نیم ساعت است که صفحهی تخته نرد روی میز وسط صندلیهای قطار باز مانده و تلفنهای پشت سر هم نگذاشته است مهرههایش را حرکت بدهم. سارا چند دقیقه صبر میکند و بعد وقتی مطمئن میشود به این زودیها تلفنم تمام نمیشود، سوهان ناخنش را در میآورد و مثل یک مجسمه ساز دقیق میافتد به جان ناخن شست دست چپش. نگاهش میکنم. مثل همیشه دقیق و با حوصله. انگار نه انگار چیزی در جهان بتواند زندگی آرامش را کمی تکان بدهد. یادم نمیآید داد زده باشد. یک بار گفت که انگار عصبانیت در زندگی او هیچ وجه بیرونی ندارد. بیشتر غصه است. غصه است که باعث شده سارا مراقبترین آدم جهان نسبت به بدنش باشد. همیشه شبها توی آینه تا جایی که بتواند بدنش را معاینه میکند. سینههایش را توی دست میگیرد و مدام با نوک انگشتان باریکش دنبال غدهای چیزی میگردد. بهترین مکملهای پوست و مو را میخرد و همیشه مراقب رژیم غذاییاش است. سارا همیشه مراقب است.
ما هشت سال است که ازدواج کردهایم. هر دو وکیلیم. سارا اما دو سال میشود که وکالت را ول کرده و رفته است سراغ تدریس. استاد دانشگاه شده و کمک دست من. یک روز گفت: «من آدم جنگیدن نیستم. حوصله جنگ اعصاب ندارم. بهتره به اونایی کمک کنم که میتونن. » من اما برعکس او دیوانهی جنگیدنم. انگار مرض مبارزه از بچگی توی خونم بوده. همیشه رقابت کردهام. برای کنکور، برای خانه خریدن، برای سارا… شبهایی که فردایش دادگاه دارم مثل یک دوندهی دوی صد متر المپیک میشوم که قرار است فردایش رکورد جهان را جابجا کند. ممکن است یک سرما خوردگی ساده نگذارد او قهرمان شود و به همان اندازه احتمال دارد که او قهرمان بزرگی بشود. به هر حال من سرم درد میکند برای دعاوی حقوقی. برای استناد کردن، سند آوردن و دلیل پیدا کردن و راه فرار نشان دادن. یکی از دعواهای حقوقی من و سارا همیشه همین است. من معتقدم ما وکیل شدهایم که راههای فرار را خوب بشناسیم و او معتقد است باید قانون را خوب بشناسیم. مسأله دو نوع جهان بینی حقوقی است. ما هر سال شب عید یک کوپهی دربست میگیریم و میرویم گرگان؛ خانه پدری سارا. همه این بحثها را تمام میکنیم و پانزده روز زندگی میکنیم. زیر کرسی میخوابیم، فیلمهای تلویزیونی مسخره میبینیم، آجیل میخوریم، مهمانی میرویم، توی جنگل، دوچرخه سواری میکنیم و سارا از پیچیدگی های فامیلی برایم میگوید. به هر حال من کسی را هم در تهران ندارم که بخواهم بمانم. پدرم پنج سال پیش توی همین جادهی فیروزکوه تصادف کرد و تمام. خواهر کوچکم هم که کانادا زندگی میکند مادرم را برد پیش خودش. گفت که هر چقدر دورتر بهتر. برای همین از آن وقت به بعد من دیگر توی جادهها رانندگی نکردهام.
بالاخره تلفنم تمام میشود. همکارم آخرین بررسیهای پروندهای را که در دست داریم تمام میکند و اجازه میدهد قطع کنم. سارا میگوید: «از اول بازی کنیم… البته اگه دیگه کسی زنگ نمیزنه.» از دفتر مستقیم آمدهام راه آهن و بخاطر همین کت و شلوار به تن دارم. میگویم: «گرمکنهای من دم دسته؟» بلند میشود اما سریع دوباره مینشیند.
