌گشت پایین یا می‌پرید. «آقا دیگه تهشه.» کف پای راستش زخم شده بود و خون می‌آمد. ‌امیر حاج‌رضا خندید و گفت: «زود بریدی. بپر فوقش می‌افتی.» بعد با دست اشاره کرد به شاخه‌ای دور از دسترس. پوریا پرید و نرسیده به شاخه، با سر افتاد پایین روی پلنگ قهوه‌ای. جُم نمی‌خورد. ساکت بودیم و نگران. نگاه‌مان رفت سمت ‌امیر حاج‌رضا. او هم پتو را جمع کرد و پیچید و آرام گذاشت روی زمین. بعد لگدی زد به پتوی درهم‌پیچیده و گفت: «خب انگار مرده و چیزی حس نمی‌کنه. بیاین بزنین.» لگد دوم را که زد صدای خنده و داد پوریا آمد. ما هم هرچه زور داشتیم جمع کردیم توی لگد‌ها. ‌امیر حاج‌رضا آن روز رفت، ولی تلاش من و پوریا برای بالا رفتن از درخت اوکالیپتوس تازه شروع شده بود. هیچ وقت نتوانستیم برویم بالا. چند روز بعدتر که داشتیم شنا می‌کردیم توی شط چشمم افتاد به جای یک زخم بزرگ روی بازوی پوریا که تا کمرش هم کشیده می‌شد. دست کشیدم روی خیسی تنش. از پشت در آغوشش گرفتم و بوییدمش. نفس عمیقی کشید. زخم بازویش تازه بود و ناآشنا. دست کشیدم دورش. جوری که لابد کسی این کار را قبل یا بعدش نکرده بود، با آنکه زخم پیدا بود. خندید و برگشت. لب‌هایم را بوسید. خیس بود و بوی آب گل‌آلود بهمنشیر را می‌داد، بعد از باران و سیل. «از درخت که افتادم شونه‌م گرفت به شاخه‌ها».
دست می‌گذارم روی بازویش، درست روی جایی که می‌دانم جای زخم است، روی جزیرۀ قدیمی. همه‌ی مایی که عمرمان لای درخت‌ها و وسط شط‌ها گذشت اقلاً چند تا از این زخم‌ها داریم. بعضی‌ها پیدا، بعضی‌ها منتظر پیدا شدن. می‌داند که می‌خواهم چیزی مهم بگویم. نگاهم می‌کند و منتظر است حرف بزنم. اشاره می‌کنم به اوکالیپتوس. نگاهی میاندازد و رو می‌کند به من و می‌گوید: «هیچ وقت کسی تونست بره تا نوکش؟» بدون مکث و فکر می‌گویم: «بعیده. تا توی مدرسه که کسی نتونست. بعد هم لابد فراموش شد.» زل می‌زنم توی چشم‌هایش که برایم آشناترین چیز دنیاست. موتور را می‌بندم به تیر برق جلوی مدرسه و می‌گویم: «حال داری؟» سری تکان می‌دهد که یعنی آره. «یهو فکر نکنن دزدیم یاسر؟» اطراف را می‌پاییم. کسی نیست. از دیوار کوتاه می‌رویم بالا و می‌پریم توی حیاط. شبیه آوار است، با یک رنگ باسمه‌ای. کاشی‌های ارزان و نوی آبخوری می‌زند توی ذوق، آن هم در پس‌زمینه دیوار‌هایی که هنوز جای ترکش دارند. یکراست می‌رویم سراغ اوکالیپتوس. رو می‌کنم به پوریا و می‌گویم: «اول من میرم، اومدم پایین تو برو» با آنکه تنه درخت خیس است، چند ثانیه طول نمی‌کشد که می‌روم بالا. نگاه می‌کنم به اطراف. به انبار پشت‌بام که شیشه‌هایش شکسته و داخلش پیداست. به نیمکت‌ها و صندلی‌های روی پشت‌بام. به تانکی. به شمشاد‌های خیس خانه‌های اطراف. به خیابان. می‌آیم پایین. پوریا می‌رود بالا. او هم خیلی راحت می‌رسد به نوک اوکالیپتوس. چشم‌های سیاهش می‌درخشد. «نشد درست خداحافظی کنیما ازش. الان خاکش کردن؟» سر تکان می‌دهم که یعنی لابد آره. نمی‌گذارند جنازه زیاد روی زمین بماند. «امشب بریم سراغش؟»‌ شانه بالا میاندازم. نمی‌دانم چه فایده‌ای دارد. ولی خب نمی‌خواهم با پوریا هم مخالفت کنم.
