چرا فکر میکردم که زندگی در یک کوچهی بن بست میتواند اتفاقِ توی خوابم را تغییر دهد؟ یعنی ماشینرو نبودنِ کوچه، قرار بود که از او در برابر خوابهایم محافظت کند یا حضور دختر همسایه؟ کدامشان؟
در خوابهایم او همان پیراهن ساتن سفیدی را پوشیده بود که در بیداری، همیشه از گیرهای توی کمد لباس، آویزان بود و هر روز برای سنش کوچک میشد و آب میرفت. قد پیراهن با آن حاشیهی گلدوزی لبهی دامن، یک وجب بالاتر از زانوهای تپلش میایستاد. جوراب شلواری پایش توی خواب، کرِمِ روشن بود. با یک عالم پروانهی آبی از جنس نخهای گلدوزی. وقتی دوچرخه را رکاب میزد و جلوی چشمم از این سر خیابان به آن سرش میرفت، پروانههای آبی با بالهای باز، میخواستند از روی ساقهای جوراب شلواری به هوا بپرند. من محو پروانهها بودم. رکاب دوچرخه، پروانهها را یکی یکی تا زانوها بالا میآورد. و آنها به جای بال زدن به طرف آسمان، زیر بلندی کِلوش پیراهن، گیر میافتاند. او با یک عالم پروانه زیر دامنش، باز رکاب میزد. خیابان از آن همه ماشین، خالی بود. او تند رکاب میزد. و پهنای خالی خیابان او را به چپ میکشید و بعد به راست. و او در هر پیچی سرش را میچرخاند و به من نگاه میکرد: “بدو مامان… بدو”. دم اسبی موهایش هر بار برشانهای میریخت. نوارهای بلند پیچپیچی از هر دو دستهی فرمان آویزان بودند. تند که میرفت نوارها در امتداد آرنجهای لختش تکان تکان میخوردند. او میخندید. خم میشد روی فرمان تا پهنای خیابان را سریعتر رکاب بزند. بعد یکمرتبه، بدون هیچ علامت و نشانهای پهنای خیابان آب رفت. انگار کسی پهنای خیابان را لای دستش فشار داد. خیابان تنگ شد. یک راه باریک که به شیب تند برسد. او در آن شیب تند و باریک مجبور شد که پاهایش را از روی رکاب بردارد و کمرش را صاف کند. اما پروانههای سر زانویش به صخرههایی میخوردند که دو طرف باریکه راه سبز شده بودند. رکابها بدون حرکت پاها برای خودشان مثل قبل چرخیدند و چرخیدند تا او را کشیدند سمت گاردریلها. گاردریلها شبیه نیزههایی افقی یکهو از وسط صخرهها بیرون زدند. او پشتش را روی زین هی جابجا میکرد. از ترس نیزهها، بالاتنهاش را گاهی به چپ میداد و بعد به راست. اما گاردریلها شبیه نیزه از چینهای پیراهنش گذشتند و از لابلای دندههایش به شکل سوراخهای پر از خون بیرون زدند.
میخواستم از دست سرمایی فرار کنم که موقع خواب دیدن، شبیه یک کوه یخ روی زبانم نشسته بود. به سختی زبان سنگینم را تکان دادم و جیغ کشیدم.
بیدار که شدم سرما لای موهایم عرق کرده بود. تمام روزهای بعد با دیدن او روی دوچرخه، سرما توی دست و پایم وول میزد. برای همین تصمیم گرفتم از او در برابر خوابهایم محافظت کنم.
اجاره کردن خانه در ته بن بست، تصمیم من بود. یک بن بست هشتاد نود متری با دو خانه روبروی هم. از خوابهایم با هیچ کس حرفی نزدم. و اجازه دادم که همه، تصمیمم را زیر سؤال ببرند.