میگوید: «آخ آخ بد گرفته… توی ساکه سبزست.» توی راه آهن چمدان بزرگمان را یک نفری بلند کرد و گذاشت روی چرخ و بعد کمرش گرفت. ساک را از تخت طبقه بالا میآورم پایین. همه چیز را مرتب گذاشته. لباسها را لوله کرده که کمتر جا بگیرند. گرمکنم را در میآورم و کت و شلوارم را با دقت تا میزنم و میگذارم توی کاور. حالا راحتتر شدهام. مینشینم رو به روی سارا ولی او دراز کشیده است. میگوید: «کاوه خیلی درد میکنه… » تخته را جمع میکنم. میگویم: «میخوای یکم برات بمالم.» دمرو میشود. توی کوپه آنقدر جا نیست که راحت بتوانم ماساژش بدهم ولی دو زانو مینشینم کنار تخت و سعی میکنم کمی کمرش را ماساژ بدهم. حس میکنم یک لایه چربی زیر دستم روی فیلههای کمر سارا سر میخورد.
میگوید: «حالا یارو چی میگفت اینقدر زر زد؟»
-هیچی بابا. مغازه فروخته حالا قیمتش دو برابر شده میخواد بزنه زیرش.
کمی سکوت میکند و بعد میگوید: «پیش خوب کسایی اومده.» قطار کمی تکان میخورد. تعادلم را از دست میدهم و مجبور میشوم برای این که نیفتم دستم را روی کمر سارا بگذارم که دادش هوا میرود. از کوپه کناری صدای بگو بخند و شلوغ کاری میآید. رئیس قطار در میزند. بلیطها را نشانش میدهم و وقتی میرود پرده را کامل میکشم و در را قفل میکنم. دفتر حساب و کتابهایم را از توی کیف در میآورم و مینشینم به حساب و کتاب. سارا دارد با موبایلش کار میکند. کل هزینههای سال را حساب میکنم. سر گیجه گرفتهام. به سارا میگویم: «دویست و ده میلیون خرج کردیم…» قلنج انگشتانش را میشکند و میپرسد: «چقدر در آوردیم؟»
-دویست و چهل.
-خوبه دیگه. خدا رو شکر… فقط دیگه نمیتونیم ماشین عوض کنیم.
دفتر را میچپانم توی کیف. بسته چیپس را از بالا میآورم و باز میکنم. چندتایی را میگذارم توی دهانم. مزه موسیر را همیشه دوست داشتهام. صدای مهماندار را که دارد با کوپه کناری دعوا میکند میشنوم. میگوید: «دوستان شما دو تا کوپه، کل قطار رو گذاشتین رو سرتون.» میروم دستشویی. جلوی دستشویی دو تا از همسایههای شلوغ را میبینم. ایستادهاند کنار در قطار و دارند بحث میکنند که چطور میشود در را باز کرد. یک دختر و یک پسر جوان مشغول بررسی در قطار هستند. خندهام میگیرد. دختر میگوید: «اینو باز کنی پونصد بهت میدم.» مهماندار که حالا ایستاده آخر راهروی واگن یک نگاه چپ چپ بهشان میاندازد و قبل از این که حرفی بزند میگویم: «فقط حرفش رو زدن. قبل از عمل نمیتونی مجازاتشون کنی…» بعد لبخند میزنم که بفهمد دارم شوخی میکنم. شکست خورده میرود توی کوپه خودش.
به رفقای خودمان فکر میکنم. یک مشت زن و شوهری که همه وکیلند و تفریح مهم زندگیشان جمع شدن دور هم و نهایتاً یک ناهار یا یک شام و بحث کردن. حرفهای بیسر و ته. دعواهایی که هیچ وقت به نتیجه نمیرسند. سارا توی کوپه دارد با یک مکعب روبیک سر و کله میزند. انگشتانش دقیق دارند سعی میکنند رنگها را مرتب کنند. سارا همیشه همه چیز را مرتب میکند. مهربانترین زنی است که میشناسم. سارا میتواند همزمان نمرات دانشجویانش را وارد سایت کند، سریال محبوبش را ببیند، به درد دلهای مادرش گوش کند، دنبال دکتر خوب بگردد برای زخم معدهی من و همزمان دماغش حساس باشد به بوی دم کشیدن باقالی پلویی که نقطه قوتش است در آشپزی. سارا همیشه نرم زندگی میکند. یک جور حرکت آهسته. انگار هیچ وقت هیچ عجلهای در جهان ندارد. یکی از دخترها در کوپه را میزند و میگوید: «ببخشید قرص مفتامینک اسید دارین؟» سارا میگوید از توی کیفش بهش بدهم. کیف سارا داروخانهی سیار است. برای هر وضعیتی یک قرص دارد. دختر تشکر میکند و میرود. میگویم: «تخته بزنیم؟» قطار ترمز میکند. ترمز محکم قطار باعث میشود به پشت روی صندلی بیفتم و خنده سارا برود آسمان. بیفتد روی دور خنده دیگر نمیشود جمعش کرد. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. ایستادهایم بالای درهای. وقتی قطار میایستد صدای داخل کوپهها خیلی دقیقتر و بیشتر به گوش میرسند. همسایههایمان انگار دارند مافیا بازی میکنند. سارا میگوید: «پسره مافیاست.»