استارت می‌زنم. موتور تِرتِر می‌کند ولی روشن می‌شود. راه می‌افتیم به سمت جزیره. از گل‌فروشی اول کفیشه چند شاخه گلایل سفید می‌خریم. چیز بدردبخوری هم جز همین گلایل ندارد. چند تا گلایل و رز فقط. همه خسته. مورد‌هایش ولی تازه‌اند. برمی‌داریم. می‌رویم سمت جزیره. پسرک بیدار شده و معرکه گرفته با چند تا بچۀ همسن خودش. برایمان دست تکان می‌دهد. پوریا برایش دست تکان می‌دهد. می‌رسیم. خنزیر را تمیز می‌کنیم. سرتاپا گل‌ولای است. لباسمان را عوض می‌کنیم. غروب کم‌کم پیدا می‌شود، ولی هنوز شب نرسیده. علیرضا با پژوی شیشه دودی‌اش از راه می‌رسد با دو نفر دیگر. به چهره آشنا هستند. رو می‌کنم به علیرضا و می‌پرسم: «مغازه رو چه کردی پس؟» علیرضا هم سرحال نیست. او هم حاج‌رضا را می‌شناسد. شاید مثل خیلی‌های دیگر که ما نمی‌شناسیم. «بستم. اینم کلیدش. بریم خاکستون؟» پوریا صورتش باز می‌شود. انگار دوست داشت این را از کسی دیگر هم بشنود. علیرضا اشاره می‌کند به بقیه. «فرید و سعید هم میان. دیدیشون. بچه‌های ذوالفقاری‌ان.» علیرضا می‌رود توی خانه و با یک شیشه ودکای سعمرون برمی‌گردد و می‌گذاردش توی ماشین. «فقط فرید و سعید نیستن. بچه‌ها بازم میان. جلوی دکه‌ن.» راه می‌افتیم. زود می‌رسیم ‌ایستگاه هفت. میشمرم. چهار تا ماشین دیگر هستند. علیرضا شهر را خبر کرده. می‌گوید: «دنبالم بیاین.» راه می‌افتد. پشت سرش راه می‌افتیم. از روی پل‌ایستگاه هفت می‌رود سمت دیگر بهمنشیر، سمت سنگور. می‌رسیم به اولین تقاطع بزرگ. شلوغ است. شاید ده یا پانزده موتور. اغلب سیاه پوشیده اند. البته اینجا همیشه تیپ همین است. به قول علیرضا، dress codeشان شلوار گشاد و چفیه و زیرپوش سیاه است. پنج شش تا پژوی سفید و خاکستری هم هست. دو تا نیسان هم ‌ایستاده. پشت یکی‌شان گوساله‌ای نشسته و تعجب کرده و دارد به ما نگاه می‌کند. پیاده می‌شویم. علیرضا می‌رود و صحبتی می‌کند و برمی‌گردد. قرار می‌شود همان مسیر کنار بهمنشیر را ادامه بدهیم و بعد از پل ذوالفقاری برگردیم دوباره داخل شهر و برویم سمت قبرستان. راه می‌افتیم. اول علیرضا. بعد من و پوریا. بعد بقیه پشت سرمان. علیرضا آرام میراند. باد خنکی می‌آید. جاهایی دو سمتمان و جاهایی سمت چپ‌مان نخلستان است. تاریک است. شب رسیده ولی نور به قدر کافی هست. تیر چراغ برق تا اینجا نرسیده، مگر چند تایی. بهمنشیر سمت راستمان است. خانه‌ها یکی درمیان روشن هستند. لحظه‌ای سربرمی‌گردانم. پشت سرم روشن‌تر است. چراغ‌های موتور‌ها و ماشین‌ها را میشمارم. تا سی می‌رسم و تمام نمی‌شود. پوریا دودستی چسبیده به من. سربرمی‌گردانم. باد می‌خورد توی چشمم. قطره‌ای آب از گوشۀ چشمم می‌افتد پایین. انگار خیلی‌ها او را می‌شناسند. نور‌ها زیادتر و زیادتر می‌شوند.

 

 

/ به داستان امتیاز دهید /

میانگین: 5 ⭐ (بر اساس 1 رأی)

/ هنوز کسی امتیاز نداده /

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x