-چار روزم نمیتونی توی این خراب شده سر کنی… کلنگیه، حالا ببین هر روز یه جاش برات ساز میزنه… یه موتورم به زور میتونه بیاد تو کوچه… چطوری میخواهی اسباب اثاثت رو بیاری…
میخواستم او بساط خاله بازیاش را فقط روی تک پلهی توی کوچه جلوی در بچیند، عروسکش را بغل کند و از همان جا به خیابان آن طرف کوچه و ماشینها و موتورهای عبوری خیره شود. اما او ساز خودش را می زد. هر روز از همان جایی که نشسته بود چیزهایی را در آن سر کوچه میدید و بهانهی چیزهایی را میگرفت که اجزای خوابم بودند. دوچرخه… پیراهن سفید… موهای دم اسبی…
دوچرخهاش را موقع اسباب کشی به عمد روی بارهای توی کامیون بدون گره طناب رها کردم تا روی یک دستانداز از بالای بارها به پایین پرت شود و هزار تکه شود. پیراهن ساتن سفیدش را از کمد لباس بیرون آوردم. با گیرهی لباس از خط افقی شانههایش بالاتر گرفتم. حاشیهی گلدوزی لبهی دامن روی باسنش افتاد. گفتم: “ببین چقدر کوتاه شده… کوتاه و تنگ… پیراهن باید بلند باشه. وقتی راه میری دور تا دور زانوهات چرخ بخوره…”. آنجاش هم که لک افتاده بود، لک انار بود. جای انگشتهای دستم. درست پشت تور برگردان یقهاش.
بعد سر و کلهی سارا پیدا شد. از در چوبی خانهی روبرویی بیرون آمد. بالهای روسری خال خالیاش را دور انگشتش تاب داد. به سمت پلهی توی کوچه جلو آمد. از همان عقب به اسباب بازیهای روی پله نگاه کرد. نزدیک که شد سرش را پایین انداخت. سلام کرد و دو تا سیبزمینی خواست. نیم ساعت بعد، آنها با هم دوست شدند.
سارا لاغر بود و یک کله کوتاهتر. با موهای بلوطی رنگی که مادرش دم اسبی میبست تا گوریده نشوند. آنها هر روز روی تک پلهی توی کوچه به مهمانی همدیگر میرفتند. او موقع مهمان کردن سارا از کابینت آشپزخانه بیسکویت و شکلات فندقی توی بشقابهای اسباببازیاش می ریخت. اما سارا از درخت توی حیاطشان برگ مو میچید. روی پله مینشست و برگها را با ضربههای دو تکه سنگ، آسیاب میکرد. مثلاً خورشت میپخت. همان آداب را برای پختن برنج داشت. با ریزه سنگهایی که از پای دیوارها جمع میکرد. بازیشان تا ظهر ادامه داشت. سر ظهر، همیشه سارا یا یکی از برادر خواهرهایش میآمد، زنگ خانه را می زد و نانی تخممرغی چیزی قرض میگرفت. بعدتر دوستیِ آنها از پلهی پشت در، به حیاط پر از خاک و ریگ آمد و کمی بعد به اتاق.
پوشاندن پیراهن سفید به تن سارا، فکر من بود. به این فکر کردم حالا که دوستیشان به اتاق رسیده، میشود به مهمانی های هر روزشان تنوع داد. پیراهن را با گیرهی لباس از کمد بیرون آوردم و روبروی آینه گرفتم. سارا تا پیراهن را دید، جلو آمد. روبروی آینه به چینهای پف شدهی سرشانهها دست کشید. گفت: “چه نرمه… این مال کیه؟”. وقتی از سارا خواستم که دستهایش را بالا ببرد تا از حلقهی آستین بیرون بیایند، مدام به خودش توی آینه نگاه میکرد. گرهِ دور کمر را به شکل پاپیون درآوردم. بعد خواستم چند بار از اینور اتاق به آنور بدود تا او با چشمهای خودش ببیند که پیراهن چقدر اندازهی قد ساراست، و دست از بهانهگیری بردارد. دامن پُرچین پیراهن، تمام مدت دور زانوهای لاغر سارا پیچ و تاپ خورد تا سارا را از اینور اتاق به آنور برود. لک دور یقه، رفته بود زیر موهای دم اسبی. بازی آنروزشان توی اتاق به یک مهمانی با کلاس تبدیل شد. آنها تا عصر به عروسی همدیگر دعوت میشدند. و من از در نیمه باز اتاق، میدیدم وقتی نوبت او بود که با تور سفید روی سرش عروس شود و ساکت روی تخت بنشیند، سارا با چه ذوق و شوقی لبهی دامنش را با انگشت بالا میگرفت و چین پف شدهی شانهها به شکل رقص بندری دور کتفهایش می لرزید. بازیشان تا وقت رفتن سارا ادامه داشت. موقع رفتن، او اصلاً حواسش به پیراهن ساتن سفیدش نبود. اما من حواسم بود. توی حیاط، پشت بوتهی خشک گلمحمدی ایستادم و اجازه دادم تا سارا پیراهن خوابهایم را با خود به خانهشان ببرد. از پشت بوته بیرون آمدم. دویدم و پشت سرش در حیاط را آرام و بیصدا بستم. پیراهن را قطعاً برای سن سارا دوخته بودند. بعد با قدمهای تند به اتاق برگشتم و توی کمد به جای خالی پیراهن نگاه کردم. به اینور و آنور لباسهای آویزان توی کمد دست کشیدم و جای خالی پیراهن ساتن سفید را لمس کردم. فکر کردم چه خوب که بدون انجام دادن کاری موفق شده بودم از او در برابر خوابهایم محافظت کنم.