-کدوم پسره؟
-همونی که الان داشت میگفت تارا مافیاست.
-چرا؟
-میشه پتو و بالش رو بیاری؟
کیف رختخوابها را باز میکنم. بلند میشود و میگوید: «ملافه رو کامل بکش روی صندلی.» ملحفه را میکشم روی صندلی. دستگیرههای زیرش را هم میکشم تا تخت بشود. راضی نیست. میگوید صاف نیست و خودش آنطور که دلش میخواهد مرتبش میکند. وقتی دارد روبالشی را میکشد میگوید: «صداش مطمئن نبود…» شالش را تا میکند و میگذارد روی تخت طبقهی بالا. مانتویش را هم در میآورد. حالا یک بلوز و شلوار پوشیده و چپیده است زیر پتو. میگویم: «بریم باهاشون بازی کنیم لوله شون کنیم؟» دستبندش را در میآورد و میگیرد سمت من: «بزار تو کیفم…» بعد کمی خودش را کش و قوس میدهد.
-تو کل عمرت رو داری مافیا بازی میکنی…
از پنجره بیرون را نگاه میکنم. سه چهار متر جلوتر از قطار درهای است که انگار مِه دارد روی کوه رو به روییاش سر میخورد به سمت پایین. سر و صدای مافیا کمتر میشود. دراز میکشم. پاهایم را میچسبانم به شیشه قطار. همیشه خنکی کف پا حس خوبی دارد. سارا عکس دختر بچهی مو بوری را نشانم میدهد. میگوید: «خیلی نازه نه؟» دخترک انگار به زور عکس گرفته است. میپرسم: «کیه؟ »
-نی نی…
صدای رفت و آمد توی راهرو زیادتر شده. کفشهایم را نوک پایی پا میپوشم و در کوپه را باز میکنم. بچههای مافیاباز قطار شدهاند توی راهرو. مهمان دار جلوی کوپهی خودش دارد با یکی دو مرد مسن صحبت میکند. از پسری که جلوی من تکیه داده به پنجره میپرسم: «چی شده؟»
-میگه جلوی قطار از خط خارج شده. نمیدونم سنگ افتاده تو ریل چی شده.
یکی از دخترها از جلوتر میگوید: «خب حالا که قراره چند ساعت علاف بشیم در رو باز کنید بریم پایین.» مردی که دارد یک شیشه شیر را توی دستش تکان میدهد و سرش را از چهارتا کوپه جلوتر آورده است بیرون میگوید: «مگه میشه… بابا باید برگردیم تهران. اصلاً رئیس کجاست؟» بر میگردم توی کوپه و در را میبندم. سارا میپرسد: «قطار چپ شده؟ »
-نمیدونم…
-گوشی من رو بزن به شارژ… به نظرت چند نفر مردن؟
از پنجره چند پیکر شبح مانند را میبینم که از قطار پریدهاند بیرون.
-بردن… درو باز کردن.
سارا بلند میشود و از پنجره بیرون را نگاه میکند. میگوید: «چه حوصلهای دارن اینا… »
-میرم پایین یه سیگار بکشم و ببینم چه خبره… نمیآی؟
دوباره دراز میکشد. میگوید: «نه… خوابم میاد…» هوای سرد کوهستان که وارد ریههایم میشود لرز کمی مینشیند به تنم. چهار پنج مرد جلوی در واگن ما ایستادهاند و مشغول صحبتاند. شش هفت دختر و پسر جوان دارند شلنگ انداز از این ور به آن ور میروند و عکس میگیرند و میخندند. سیگارم را روشن میکنم. از مهماندار میپرسم: «حالا کسی هم مرده؟ تا کی باید وایسیم؟» کلافه سرش را میخاراند و میگوید: «اولین باره این اتفاق تو این خط افتاده. نمیدونم. چراغ رو قرمز کردن و میگن حداقل دو سه ساعت باید اینجا وایسیم. اینجا هم بدترین جاس. هیچ دسترسی به جاده نداریم.» یکی از مردها دارد با موبایلش کار میکند. میگوید: «آنتن هم نداره خبرگزاریها رو چک کنیم.» کمی دورتر میشوم. با نوک کفش چند قلوه سنگ را هل میدهم زیر قطار.
-خود ما وسط خبریم، کدوم خبرگزاری الان خبر داره؟
رئیس قطار دارد از جلوی قطار به سمت ما میآید. مهماندار بلند میگوید: «رئیس! اینجا پلنگ ملنگ دارهها، شر نشه در رو باز کردیم.» رئیس حالا رسیده به ما. یک پوشهی بزرگ را توی دستش مدام دست به دست میکند. میگوید: «بابا اینا خودشون پلنگن. چیکار کنیم دیگه؟ … حالا کاریه که شده. »
راه میافتم به سمت جلوی قطار. ته درهی عمیق سمت راستم سیاهی عجیبی دارد. میروم روی یک بلندی و نگاهش میکنم. درِ دو سه واگن دیگر هم باز شده و چند نفری آمدهاند پایین. هیچکس نمیداند باید چکار کند. فقط نوک سرخ سیگارها را میبینم که جلوی پیکرهای سیاه بالا و پایین میروند. میرسم به واگن لوکوموتیوران که ایستاده است کنار قطار. سلام میکنم و میپرسم: «خبری نیست؟» میگوید: «خبر این که دو کیلومتر جلوتر یه قطار داغون شده.» بیحوصله به نظر میرسد. ته جیبم دو تا پستهی دربسته پیدا میکنم. یکی را میگذارم توی دهانم و مزهی شورَش را حس میکنم. یک چیزی ته دلم دارد تکان میخورد. دلم میخواهد همانجا روی خاکهای سرد بنشینم و خودم را مچاله کنم. باید بروم و سارا را بکشم بیرون و بگویم: «بیا یک کم تو این هوا قدم بزنیم. اینجا خیلی عجیبه.» ولی فقط بر میگردم به سمت واگن خودمان. بچههای مافیاباز حالا آتش روشن کردهاند. نزدیکشان که میشوم مرد مهماندار رو به من میگوید: «ولده چموشا از هیچی آتیش درست کردن…» میروم سمت آتششان. دستهایم را روی آتش میگیرم و رو به پسری که دارد ژل آتشزا میریزد روی چند تکه چوب میگویم: «آخر مافیا برد؟» سرش را تکان میدهد و میخندد. مرد میانسالی پسربچهی دو سه سالهای را گذاشته رویشانهاش و دارد برایش مِه را توضیح میدهد.
-ببین بابا وقتی ابرها اینجوری میان پایین مِه میشه…
به در هم تنیدگی ابرها فکر میکنم. دو سه نفر از بچهها رو به دختری که تکیه داده به قطار و سیگار میکشد میگویند: «نسترن برو تارِت رو بیار یکم برامون بزن.» کاش راضی شود و برود تارَش را بیاورد. زن و مردی دارند کنار در واگن با رئیس قطار صحبت میکنند. نزدیکشان میشوم. زن میگوید: «اگر میشه پیاده برسیم بهشون بریم. ما پزشکیم شاید بتونیم کمکی کنیم.» رئیس میگوید: «نمیشه… پنج کیلومتر فاصله دارن. اینجا هم همش کوهه… خطرناکه.» زن رو به شوهرش میگوید: «یه ساعته میرسیم بهشون. ممکنه کمک بخوان.» مرد از مهمان دار میپرسد: «هیچ کمکی از تهران نمیره براشون؟» دختری که اسمش نسترن است از قطار میپرد پایین. با تارَش میرود سمت آتش. میگویم: «تازه اگه هم برسید بهشون وسایل ندارین که.» زن میگوید: «بالاخره تو قطاریه جعبه کمکهای اولیه پیدا میشه که…» آرام میروم سمت پنجره کوپهی خودمان. سارا روی تخت دراز کشیده است. نمیتوانم ببینم چشمانش بسته است یا نه. تکیه میدهم به قطار. قفسه سینهام تیر میکشد. چند وقتی هست که گاهی تیر میکشد. فکر میکنم بروم به خانم دکتری که حالا یک مسیر پنج قدمی را مدام میرود و میآید بگویم. پشیمان میشوم. نکند با خودش بگوید این هم این وسط ما را گیر آورده. دختر شروع میکند به تار زدن. دارد آهنگ”کمکم کن” گوگوش را میزند و بعد از یک مکث دو سه ثانیهای خودش شروع میکند به خواندن. صدای قوی و بمی دارد. نمیدانم واقعاً صدایش خوب است یا کوهستان کمکش میکند. یکی از دخترهای جمع کمی از بقیه فاصله گرفته و کنار دره ایستاده است. میروم نزدیکش. مِه حالا انگار دارد سر میخورد به سمت ما. دخترک دست به کمر، دارد به کوهِ رو به رو نگاه میکند. میپرسد: «سیگار داری؟» پاکت سیگار و فندک را میدهم دستش. یکی روشن میکند. کمی این پا و آن پا میکند و میپرسد: «میبینیش تو هم؟» انگشت اشارهاش دارد به جایی ته دره اشاره میکند.