اما شب توی خواب، سرمای کوه یخ دوباره مثل شبهای قبل روی زبانم ماند. سرما خودش را به پرزهای پتو مالید و پوست تنم را دانه دانه کرد. بلند جیغ کشیدم و از خواب پریدم. بیدار که شدم سرما توی هر دو دستم وز وز میکرد. صبح مثل هر روز منتظر ماندم تا صدای زنگ در خانه بلند شود. پشت در، سارا یا یکی از خواهر برادرهایش میگفت که یادشان رفته برای صبحانه پنیر بخرند یا مادرشان نانی را که داشتهاند توی بقچهی ناهار پدرشان گذاشته. اما صبح با صدای زنگ شروع نشد. و من تا ظهر توی حیاط، بوتهی خشک شدهی گل محمدی را هرس میکردم و گوش به زنگ صدای در بودم. تمام مدت از خانهی روبرویی صدای پاهایی را میشنیدم که جور عجیبی به تقلا افتاده بودند. توی پلههایشان میدویدند. توی کوچه تاخت میکردند. صدای بههم خوردن درشان، باز شدن سریع پنجرهشان و صدای حرف و داد و قال یک زن و کتککاری بچهها با همدیگر را میشنیدم. توی حیاط به این فکر کردم که چرا روز برای همسایه با به صدا درآوردن زنگ خانهی ما شروع نمیشود. و به او که از پشت پنجرهی اتاقش منتظر ایستاده بود و جنب نمیخورد، با تکان دست میفهماندم که کمکم پیدایشان میشود. بالاخره عصر کسی زنگ خانه را زد. صدای پرندهی توی زنگ خانه را پر کرد. او داشت لای قطعههای پازل میگشت. پازلش فقط جای کفشهای سیندرلا را خالی داشت. با صدای زنگ، نیمخیز شد. خواست بلند شود. گفتم: “تو بشین کفشای سیندرلا رو پیدا کن و توی جای خالی بذار! … من خودم در رو باز میکنم”. فکر کردم حتماً سارا آمده دنبال پیاز یا کمی نمک برای پختن شام. آنها بیشتر وقتها عصر به عصر چیزهایی برای پختن شام قرض میگرفتند. اما یک زن پشت در بود. با همان رنگ بلوطی موهای سارا. لبههای چادرش را از دو طرف با دندان گرفته بود، با اینحال چادرش تا وسط سر و موهای بلوطیاش عقب رفته بود. دستهای لختش از بلوز آستین کوتاه و چادر، بیرون زده بود. در امتداد بلندی چادرش دوچرخهای پنچر شده از پنجهی دستش آویزان بود. زنجیر افتادهی دوچرخه رسیده بود به زمین. و سارا با همان پیراهن خوابهایم، کمی عقبتر، پشت سر مادرش ایستاده بود و دنبالهی چادر نخی زن را میکشید. پیراهن توی تن سارا، یک شبه رنگ و روی خواهر برادرهایش را گرفته بود. چرکمرده و کدر. زن خم شد و دوچرخه را پای پله روی زمین گذاشت. تایر عقبی دوچرخه شبیه پوست خالی شدهی مار بود. نوارهای پیچ پیچی دو طرف فرمان شبیه نوارهای توی خوابم فر خورده و بلند بودند. کوه یخ یکهو آمد و نشست روی زبانم. سرمایش دهانم را قفل کرده بود. نمیتوانستم لبهای چسبیدهام را از روی هم بردارم. فکر کردم مادر سارا حالا متوجه سرمایی میشود که دارد روی چانهام می لرزد. زبان سنگینم را به زور تکان دادم. چشم از دوچرخه برنداشتم. گفتم: “بفرمایید داخل”. بعد لرز سرما را حس کردم که از زیر زبانم به گردن و بعد توی شانهها رفت و زیر پوست شانهها لرزید. مادر سارا جواب سلامم را داد. چادر را روی سرش جلو کشید. سارا با دنبالهی چادر نزدیکتر شد. زن سرش را خم کرد. به دوچرخهای که یله شده بود پای پله اشاره کرد. انگار