-چی رو؟
-اون سیاهیه رو… فکر کنم جنازه س.
چیزی نمیبینم. دخترک مینشیند روی یک تخته سنگ. فکر میکنم اگر سارا الان خواب نبود و اینجا کنارم ایستاده بود از چه حرف میزدیم؟ از رؤیای یک سفر یک هفتهای با قطار توی آمریکا و کانادا؟ یا درباره راههای برگرداندن یک معامله برای مردی که از فروش ملکش پشیمان شده؟ حتماً سارا میگفت که اخلاقی نیست کمکش کنم. حتی شاید تخته نرد را میآوردیم و توی این سرما چند دست بازی میکردیم. دختر هنوز خیره است به ته دره. سیگارش تمام شده اما نمیاندازدش زمین. ترکیب صدای تار و موسیقی پاپ چیز غریبی شده توی کوه. بر میگردم و خانم دکتر را میبینم که نشسته روی پلهی قطار. کلافه است و دارد با انگشتانش بازی میکند. شوهرش موبایل به دست چند متر میرود و میآید. دوباره به دختر که نگاه میکنم یک مشت تخمه از توی جیبش در آورده و گرفته سمت من. میگوید: «چندتا بردار.» بعد نصف مشتش را توی دست من خالی میکند. تخمههای آفتاب گردان را دست به دست میکنم. دختر میگوید: «بیا مسابقهی پرتاب پوست تخمه.» بعد یک پوست تخمه را از لای لبهایش با قدرت پرت میکند. میگوید: «اگه مسابقات جهانی داشت اول میشدم. اگه باد مخالف نباشه هشت نُه متر میتونم پرت کنم.» به لبهایش نگاه میکنم. وقتی میخواهد پرتاب کند لبها را غنچه میکند، کمی کمرش را به عقب خم میکند و در یک حرکت نرم و کاملاً تمرین شده با تمام توانش پوست تخمه را به پرواز در میآورد. چندتایی که پرت میکند دو سه متر از دره میرود پایین. شیب خیلی تندی است ولی میشود پایین رفت. میگویم: «مراقب باش». مراقب باش را که میگویم حالم از خودم بهم میخورد. از این همه مراقبت. فکر میکنم که نکند پیر شدهام؟ پدرم همیشه تکه کلامش مراقب باش بود.
مه حالا دارد سر میخورد به سمت ما. بادی میآید و یک دفعه مه کاملاً روی قطار و کنارهاش را میگیرد. بعضیها از خوشحالی جیغ میزنند و بعضیها هم انگار دارند میروند داخل قطار. صدای شاتر دوربین موبایلها را میشنوم. فکر میکنم از چه چیزی دقیقاً عکس میگیرند. چراغ قوه موبایلم را روشن میکنم. دختر تارزن حالا دارد بگذر ز منای آشنای عارف را میخواند. هر سال که به گرگان آمدهایم، فقط از پنجرهی قطار این مهها را دیدهام. ابرهای در هم تنیدهای که حالا مثل یک پتو روی سرمان هستند. فکر میکنم من همیشه لحافهای سنگین انداختهام. انگار هرچه رواندازم سنگینتر بوده، حس امنیت من هم بیشتر شده. یکی دو متری از کنار دره پایین میروم. دختر هفت هشت متر از من جلوتر است. فقط نور موبایلش را میبینم. نمیدانم چرا ولی پشت سرش راه میفتم. سنگها کمی لیز هستند و چند باری پایم لیز میخورد. تقریباً سی متری پایین میرویم. دیگر شیبی نیست. رسیدهایم به پرتگاه و هیچ راهی برای یک متر پایینتر رفتن وجود ندارد. دخترک نشسته است و پاهایش را از لب پرتگاه آویزان کرده. کنارش مینشینم. میگوید: «تو فیزیک بلدی؟» میگویم: «نه رشته م انسانی بوده.»
-فیزیک خوبه… قطعیه. مثلاً اگه وزن دقیقت رو ببری توی فرمول، متراژ اینجا رو هم حساب کنی، میتونه دقیق بهت بگه چند هزارم ثانیه وقت میبره که برسی اون ته و بترکی.
بعد میخندد. یکی از پاهایش را جمع میکند و دستش را میگذارد روی زانویش. میگویم: «تو چی خوندی؟» توی جیبهایش دنبال چیزی میگردد. میگوید: «هیچی.»
-یعنی چی هیچی؟
سیگاری در میآورد و روشن میکند. چندتایی که پک میزند میگیردش سمت من. میگویم: «دارم خودم.» میگوید: «این فرق میکنه.» سیگار را از دستش میگیرم. راست میگوید. بوی عجیبی میدهد. سومین پک را که میزنم حس سبکی میکنم. احساس میکنم سنگی که رویش نشستهام دیگر خیلی سرد نیست. حس میکنم چیزی از روی شکمم بالا میرود. برمی گردانم به خودش. میگویم: «چیه این؟ … چه بویی میده.» میخندد. خندهای کشدار و طولانی. میگوید: «گاوا چی میخورن؟ علف… حیوونای خدا میدونن چی خوبه…» دوباره میخندد. قبلاً یکی دو باری کشیده بودم. دلم میخواهد شانههایش را بگیرم و بکشمش عقب. فکر میکنم چند کیلومتر جلوتر کسانی مردهاند و ما اینجا داریم خوشی میکنیم. خوشی میکنیم؟ کمی خودش را عقب میکشد. روی خاکهای خیس دراز میکشد و پاهایش را مثل دوچرخه زدن روی هوا حرکت میدهد. میگوید: «اون سفیدیه رو اون بالا ببین… اون روح اون مسافره ست که جلو به گا رفته…» میگویم: «خره اون ابره.» سرم سبک شده. من هم کنارش روی خاکها دراز میکشم. برایم مهم نیست چقدر کثیف میشوم. میگوید: «روح هم مثل ابره دیگه. هری پاتر بود تو ماشین پرنده… روی هوا قطارِ هاگوارتس رو دنبال میکردن.»
-نخوندم.
-باختی..
صدای دختر تارزن از بالا میآید. مه هنوز روی سرمان است. جایی که ما هستیم مه دارد از بین میرود. نور مهتاب دورمان را کمی روشن کرده. دختر تار زن میخواند: «اگه اون که گم شده…» دختر میگوید: «هیچ گهی نمیشه…» دارد چرت و پرت میگوید…
-اگه اون خلی که رفته، یه روزی بیاد، هیچ گهی نمیشه… خاک تو سر ما میشه…
همینطور که چرت و پرت میگوید آرام آرام میچرخد و خودش را موازی دره میکند. حواسم بهش هست. یک دفعه میگوید: «قِل قِل قِل…» دومین قِل را که میخورد به سمت دره دستانم را دور شکم و سینهاش قفل میکنم. سبک است. میکشمش عقب و کنار خودم درازش میکنم. تنش بوی شیرینی میدهد. دهانم خشک شده است. دستش را محکم توی دستم نگه میدارم. به سارا فکر میکنم. دستهای دختر، کوچک و خشک است. اگر قرار بود با سارا بیاییم اینجا باید همهی تجهیزاتمان درست بود. کفشهای مخصوص کوه، باتوم، حتی طناب… میپرسم: «اسمت چیه؟»
-بهار.
-منم پاییزم…
هر دو به مسخره بودن حرفم میخندیم. با دست راست میکوبد روی شکمم. میپرسم: «تو چیکارهی؟» صورتش را میمالد به بازویم. میگوید: «بیکار. ولگرد. بستگی داره.»