میخواست با نگاه کردن به دوچرخه به من بفهماند که دنبال چه چیزی آمده. سارا از همان فاصلهای کهایستاده بود فقط بال چادر را میکشید. زن با نوک پا به تایر کم باد دوچرخه ضربه زد. دنبالهی چادرش را جلو کشید. و باز سارا با چادر یک قدم جلو آمد. موهای بلوطیاش گوریده و شانه نشده، پخش شده بود توی صورتش. گفت: “ببخشید که ما همیشه مزاحمیم”. تلمبه میخواست تا پسرش، تایر کم باد دوچرخه را باد بزند. گفت: “دست شما درد نکنه. سارا از پیرهن خوشش اومده. ازش خواستیم پیرهن رو به شما پس بده، اما حتا راضی نشد موقع خواب درش بیاره”. در جا جواب دادم که از صبح منتظر آمدن سارا بودهام. آنها قرار بود امروز هم عروس بازی کنند. زن لبخند زد. صورتش پر شد از چروکهای ریز و درشت. گفت: “سارا دیشب توی خواب حالش بد شد. نمیدونیم چش شد. سر شب بخاطر پس دادن پیرهن دعواش کردیم، حالا هم ببخشید که پیرهن سفیدتون چرک شده. با لکهبر میشورمش حتما. با پیرهن سفید شما خوابش برد. اما نصف شب جیغ زد و از خواب پرید. نشسته بود تو جاش و چنگ انداخته بود دو طرف گلوش. اینجاهاش رو میمالید تا نفسش در بیاد. از توی خواب لالمونی گرفته. نمیدونیم چش شده. صدا نداره. نه حرف میزنه. نه چیزی میخواد. با خواهر برادراش نمیسازه. یکی دو ساعت هم هست که رفته این قراضه رو از کنج انباری از زیر یه مشت آت و آشغال بیرون کشیده، میخواد سوار بشه. حرف که نمیزنه. اما دو تا پاشو محکم میکوبه روی زمین. خودشو میماله به در و دیوار. پیرهن شما بخاطر همین چرک شده. با لکه بر میشورمش حتما. آخه بگو ورپریده با این ابوقراضه حتا نمیتونی تا سر کوچه بری. حرف حساب سرش نمیشه. نه باد داره نه زنجیر درست حسابی. حالا اگه تلمبه دارین…”. زن داشت یکریز حرف میزد که سارا چادرش را محکم کشید و چادر از روی موهای بلوطی مادرش عقب رفت. بیآنکه به ما نگاه کند پاهایش را گوپ گوپ روی زمین کوبید.
از لای در صدا زدم: “آهای سارا! سلام”. سرش را بلند کرد. از همان فاصله به چشمهایم زل زد. توی چشمهایش انگار دو کوه یخ، جا خوش کرده بود. سرد و مات پلک زد. بعد سرش را چرخاند رو به خیابان. ماشینها تندتند میگذشتند. چادر را با حرص بیشتری کشید و رها کرد. بعد دوید سمت کوچه. چادر از روی موهای بلوطی زن سر خورد و افتاد روی شانه اش. زن، چادر را توی هوا چنگ زد. با اخم به سارا نگاه کرد. خم شد و دوچرخه را برداشت. گفت: “نمیفهمم از دیشب تا حالا چش شده… حالا باید تا دوچرخهسازی سر چارراه ببریمش… اگه یه تلمبه بود همینجا… برگشتنه پیرهنتون رو با لکهبر میشورم”. سارا جلوتر از مادرش میرفت. موهایش گوریده و شانه نشده، پخش شده بودند پشت گردنش. راه که میرفت چینهای دامن پیراهن، دور تا دور زانوهای لاغرش چرخ میخورد. زن عقب بود. چادر رنگیاش پر بود از پروانههای آبی. پروانههایی که بالهایشان را باز کرده بودند تا از زمینهی قهوهای چادر بیرون بپرند. یک عالم پروانهی آبی رسیده بودند سر کوچه. میخواستند بپیچند توی خیابان. پشت سرشان حلقهی افتادهی زنجیر دوچرخه، خِرچ خِرچ روی زمین کشیده میشد.