-گاو گشنشه…
میگوید: «بقیه گاوا هم باید سیر بشن. »
سیگارم را در میآورم. روی لبهایش میگذارم کمی فشار میدهم. دوباره میکشم بیرون و دوباره فشار میدهم. بعد فندک میزنم و به سرخی آتش سیگار بالای لبهایش نگاه میکنم. سیگار را پرت میکند کنار. یک وری میشود به سمت من. من هم روی پهلو میچرخم به سمتش. حالا صورتهایمان رو به روی هم قرار دارد. فوت میکند توی صورتم. فوت میکنم توی صورتش. بوی سیگار و علف و کوکو سبزی میدهد فوتش. دست راستش را قفل میکند زیرشانهی سمت چپم. میگوید: «ما الان توی نشانههای به گارفتگیهای زمینیم. اینجا یارو بزن در رو بوده. اون قسمتای کوه اورست اینها هم که هست. فکر کنم خورشید موهاش رو شینیون کرده بوده، زمین گذاشته دنبالش.» آخر حرفهایش نا واضح میشود. لبهایش را روی هم قفل میکند و مِن و مِنی از دهانش به گوشم میرسد. حالا پیشانیهایمان روی هم قرار گرفته است. سبک میشوم. حس میکنم اینجا تاریکترین جای جهان است. سکوت میکنیم. خیس میشویم. رها میشویم.
دخترک دارد شلنگ انداز خودش را میکشد سمت قطار. پشتم گِلی شده است. مه حالا از روی قطار رد شده است. بالا که میرسم میبینم تقریباً همهی درهای قطار باز شده و تعداد آدمهایی که بیرون آمدهاند خیلی بیشتر شده. هفت هشت نفری چند متر آن طرفتر دارند با یکی از مسئولین قطار دعوا میکنند که بالاخره باید یکی به ما جواب بدهد. تا کی علافیم. میروم سمت آتشی که حالا خیلی بزرگتر از قبل شده. پشتم را میکنم به آن تا خشک و گرم شوم. دیگر کسی نمیخواند. دخترک از یکی از رفقایش یک لیوان چای گرفته و دارد سر میکشد. به پسری که کنارمایستاده است میگویم: «خبری نشد؟» میگوید: «اون خانم دکتره و شوهرش و پلیس قطار با دو نفر دیگه راه افتادن پیاده برن جلو ببینن چی شده.» مردی میآید سمتمان. پالتوی بلندی به تن کرده است. میگوید: «گل بگیرن در این مملکت رو که نه موبایل آنتن میده، نه قطارشون وای فای داره.» به پنجرهی کوپهی خودمان نگاه میکنم. خبری از سارا نیست. یک لحظه فکر میکنم نکند آمده است پایین. سردم است. لباسهایم خیس شده و خسته شدهام. میروم توی قطار. در کوپه را که باز میکنم سارا آرام خوابیده است. دوتا پتوی مانده توی کوپه را میآورم. تختم را باز میکنم و ملحفه را میکشم رویش. لباسهای خیسم را در میآورم. همانطور لخت میروم لای ملحفه و پتوها. دوتا پتو را میکشم رویم و گلوله میشوم روی تخت قطار. به سارا نگاه میکنم. دست راستش از تخت آویزان مانده. اما نفسهایش بیصداست. سارا همیشه نفسهایش موقع خواب صدادار است. بوی عطرش کوپه را پر کرده. آرام آرام چشمانم گرم میشود. تن لختم فضای زیر پتو را زود گرم میکند.
توی دادگاه، موکلم تفنگش را در آورده و هر چقدر به قاضی شلیک میکند نمیمیرد. توی اتوبان از اتوبوسی سبقت میگیرم و بعد صدایی میشنوم… وسط هال خانه استخر درست کردهایم و با سارا از روی مبلهایمان شیرجه میزنیم داخلش. صدای تق تق میآید. لای چشمانم را باز میکنم. دست چپ خودم هم از تخت آویزان مانده. دقیقاً کنار دست سارا. قطار راه افتاده است. آرام روی ریل حرکت میکند و حرکت گهواره مانندش گاهی دستانمان را به هم میزند. به دستهای آویزانمان نگاه میکنم. صدای جیر جیر چرخهای قطار دارد جان میگیرد. دیگر صدای بچههای مافیاباز هم نمیآید. صدای نفسهای عمیق سارا و تق تق قطار چشمانم را سنگین میکند.